Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت اول

مرشد و مارگریتا- قسمت اول

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

 خانه ای بود قدیمی و دو طبقه، به رنگ کرم، که در کنار انحنای بلواری در پس یک باغ هرس نشده و غم زده داشت و نرده هایی چدنی، آن را از خیابان جدا می کرد. در زمستان، حیاط آسفالت خانه معمولا از برف پارو شده پر بود و پارویی هم همیشه آنجا دیده می شد؛ در حالیکه در تابستان همین حیاط را با یک پوش برزنتی، به دلپذیرترین بخش رستوران تبدیل می کردند.

ساختمان را «خانۀ گریبایدوف» می خوانند، چون احتمالا زمانی به عمۀ نمایشنامه نویس معروف، الکساندرسرگیویچ گریبا یدوف، تعلق داشته است. البته هیچ کس دقیقأ نمی داند که آیا واقعا عمه مالک ساختمان بوده یا نه. بعضی حتی معتقدند که گریبایدوف اصولا عمه ای نداشته، چه رسد به اینکه مالک چنین خانه ای هم باشد. به هرحال، اسم ساختمان همان بود که گفتم. از این گذشته، زمانی راوی کذایی این داستان را در مسکو بر سر زبانها انداخت که گویا نویسندۀ معروف، در تالار ستون دار همین خانه، قطعاتی از مضار ظرافت روح خود را برای همین عمه که بر کاناپه ای لم داده بود، خوانده است. شاید هم خوانده باشد، ولی به هر حال چندان اهمیتی ندارد.

مهم آنست که این ساختمان حالا در دست ماسولیت است که ریاستش هم، پیش از سفر نامیمون میخائیل الکساندرویچ برلیوز به پاتریارک پاندز، با او بود. هیچ کس، و مخصوصا اعضای ماسولیت، این محل را دیگر«خانۀ گریبایدوف» نمی خواند؛ همگی صرفأ از عنوان «گریبایدوف» استفاده می کنند.

«دیروز دو ساعت در گریبایدوف تو صف ایستادم!»

«خوب؟»

«یک کوپن اقامت یک ماهه در یالتا گیرم آمد.»

«خوش به حالت!»

یا: «قرار است برلیوز را ببینم- امروز بعد ازظهر، از چهار تا پنج در گریبا یدوف مراجعه کننده می پذیرد...» و مواردی از این دست.

ماسولیت از این ساختمان به نحو احسن استفاده می کرد و کمال راحت و رفاه اعضاء را فراهم کرده بود. هرکس به ساختمان وارد می شد، بر می خورد به جعبۀ اعلاناتی که پر بود از اطلاعیه های کلوب ورزشی مختلف؛ و بعد از آن عکسهای یک یک اعضای ماسولیت دیده می شد که آویزان بودند به دیوار راه پله ای که به طبقۀ اول می رفت (البته، عکسهای آویزان بود، نه خود اعضاء)

بر در اولین اتاق طبقۀ بالا، علامت بزرگی دیده می شد: «کلبۀ تعطیلات آخرهفته؛ ماهیگیری» و در کنار آن عکس بزرگی از یک ماهی کپور دیده می شد که به قلابی آویزان بود.

بر در اتاق دوم، علامت کم و بیش گیج کننده ای دیده می شد: «کوپن اقامت یک روزۀ خلاق. با م. و. پدلژنایا (M.V.Podlozhnaya) تماس بگیرید.»

بر در بعدی، پلاک کوتاه و کاملا نا مفهومی آویزان بود: «پره لیجینو (Perelygino)» از آنجا به بعد، یک مراجعه کنندۀ اتفاقی به علائم بی شماری برمی خورد که هر یک بر یکی از درهای چوب گردوی عمه چسبانده شده بود: «صورت اسامی برای دریافت کاغذ: با پوکلوکینا (Poklevkina) تماس بگیرید»؛ «صندوق»؛ «طرح نویسان: حسابهای شخصی».

جلو طولانی ترین صف، که اول آن در طبقۀ پایین و مقابل اتاق دربان بود، دری قرار داشت که همواره زیر فشار مراجعین ممکن بود هر لحظه از جا کنده شود و برآن علامت «امور مسکن» دیده می شد.

آن طرف امور مسکن، پوستر درخشانی آویزان بود؛ در پوستر صخره ای دیده می شد که در قلۀ آن مردی، تفنگی حمایل شانه، با روپوش مخمل قفقازی، بر اسب کهری سوار بود. پایین صخره، یک مهتابی و چند درخت نخل دیده می شد. روی مهتابی، مرد جوان مو کوتاهی نشسته بود که با نگاهی جسور و شتابزده، قلمی به دست داشت و به بالا نگاه می کرد. این کلمات هم دیده می شد: «تعطیلات نویسندگی: از دو هفته (داستان یا رمان کوتاه) تا یکسال (رمان، تریلوژی) یالتا، سوئوکسو(Suuku-Su)، بورووایه (Borovoye)، چیخیدزیری (Tsikhidziri)، ماخینجوری (Makhinjauri)، لنینگراد (کاخ زمستانی)». معمولأ مقابل این در هم صفی تشکیل می شد. البته این صف چندان طولانی نبود- فقط حدود صد و پنجاه نفر.

در امتداد پیچهای ناگهانی و پستی و بلندیهای کریدورهای گریبایدوف، علائم دیگری دیده می شد: «مدیریت ماسولیت،» «صندوقهای شمارۀ 2 و 3 و 4 و 5،» «هیئت سردبیری،» «مدیر ماسولیت،» «اتاق بیلیارد،» و سپس دفاتر سازمانهای وابسته قرار داشت و بالاخره می رسیدیم به تالار ستون دار که در آن عمه، با لذتی فراوان، به کمدی برادرزادۀ نابغه اش گوش داده بود.

هر بازدید کنندۀ گریبایدوف، البته بجز آنها که بکلی فاقد هرگونه حساسیتی بودند، فورا متوجه می شد که چقدر زندگی اعضای خوشبخت ماسولیت راحت است و لاجرم عمیقا حسادت می کرد و درعین حال، فورا به زمین و آسمان لعنت می فرستاد که چرا اندکی استعداد ادبی ارزانی اش نداشته؛ و بدون این استعداد هم نمی شد حتی کارت عضویت ماسولیت را به خواب دید- همان کارت قهوه ای رنگی که معروف حضور همۀ اهالی مسکو بود و بوی چرم گران قیمت می داد و حاشیۀ کلفتی از طلا داشت.

کیست که بر حسادت صحه بگذارد؟ احساسی است نفرت آور؛ ولی خودتان را، یکبار هم که شده، جای آن بازدید کننده بگذارید: آنچه در طبقۀ بالا می دید، کل ماجرا نبود. تمام طبقۀ همکف خانۀ عمه، رستوران بود و آن هم چه رستورانی. بحق بهترین رستوران مسکو شناخته می شد. علت معروفیت رستوران نه دو اتاق طاق ضربی آن بود و نه تصویر اسبهای کرنگ با یالهای پریشان بر دیوار، و نه چراغهایی که روی هر میز قرار داشت و بالاخره علت معروفیت، قدغن بودن رستوران برای عوام الناس هم نبود؛ بلکه به دلیل محبوبیت، بیش از هر چیز، غذای رستوران بود. گریبایدوف- با قیمتهای بی نهایت معقول- از هر رستورانی که در مسکو نام می بردید سر بود.

به همین خاطر، گفت و شنودی که راقم این سطور در کنار نرده های گریبایدوف به گوش خود شنید، چندان هم عجیب نیست:

«آمبروز (Ambrose)، امشب شام کجا خوردی؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: دوشنبه 29 مهر 1398 - 18:30
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2310

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 492
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096317