Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت سی و سوم

تسخیرشدگان - قسمت سی و سوم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

باید تذکر دهیم که «آریناپروخوروونا» از نقشه هایی که در جلسۀ شب گذشته طرح شده بود، هیچ چیز نمیدانست. «ویرگینسکی»، هنگامی که بخانه بازگشه بود، حیران و مبهوت بود و جرأت نکرده بود از راز تصمیمی که گرفته شده بود پرده بردارد؛ اما نتوانسته بود از ابراز این نکته خود داری کند که «ورخوونسکی» پی برده است که «کاتوف» قصد خیانت دارد و میخواهد همه را لو دهد؛ با این وجود افزوده بود که او چندان باین موضوع اعتقاد ندارد. «آریناپروخوروونا» بی اندازه وحشت کرده بود باین دلیل بود که هنگامی که «کاتوف» باشتاب بسراغ او آمد، با این وجود که سراسر شب گذشته بربالین یک زائو بیدار مانده و خستگی او را از پای درآورده بود، تصمیم گرفت که بیدرنگ بخانۀ او برود. او همیشه اعتقاد داشت که از این «کاتوف» کثیف برمیآمد که یک پستی و خیانتی را مرتکب گردد؛ اما ورود «ماریا اینیاتیونا» سبب شد که این مسأله را از نظر و زاویۀ دیگر مورد دقت قرار دهد. وحشت «کاتوف»، لحن نومیدانه اش که کمک می طلبید، محتملا این معنا را در برداشت که در احساسات این جانی، انقلابی رخ داده است: این شخص که تصمیم گرفته بود که خودش را تسلیم مقامات دولتی کند تا بهر قیمت شده که دیگران را نابود نماید، اکنون وضعی دیگر و لحنی دیگر داشت. خلاصه، «آریناپروخوروونا»

تصمیم گرفت که با چشمان خویش همه چیز را ببیند و درک کند. «ویرگینسکی» از این تصمیم بسیار خوشنود شد، گویی که یک وزنۀ پنج پودی را از روی شانه اش برداشته اند. حتی یک لحظه امیدوار شد: وضع و هیأت «کاتوف» با تصورات و فرضیات «ویرگینسکی»، متناقص است.

«کاتوف» اشتباه نکرده بود: هنگامی که قدم بخانه گذاشت، «آریناپروخوروونا» بر بالین «ماری» حاضر بود: او تازه از راه رسیده بود. «آریناپروخوروونا»، «کیریلوف» را که در پائین پلکان ایستاده بود، با حرکتی حقارت آمیز از آنجا دور کرده و با شتاب بسراغ «ماریا» رفته بود، اما «آریناپروخوروونا» را نشناخته بود؛ او «ماریا» را در «وضعی بسیار وخیم» یافته بود، باین معنا که خشمگین و مشوش بود و یأسی جانکاه وجودش را فرا گرفته بود. پنج دقیقه بیش طول نکشید تا توانست تمام اعتراضات و اشکالات بیمار را از بین ببرد. همان لحظه که «کاتوف» قدم باتاق گذاشت، «آریناپروخوروونا» به «ماریا» می گفت:

  • چرا لجاجت می کنید و دائم می گوئید که نمیخواهید صحیح و سالم وضع حمل کنید؟ کاملا احمقانه است، نقاهت شما، باعث شده که این افکار نادرست در مغزتان ریشه بدواند. شما که یک پیرزن، یک ماماچه دلتان میخواهد باید بدانید که پنجاه درصد احتمال خطر میرود و وانگهی مشکلات و مخارج شما بیش از وقتی است که یک قابله ی ماهر در کنار شما باشد. وانگهی، از کجا می دانید که حق الزحمۀ من گرانست؟ شما بعدأ بمن پول خواهید داد، و من زیاد هم مطالبه نمی کنم، وانگهی موفقیت خود را ضمانت می کنم. اگر من در کنارتان باشم، نخواهید مرد، امثال و نظایراش بسیار اتفاق افتاده. و بعد، اگر اجازه بدهید، بچه را همین فردا به شیرخوارگاه میفرستم و سپس به پرورشگاه تا بزرگ شود، همین وبس. و شما مداوا می شوید، شغلی آبرومند بدست می آورید و در مدتی اندک تمام پولهایی را که «کاتوف» برای شما خرج کرده است، باو برمی گردانید، وانگهی مبلغ هنگفتی نخواهد بود.
  • درد من از اینها نیست... من حق ندارم مزاحم اوشوم.
  • اینها احساساتی اند عقلانی و اجتماعی، اما فکر کنید که اگر «کاتوف» بخواهد، حتی اگر بمقداری ناچیز باشد، از افکار موهوم خویش دست بردارید و مردی عاقل گردد، هیچ چیز را از دست نخواهد داد و زیان نخواهد کرد. او فقط باید حماقت نکند و زبان خویش را نگاهدارد و در سراسر شهر جار نکشد! اگر جلو او را نگیرند، امکان دارد پیش از سپیده دم در خانۀ همۀ پزشکان ما را بکوبد و همه را آگاه کند؛ مگر همۀ سگهای خیابان ما را بیدار نکرد؟ اما هیچ به پزشک احتیاج نیست! گفتم که من مسؤولیت را بگردن می گیرم. شما می توانید پیرزنی را بجای کلفت استخدام کنید، اینکار چندان گران تمام نمیشود! وانگهی، «کاتوف» هم ممکنست مفید واقع شود و تنها نباید کارهای ابلهانه از او سربزند. او دست دارد، پا دارد، میتواند به دواخانه برود و بیاید، بی اینکه با بزرگواری و بلند همتی خویش احساسات شما را جریحه دار کند، اگر بتوان نام آنرا بزرگواری و بلندی همت گذاشت. آیا او نبوده است که شما را باین وضع دچار کرده؟ آیا او نبوده که بخاطر هدف خود پسدانۀ ازدواج با شما باعث شده که با آن خانواده ای که در آن باسمت للگی کار می کردید، قطع رابطه کنید؟ ما همۀ اینها را میدانیم!... وانگهی او بخانۀ ما شتافته و چون دیوانه ای، توی خیابان عربده کشیده است! من منت بر کسی نمی گذارم و اگر آمده ام، فقط بخاطر شما بوده است و آنهم برای رعایت اصلیست که همۀ افراد ما باید بیکدیگر کمک کنند. من پیش از اینکه قدم از خانه بیرون گذارم، این نکته را باو تذکر دادم. اگر بعقیدۀ شما وجود من زیادیست، خوب، خداحافظ! فقط، یک بدبختی بزودی فرا میرسد و بسادگی میتوان آنرا گرفت...

«آریناپروخوروونا» حتی از روی صندلیش برخاست.

«ماری» چنان خود را بیکس و تنها می یافت و چنان درد می کشید و راستش را بگوئیم، از حادثه ای که بزودی رخ می داد چنان واهمه داشت که جرأت نکرد خانم «ویرگینسکی» را بگذارد تا برود. اما این زن را ناگهان نفرت انگیز یافت. سخنانش با آنچه که در ذهن «ماری» می گذشت، کاملا تناقص داشت. اما ترس از مرگ احتمالی، در زیر دست یک مامای بی تجربه، قوی تر از تنفر بود. در عوض، از این لحظه ببعد از «کاتوف» بیشتر ایراد می گرفت و باو بیشتر خشونت نشان میداد. بالاخره کار بآنجا رسید که نه تنها به «کاتوف» اجلزه نمیداد که باو بنگرد، بلکه می گفت که رویش را برگرداند. درد بیش از پیش شدت یافت؛ نفرین ها و دشنامهایش بیش از پیش فزونی مییافت. «آریناپروخوروونا»، گفت:

  • آه! ما الان او را مرخص می کنیم، او چنان آشفته است که شما را می ترساند؛ مثل مرده رنگ بصورت ندارد! با شما هستم آقای «کاتوف»، برای شما، آدم یکدنده، چه اهمیت دارد و چه فرق می کند، بمن بگوئید، خواهش می کنم! چه مضحکه ای!

«کاتوف» جواب نداد. او تصمیم گرفته بود که جواب ندهد.

  • من پدران ابلهی را دیده ام که در چنین مواقع، دیوانه می شوند! اما اینطور آدمی را کمتر دیده ام...

«ماری» فریاد کشید:

  • بس کنید، یا بگذارید بمیرم! بگذارید خاموش بماند! من اینطور دلم میخواهد...
  • اگر عقلتان را از دست نداده باشید، اینطور نمیتوانید خاموش بمانید؛ و من چنین می فهمم که شما عقلتان را از دست داده اید. وانگهی، ما باید از آنچه که لازم داریم، صحبت کنیم؛ بمن بگوئید، آیا چیزی را آماده کرده اند؟ «کاتوف»، بمن جواب بدهید؛ «ماری» اکنون نمیتواند باین امور بیندیشد.
  • بگوئید چه میخواهید.
  • پس، هیچ چیز آماده نیست.

خانم «ویرگینسکی»، اشیاء ضروری را نام برد و باید از حق و حقیقت نگذریم و بگوئیم که او بحداقل چیزهای ضروری که حتی به مسکنت و فقر نزدیک بود، اکتفاء کرد. بعضی چیزها در اتاق «کاتوف» پیدا میشد. «ماری» کلیدی بیرون آورد و آنرا به طرف «کاتوف» داد تا کیف اش را باز کند و بعضی چیزها را بردارد. دستهای «کاتوف» می لرزید و مدت زمانی دراز سپری شد تا «کاتوف» توانست قفلی را که با آن آشنا نبود، باز کند. «ماری» کاسۀ صبرش لبریزشد، اما هنگامی که «آریناپروخوروونا» از جا پرید تا کلید را از دست او بگیرد، «ماری» بهیچ قیمت نمیخواست اجازه دهد که او توی کیف اش را ببیند و با گریه و زاری اصرار ورزید که «کاتوف» آنرا باز کند.

میبایست بعضی لوازم را از اتاق «کیریلوف» میآورند. اما «کاتوف» هنوز پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که «ماری» با لحنی خشمگین، او را صدا زد. او آرام نگرفت مگر آنگاه که «کاتوف» مثل باد از پلکان باتاق بازگشت و باو توضیح داد که یک لحظه میرود تا چیزهای ضروری را بیآورد و بیدرنگ باز می گردد.

«آریناپروخوروونا» با لحنی مسخره گفت:

  • خانم عزیز، زندگی کردن با شما بسیار دشوار است، گاهی باید رویش را بدیوار بگرداند و شما را نگاه نکند و گاهی نباید پایش را از اتاق بیرون گذارد والا گریه می کنید. بالاخره تصور می کند که... چه بگویم... اوه، اوه، اوه، ناراحت نشوید، اشک نریزید، شوخی کردم.
  • او حق ندارد، هیچ گونه تصوری داشته باشد!
  • صبر کنید! اگر او دیوانه وار عاشق شما نبود، گرد شهر نمی گشت و جار نمی کشید و تمام سگهای خیابان را بیدار نمی کرد! یک پنجرۀ خانۀ مرا خرد کرد!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت سی و چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: چهارشنبه 10 مهر 1398 - 16:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2000

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2015
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120372