Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت سی و دوم

تسخیرشدگان - قسمت سی و دوم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

 چگونه جرأت می کنید و در دل شب اینطور در را می کوبید.

این جمله را دو دقیقه پیش از اینکه تصمیم بگیرد که دریچه را دوباره باز کند، برزبان آورده بود؛ او با خود اطمینان یافته بود که «کاتوف» تنها آمده است.

  • این تپانچه تان! آنرا پس بگیرید و پانزده روبل مرا بدهید.
  • چه میگوئید؟ مست اید؟ این سرقت و چپاول است؛ از سرما یخ کردم! صبر کنید تا خودم را با یک شمد بپوشانم.
  • فورأ پانزده روبل ام را بدهید! اگر آنرا ندهید تا سپیده دم فریاد می کشم و در را می کوبم؛ الآن شیشۀ در را می شکنم.
  • اگر من کمک بطلبم، آنوقت چه؟ شما را توقیف خواهند کرد.
  • مرا لال تصور کرده اید؟ من نمیتوان کمک بطلبم؟ کی از پلیس باید بیشتر بترسد، شما یا من؟
  • وشما، این اندازه فکرتان کوچک است؟ میدانم که مقصودتان چیست و به چه چیز اشاره می کنید... صبر کنید، لطفأ صبر کنید! در این دل شب، کی پول دارد؟ اگر مست نیستید، بپول چه احتیاج دارید؟
  • زنم بازگشته است. ده روبل آنرا بشما بخشیدم؛ حتی یکبار با آن تیراندازی نکرده ام؛ تپانچه را پس بگیرید.

«لیامشین» بی اراده دستش را از دریچه بیرون آورد و تپانچه را گرفت؛ بعد، یک لحظه صبر کرد، دوباره سرش را از دریچه بیرون آورد و چیزی زمزمه کرد، گویی که خلاف میل باطنی اش بود و حس کرد که سرما در مغز استخوانش نفوذ کرد.

  • دروغ میگوئید! ابدأ زنتان بازنگشته است... فقط می خواهید به گوشه ای بگریزید و خود را نجات دهید.
  • چقدر احمقی! کجا بگریزم؟ «پترورخوونسکی» شما می گریزد، نه من! همین الان به خانۀ «ویرگینسکی» قابله رفته بودم و او بیدرنگ پذیرفت که بخانۀ من بیاید... می توانید از او سوأل کنید، زنم درد می کشد، بپول احتیاج دارم. پول بدهید!

این جمله، مانند درخشش برق، ذهن محیلانۀ «لیامشین» را روشن کرد. همه چیز وضعی دیگر بخود گرفت، اما هنوز ترس باو اجازه نمیداد که درست بیندیشد.

  • آخر، شما که با زنتان زندگی نمی کردید؟
  • اگر چنین سوالاتی بکنید، مغزتان را داغون می کنم!
  • آه خدای من! عذر میخواهم، فهمیدم... تصور میکردم... فهمیدم، فهمیدم... آیا واقعا «آریناپروخوروونا» بخانۀ شما میرود؟ الآن گفتید که او بآنجا رفته است. می دانید که راست نمی گوئید؟ شما هرلحظه دروغ می گوئید؟
  • در این لحظه، امکان دارد که او در کنار زن من باشد؛ وقتم را تلف نکنید، من تقصیری ندارم که شما این اندازه احمق اید!
  • درست نیست، من احمق نیستم. مرا ببخشید، هیچ کار از دستم برنمیآید... و دوباره با دستپاچگی، سومین بار خواست دریچه را ببندد؛ اما «کاتوف» چنان فریاد کشید که او ناچار بلافاصله سرش را بیرون آورد.
  • شما خیال دارید به شخص من سوءقصد کنید. از من چه می خواهید؟ چه گفتید؟ واضح بگوئید. و خوب توجه کنید که دردل شب مزاحم من شده اید.
  • گوساله، پانزده روبل میخواهم!
  • اما من، شاید نخواسته باشم که تپانچه را پس بگیرم! شما دیگر هیچگونه حقی ندارید. این را خریده اید و معامله انجام گرفته. من در این وقت شب نمیتوانم چنین مبلغی را فراهم کنم! این پول را از کجا بیاورم؟
  • تو همیشه پول داری. یهودی کثیف، چون تو را می شناختم، ده ربل آنرا بتو بخشیدم.
  • پس فردا، درست بوقت ظهر بیائید، می فهمید، آنوقت همۀ پول را بشما میدهم، خوب؟

«کاتوف» با غیظ و خشم دیوانه وار، سومین بار به پنجره کوبید.

  • ده روبل بمن بدهید و فردا صبح زود پنج روبل دیگر!
  • نه، پس فردا صبح پنج روبل را میدهم؛ قسم میخورم که فردا نمیتوانم این پول را فراهم کنم. بهتر آنست که فردا باینجا نیائید...
  • بدبخت بیچاره، ده روبل را بده بمن!
  • دیگر چرا بمن بد و بیراه می گوئید؟ تأمل کنید، چراغ لازمست؛ مواظب باشید، شیشه را شکستید!... کی تا کنون چنین وقت شب فحش و بد و بیراه برزبان آورده است! بگیرید!

او یک تکه کاغذ را از شکاف پنجره رد کرد. یک اسکناس پنج روبلی بود.

  • حقیقتة، بیش از این نداشتم، اگر دلتان خواست، سرم را ببرید... پس فردا بیش از این مبلغ میتوانم بشما بدهم، اما حالا نمیتوانم....

«کاتوف» فریاد کشید:

  • از اینجا نمیروم!...
  • خوب، بگیرید، باز هم اینرا بگیرید، اما یکشاهی بیشتر نمیدهم. شما میتوانید گلویتان را پاره کنید و فریاد بکشید، هرکار بکنید، بیش از این نمیدهم!

«لیامشین» درمانده و نومید شده بود و قطرات درشت عرق بر چهره اش نشسته بود. دوباره دو اسکناس یک روبلی از شکاف پنجره رد کرده بود. «کاتوف» جمعأ هفت روبل دریافت کرده بود.

  • مرده شورت ببرد! فردا میآیم! «لیامشین» اگر هشت روبل دیگر را بمن ندهی، له و لورده ات می کنم.

«لیامشین» بیدرنگ اندیشید: «احمق، اگر در خانه نباشم، آنوقت چه می کنی؟»

و پشت سر«کاتوف» که پا را بدو گذاشته بود، فریاد کشید:

  • تأمل کنید! تأمل کنید؛ صبر کنید، باز گردید. خواهش می کنم، بمن بگوئید که آیا راست است که زنتان بازگشته؟

«کاتوف» دندان قروچه کرد و گفت:

  • احمق!

و با شتاب بسوی خانه دوید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت سی و سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: سه شنبه 9 مهر 1398 - 16:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1716

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2430
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120787