Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت سی و یکم

تسخیرشدگان - قسمت سی و یکم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

ابتدا، نزد «کیریلوف» شتافت. یکساعت به صبح مانده بود. «کیریلوف» میان اتاق ایستاده بود.

  • «کیریلوف»، زنم می خواهد بزاید؟
  • یعنی، چطور؟
  • او دارد میزاید؛ بچه ای بدنیا میآورد!
  • آیا اشتباه نمی کنید؟
  • آه! نه؛ او پیچ و تاب می خورد! باید زنی را، پیرزنی را فوراً و بی معطلی پیدا کنیم... آیا کسی پیدا میشود؟... همیشه در خانۀ شما از این جور آدمها بودند!

«کیریلوف» با خونسردی جواب داد:

  • افسوس می خورم که خود نمیتوانم بچه بدنیا آورم... منظورم این نبود که بگویم بدنیا بیآورم، میخواست بگویم بزایانم یا... نه، نمیتوانم درست مطلب خود را توضیح دهم.
  • یعنی شما نمی توانید در امر زایمان کمک کنید؛ من اینرا نمی خواستم بگویم. من یک ماماچه، یک پیرزن، یک خدمتکار، یک پرستار... می خواهم.
  • پیرزنی هست، فقط شاید فورأ نتوانیم باو دسترس بیابیم... اگر اجازه بدهید، من میتوانم جای او را بگیرم...
  • آه! این امکان ندارد، الآن بخانۀ «ویرگینسکی» قابله می شتابم...
  • زن پستی است!
  • درست است، «کیریلوف» اما او بهتر از دیگرانست. آه! بله، تولد یک موجود نازه، چنین راز بزرگ، اکنون با هتک حرمت توأم شده و شادی و شعف بهمراه ندارد و بطرزی نفرت انگیز و با فحش و ناسزا استقبال می شود!... آه! او آن را قبلا نفرین کرده است...
  • اگر اجازه بدهید، من...
  • نه،نه؛ تا من بآنجا میروم(آه! این «ویرگینسکی» را خواهم آورد)، خواهش می کنم، گاهگاهی به پلکان من نزدیک شوید و آرام گوش دهید؛ اما باتاق او وارد نشوید، او را می ترسانید! بهیچوجه داخل نشوید، فقط گوش دهید. در صورت اقتضا اگر چیزی دهشتناک اتفاق افتاد، آنگاه داخل شوید.
  • فهمیدم. اینهم روبل دیگر! می خواستم فردا یک مرغ بخرم اما دیگر احتیاج ندارم. عجله کنید. آنجا سماور سراسرشب میجوشد.

«کیریلوف» ازنقشه هایی که برای «کاتوف» چیده بودند، هیچ چیز نمیدانست و بیش از آنکه خطر او را درکام خود فرو برد، هرگز از آن آگاه نشد. او فقط میدانست که بین «کاتوف» و «این افراد» یک خرده حساب قدیمی وجود دارد که باید تصفیه گردد. هرچند که به کمک اطلاعاتی که دریافت می کرد (و این اطلاعات کاملا سطحی بود، زیرا او در هیچ چیز دخالت جدی نداشت) توانسته بود خود را نخود هر آشی بکند، اما مدت زمانی می گذشت که همه چیز را رها کرده بود. او هر گونه «مأموریتی» را رد می کرد و از هرکاری و مخصوصأ از «هدف کلی» کناره می گرفت و واقعأ همچون یک ناظر و تماشاچی زندگی را می گذرانید. «پترورخوونسکی» کاملا بجا «لیپوتین» را دعوت کرده بود که از «کیریلوف» دیدار کند، تا باو اطمینان دهد که در صورت اقتضا، «کیریلوف»، موضوع قتل «کاتوف» را بگردن خواهد گرفت؛ با این وجود، «پتراستپانوویچ» هنگامی که با «کیریلوف» بحث می کرد، در این باره هیچ چیز نگفته و حتی بآن اشاره ای هم نکرده بود، زیرا محتملا اینکار را عاقلانه نمیدانست و وانگهی به «کیریلوف» اعتماد نداشت. او افشای این راز را به فردا گذاشته بود، بهنگامی که کار از کار گذشته باشد و آنگاه برای «کیریلوف» «بی تفاوت» بود؛ «پتراستپانوویچ» کارها را اینگونه سروسامان داده بود.از آنطرف «لیپوتین» پی برده بود که با وجود همۀ عهد و پیمان ها، دربارۀ «کاتوف» چیزی گفته نشد، اما آنچنان آشفته بود که نتوانست اعتراض کند.

«کاتوف» مثل باد به جانب خیابان «فورمی» شتافت وباین فاصله لعنت میفرستاد و برای آن پایانی تصور نمی کرد.

میبایست مدتی دراز در خانۀ «ویرگینسکی» را می کوفت. زمانی دراز می گذشت که همه خوابیده بودند. «کاتوف» بدون رعایت آداب و رسوم، با تمام قوا پی درپی در را کوفت. سگ محافظ توی حیاط جست و خیز می کرد و عوعو خشمگین اش بگوش میرسید؛ سگ های خیابان باو جواب می دادند: یک کنسرت واقعی آواز سگها بود... بالاخره از پشت پنجره، صدایی آرام که هیچگونه آثار دشنام در آن مشهود نبود بگوش رسید:

  • کی اینطور در را می کوبد؟ چه می خواهید؟

صدای «ویرگینسکی» بود. دریچه نیمه باز شد، روزنه هم، صدای زنی خشمگین برخاست و این بار کاملا فحش و ناسزا از آن پدیدار بود، صدای پیره دختر بود، همان خویش «ویرگینسکی».

  • من «کاتوف»ام. زنم بازگشته و دارد وضع حمل می کند...
  • بمن چه که او وضع حمل می کند! گورتان را گم کنید!
  • من پی «آریناپروخوروونا» آمده ام: از اینجا نمیروم تا او را با خود ببرم!
  • او نمیتواند بخانۀ هرکس و ناکس برود..، برای شب حق الزحمه ای خاص دارد. پیش ماکچلیف Makcheliev بروید و اینقدر سرو صدا راه نیندازید. صدای «ویرگینسکی» بگوش میرسید که می کوشید او را آرام کند، اما پیره دختر تمکین نمی کرد و نمی خواست تسلیم شود. «کاتوف» باز فریاد کشید:
  • از اینجا نمیروم.

بالاخره «ویرگینسکی» بر پیره دختر پیروز شد و فریاد کشید:

  • صبر کنید، خوب، صبر کنید! «کاتوف» خواهش می کنم پنج دقیقه تأمل کنید تا من بروم و «آریناپروخوروونا» را بیدار کنم تقاضا می کنم دیگر در را نکوبید و فریاد نکشید... آه! چقدر وحشتناکست.

«آریناپروخوروونا» پس از پنج دقیقۀ طولانی پدیدار شد. صدایش از پشت دریچه بگوش رسید.

  • زنتان بازگشته است؟

«کاتوف» بسیار تعجب کرد، زیرا لحن صدایش ابدآ موذیانه نبود، فقط مانند همیشه تحکم آمیز بود؛ اما «آریناپروخوروونا» نمیتوانست طوری دیگر سخن بگوید.

  • بله، زن من، و او وضع حمل می کند...
  • «ماریا اینیا تیونا» Maria Ignatievna ؟
  • بله، خود او، «ماریا اینیا تیونا»!

سکوت برقرارشد. «کاتوف» انتظار می کشید، از توی خانه، صدای نجوا بگوش میرسید. باز خانم «ویرگینسکی» پرسید:

  • خیلی وقتست او اینجا آمده است؟
  • همین امشب، ساعت هشت! خواهش می کنم، عجله کنید.

باز هم صدای نجوا بگوش میرسید، گویی مشورت می کردند.

  • گوش دهید، آیا اشتباه نمی کنید؟ آیا خود او شما را پی من فرستاد؟
  • نه، او مرا باینجا نفرستاد، او فقط یک زن، یک ماماچه میخواست تا خرجی بگردن من نیندازد، اما شما فکرش را نکنید، حق الزحمه تان را می پردازم.
  • خوب، خواه حق الزحمه ام را بدهید و خواه نه، میآیم! من همیشه به احساسات ممتاز «ماریا اینیا تیونا» احترام می گذارم، هرچند که شاید او مرا بیاد نیاورد. آیا مقدمات کار را فراهم کرده اید؟
  • هیچ چیز را فراهم نکرده ام، اما فراهم خواهم کرد...

هنگامی که «کاتوف» بطرف خانۀ «لیامشین» میرفت، اندیشید:

  • چنین مردمی، هنوز امکان دارد که بزرگواری داشته باشند. بنا بدلایلی بسیار، انسان و اعتقاداتش دو مسأله کاملا متفاوت اند. شاید من نسبت بآنها خطا کارم!...همه خطا کاراند و ایکاش فقط میتوانستند آنرا باور کنند...

او مدتی دراز در خانۀ «لیامشین» را نکوبید. «کاتوف» با تعجب دید که او بلافاصله دریچه را باز کرد و پای برهنه از تختخواب پائین جسته و لباس نپوشیده بود و باین ترتیب خطر سرما خوردگی تهدیداش می کرد؛ او بسیار نازک و نارنجی بود و پیوسته از سلامت خویش مراقبت می کرد. اما این شتاب و گوش بزنگی او یک علت دیگر داشت «لیامشین» سراسر شب برخود لرزیده و بخواب نرفته بود، از جلسۀ «افرادما» متأثر بود. هر لحظه یک ملاقات غیر عادی و کاملا نامطبوع را انتظار می کشید.خبر خیانتی که به «کاتوف» نسبت می دادند بیش از هر چیز دیگر او را آزار و شکنجه میداد... و حالا در خانه و پنجره اش را بشدت می کوبیدند و گویی تعمد داشتند.

همینکه «کاتوف» را دید، چنان ترسید که دریچه را بست و خود را توی تختخواب انداخت. «کاتوف» شروع کرد به کوبیدن در و فریاد کشیدن...

«لیامشین» هرچند که حس می کرد که از وحشت برجاش میخکوب شده است، با این وجود با لحنی تهدیدآمیز فریاد کشید:

...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت سی و دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: یکشنبه 7 مهر 1398 - 16:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1761

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2396
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120753