«وانیا (Vanya) سوال عجیبی می کنی. خوب معلوم است، همینجا. آرشیبالد آرشیبالدویچ (Archibald Archibaldovich) صبح یواشکی به من گفت که امشب منوی غذا شامل Filets de perche au naturel خواهد بود. لذت ناب!»
وانیا، که مردی بود رنج دیده، با تاول بزرگی برگردن، آهی کشید و به آمبروز، که شاعری قوی بنیه و سرخ لب و مو طلایی بود و لپهای شاداب داشت گفت: «آمبروز، واقعاً که بلدی چطور زندگی کنی»!
آمبروز جواب داد: «استعداد خاصی نمی خواهد. فقط باید جریزۀ طبیعی برای زندگی معمولی و معقول داشت. شاید بگویی که ماهی خاردار در کالسیوم (Coliseum) هم پیدا می شود. بله، پیدا می شود ولی در آنجا یک پرس ماهی خاردار سی روبل و پنجاه کوپک آب می خورد و در اینجا سر و ته قضیه با پنج و پنجاه بهم می آید. بعلاوه، ماهی خاردار کالسیوم حداقل سه روز مانده و از همه بدتر این که، اگر به کالسیوم بروی، هیچ کس تضمین نمی کند که اولین جعلقی که از خیابان تئاتر وارد شد، یک خوشه انگور به سر و صورتت پرت نکند. نه، من یکی از کالسیوم نفرت دارم.» و سپس آمبروز شکمباره به صدایی بلند فریاد زد: «وانیا، سعی نکن وادارم کنی از آنجا خوشم بیاید.»
وانیا ناله ای کرد: «نمی خواهم وادارت کنم. می توانستی خانه هم شام بخوری.»
آمبروز فریاد کشید که: «خیلی متشکرم. فکرش را بکن زنت بخواهد filets de perche au naturel را در آشپز خانه ای سرخ کند که با یک دوجین آدم دیگر مشترک است. هه! هه! هه! Au revoir وانیا.» آمبرزو در حالیکه چیزی با خود زمزمه می کرد، به عجله به طرف تارمی شتافت.
«هه هه هه... بله، چه روزگاری بود... بعضی از ما سکنۀ قدیمی مسکو گریبا یدوف معروف را هنوز به خاطر داریم. ولی آمبروز عزیز، فیلۀ آب پز ماهی خاردار که چیزی نیست. استرژن چطور است، آنهم استرژنی که روی دیسی مطلا به سر میز بیاورند، استرژنی که فیله اش کرده باشند و میان دو دم خرچنگ و همراه با خاوریا تازه بیاورند؟ و (oeufs en cocette) با پورۀ قارچ، در کاسه های کوچک چطور است؟ راستی از سینۀ طرقه خوشت نمی آید؟ با کمی دنبلان؟ بلدرچین (Genovese alla) فقط نه روبل و پنجاه! تازه از ارکستر و پیشخدمتهای مودب آن چیزی نمی گویم. و در ماه ژوئیه، که همۀ خانواده به ییلاق رفته اند و گرفتاریهای ادبی مبرم مجبورت می کند که در شهر بمانی- روی تارمی، در سایۀ تاک، با یک پرس (Potage printaniere) که مثل نقشی از طلا بر رو میزی به سفیدی برف می درخشید چطوری؟ آمبروز، یادت می آید؟ حتماً یادت می آید- از لبهایت می فهمم که یادت آمده. از ماهی خاردار و ماهی آزاد که بگذریم، تازه می رسیم به نوک دراز و ابیا، آنهم در فصلش... چطور است؟ و آن شرابهای خوش رنگ.»
ولی در اینجا، خوانندۀ عزیز، باید به عقب برگردیم.
در ساعت ده ونیم شب روزی که برلیوز در پاتریارک پاندز بدرود حیات گفت، تنها چراغ یک اتاق طبقۀ بالای گریبایدوف روشن بود. دوازده نویسندۀ خسته در اتاق نشسته بودند؛ برای جلسه ای جمع شده بودند و هنوز منتظر میخائیل الکساندرویچ بودند. اعضای کمیتۀ مدیریت ماسولیت که روی صندلیها و میزها حتی لبۀ پنجره ها نشسته بودند از گرما و گرفتگی هوا به شدت رنج می بردند. حتی یک نسیم تازه هم از پنجره های باز به اتاق نمی ورزید. مسکو گرمایی را پس می داد که در طی روز در آسفالت خیابانها جمع شده بود و بی شک در فرا رسیدن شب هم فرجی نبود. از آشپزخانۀ ساختمان، که در زیر زمین واقع شده بود، بوی پیاز داغ می آمد؛ همه دنبال چیزی می گشتند تا بنوشند؛ همه عصبی و عصبانی بودند.
بسکودنیکوف (Beskudnikov) که مقاله نویسی بود آرام و خوش پوش، با چشمهایی که در عین حال هم ثابت بود و هم دو دو می زد، ساعتش را در آورد. عقربۀ ساعت به یازده نزدیک می شد. بس کودنیکوف با انگشتانش به شیشۀ ساعت ضربه ای زد و آن را به پهلو دستی خود، دووبراتسکی (Dvubratsky) شاعر نشان داد؛ شاعر روی میز نشسته بود؛ گرفته بنظر می رسید، کفشهایی با تخت لاستیکی زرد رنگ به پا داشت و پاهایش را دائم تاب می داد.
دووبراتسکی غرولند کنان به زمزمه گفت: «عجب!»
ناستازیا لوکینیشنا نپره منوا (Nastasya Lukinishna Nepremenova) گفت: «بعید نیست در کلیازما (Klyazma) گیر کرده باشد!» ناستازیا- دختر یتیم یک تاجر مسکویی- نویسنده ای بود که با نام مستعار«بوسان گئورگ» (Bosun George)، در مورد جنگهای دریایی رمان می نوشت.
زاگریووف (Zagrivov)، نویسندۀ داستانهای کوتاه مردم پسند، پرید وسط بحث و گفت: «ببینید، شماها را نمی دانم، ولی من یکی بیشتر ترجیح می دهم که الان بروم روی مهتابی چای بخورم تا اینکه اینجا بمانم و بپزم. مگر قرار نبود جلسه ساعت ده تشکیل شود؟»
بوسان گئورگ، که می دانست استراحتگاه تابستانی نویسندگان در پره لیجینو، در نزدیکی کلیازما، موضوع حساسی است، با معصومیت حساب شده ای گفت: «الان قاعدتاً هوای کلیازما عالی است؛» و ادامه داد: «حتماً آنجا الان بلبلها آواز می خوانند. من که، به دلیلی، معمولاً خارج از شهر بهتر کار می کنم، مخصوصأ در بهار.»
هیرونیموس پوپریخین (Hieronymus Poprikhin) رمان نویس، با کینه و حسد تلخی گفت: «سه سال است که حق اشتراک خودم را می پردازم تا شاید زن بیمارم را به این بهشت بفرستم، ولی هیچ وقت چیزی در افق پیدا نشده.»
آبا بکوف (Ababkov) منتقد، که برلبۀ پنجره نشسته بود فریاد زد: «خوب، بعضیها از بعضیها خوش اقبال ترند. کاریش نمی شود کرد.»
چشمهای بوسان گئورگ برقی زد و در حالی که صدای بم زنانه اش را آرام کرده بود گفت: «رفقا، نباید حسود بود. آنجا فقط بیست و دو ویلا هست و تنها هفت ویلای جدید هم در دست ساختمان است. در مقابل، سه هزار نفر مثل ما عضو ماسولیت هستند.»
کسی از گوشه ای اظهار لحیه کرد که: «سه هزار و صد و یازده نفر!»
بوسان دنبالۀ حرفش را گرفت: «خوب بفرما! چه می شود کرد؟ طبعاً ویلاها به کسانی داده می شود که استعداد بیشتری داشته باشند.»
گلوخاریوف (Glukharyov) فیلمنامه نویس واق واقی کرد: «به کسانی داده می شود که در رأس اند.»
بسکودنیکوف با دهن دره ای تصنعی اتاق را ترک کرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرشد و مارگریتا- قسمت سوم مطالعه نمایید.