Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت سی ام

تسخیرشدگان - قسمت سی ام

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

«کاتوف» بیاد آورد که زنش از سرما شکایت کرده و او وعده داده بود که آتش بیفروزد. «هیزم موجود است، فقط باید آنرا بیآورم، بی اینکه او را از خواب بیدار کنم. اینکار آسانست. با این گوشت گوساله چه کنم؟ شاید هنگامی که برخاست، آنرا بخورد... اما باید زیاد صبر کرد. «کییریلوف» سراسر شب بیدار است. بروم چیزی بگیرم و او را بپوشانم؟ او بخوابی عمیق فرو رفته، اما قاعدتأ باید زیاد سردش باشد!»

دوباره بزنش نزدیک شد تا او را نگاه کند؛ پیراهنش بالا رفته بود و پای راستش را تا زانو نمایان می کرد. ناگهان وحشتزده رو برگردانید، کت گرم اش را از تن درآورد- جز نیم تنۀ کهنۀ فرسوده دیگر چیزی بتن نداشت- و روی او انداخت و کوشید که به ساق پای برهنۀ زنش نگاه نکند.

او بسیار وقت تلف کرد تا آتش روشن کند؛ در حالیکه با نوک پا راه میرفت، زنش را که بخواب رفته بود، تماشا می کرد و دوباره بآن گوشۀ اتاق میرفت و می اندیشید و بازهم به تختخواب نزدیک می شد، دو یا سه ساعت سپری شد. (در این لحظه، «ورخوونسکی» و «لیپوتین» فرصت یافته بودند تا با «کیریلوف» دیدار کنند).

بالاخره «کاتوف» در همان گوشۀ اتاق بخوابرفت. ناگهان، «ماریا» فریادی کشید؛ او بیدار شده بود و «کاتوف» را صدا می زد. «کاتوف» مانند یک جانی از جا پرید.

  • ماری، من خوابیده بودم!.. آه! «ماری»، چقدر من پست و بیغرت ام!

«ماریا» برخاست، گرداگرد خویش را نگریست، گویی که نمیتوانست بفهمد که در کجا بسر میبرد؛ ناگهان خشمگین شد و گفت:

  • من تختخواب شما را اشغال کردم و بخوابرفتم، از خستگی مرده بودم؛ چرا بیدارم نکردید؟ چطور جرأت کردید که فکر میکنید که من قصد دارم مزاحم شما باشم؟
  • «ماری»، چطور می توانستم بیدارت کنم؟
  • شما می توانستید و میبایست می کردید! آخر تختخوابی دیگر ندارید و من تختخوابتان را غصب کرده ام. شما نمی بایست مرا چنین خجلت زده می کردید! فکرمی کنید که من آمده ام تا از احسان و بخشندگی های شما استفاده کنم؟ خواهش می کنم، همین لحظه روی تختخوابتان بخوابید؛ اما من، درآن گوشه، روی صندلیها می خوابم...
  • «ماری»، من آن اندازه صندلی ندارم و هیچ چیز وجود ندارد که رویت بیندازی.
  • خوب، ساده است، روی زمین می خوابم. والا شما باید روی زمین بخوابید. من می خواهم روی زمین بخوابم و همین الان!...

«ماریا» برخاست، همینکه قدم اول را برداشت، ناگهان گویی که دردی جانکاه و تشنج آور تمام نیرو و اراده اش را از او سلب کرده است، دوباره روی تختخواب افتاد و ناله ای برآورد.«کاتوف»، باشتاب خود را باورسانید، اما «ماری» صورتش را توی بالش پنهان کرد و دست او را گرفت و با تمام قوا آن را فشرد و بهم پیچید. یک لحظۀ طولانی اینکار دوام یافت.

  • «ماری»، عزیزم، اگر لازمست، ما اینجا دکتری بنام فرنزل Frenzel داریم که من او را خوب می شناسم... الآن بسراغش میروم.
  • حماقت است!
  • چرا حماقت است؟ «ماری» بمن بگو کجایت درد می کند؟ اگر بگویی، می توان ضماد گذاشت... مثلا، روی شکم... من بدون کمک پزشک می توانم اینکار را بکنم... یا بهتر است مشمع خردل بکار برد...

«ماریا» سربرداشت و با وحشت باو خیره شد و گفت:

  • چه فایده دارد؟
  • «ماری»، چه می خواهی بگویی؟ (او سخنان «ماریا» را درک نمیکرد) از چه حرف میزنی؟ آه! خدای من، کاملا شعورم را از دست داده ام. «ماری»، مرا ببخش، من هیچ چیز نمی فهمم.
  • آه! ولم کنید! چیزی نیست که بفهمید. و خنده آور است! (او لبخندی تلخ برلب آورد). با من حرف بزنید، از هرچه که می خواهید صحبت کنید... توی اتاق راه بروید و حرف بزنید. اینطور کنار من نایستید، پانصدمین بار مخصوصأ این را از شما تقاضا می کنم.

«کاتوف» بقدم زدن  پرداخت، نگاهش را به کف اتاق دوخت و کوشید که به «ماریا» نگاه نکند.

  • «ماری»، خواهش میکنم، خشمگین نشو. گوشت گوساله داریم... چای هم دردسترس است... تو چند لحظۀ پیش، کم غذا خوردی.

«ماریا»، بازوان خود را با حالتی که نفرت و خشم اش را بیان می کرد، تکان داد. «کاتوف»، زبانش را از یأس و نومیدی گاز گرفت.

  • گوش کنید، من قصد دارم که براساس یک شرکت عاقلانه، یک کارگاه صحافی در اینجا دایر کنم. شما همینجا ساکن می شوید؛ چه فکر می کنید؟ موفق می شوم یا نه؟
  • آه! «ماری»، در شهر ما کسی کتاب نمی خواند، و کتاب وجود ندارد. آنها صحافی بچه دردشان می خورد.
  • مقصودت از «آنها» چه کسانیست؟
  • مقصودم، خوانندۀ کتاب و بطورکلی مردم اینجاست.
  • خوب، پس باصراحت حرف بزنید: «آنها»، آخر«آنها» چه کسانی اند؟ معلوم نیست. شما دستور زبان را نمی دانید.

«کاتوف» با لکنت زبان گفت:

  • روح زبان آنرا تفسیر می کند...
  • آه! ولم کنید با این روح زبانتان مرا کسل می کنید. ما به خواننده کاری نداریم. آیا مردم اینجا کتابهیشان را صحافی نمی کنند؟
  • خواندن کتاب و صحافی کردن آن، دو دوران کاملا مشخص گسترش فکریست! ابتدا، انسان به خواندن عادت میکند. البته مدت زمانی دراز، قرنها، وقت لازمست، صحافی، پیشرفتی را دربردارد، عزیز شمردن کتاب را معنا می دهد؛ صحافی ثابت میکند که نه تنها انسان خواندن را دوست دارد، بلکه کتاب را یک مسألۀ جدی تلقی می کند. مردم «روسیه» هنوز باین مرحله نرسیده اند؛ مدت زمانی دراز می گذرد که مردم اروپا کتابهایشان را صحافی می کنند.
  • هرچند که می خواهید که اظهار فضل کنید، اما چندان بیجا نمی گوئید؛ این نکته مرا بیاد روزگار گذشته می اندازد؛ سه سال پیش، شما گاهی بسیار حضور ذهن ازخود نشان میدادید.

«ماریا» این جمله را با همان لحن یأس آور و بوالهوسانه برزبان آورده بود.

«کاتوف» که کاملا متأثر بنظرمیرسید گفت:

  • ماری، ماری! اوه! ایکاش میدانستی که دراین سه سال چه برمن گذشت! اینطور شنیدم که چون عقیده ام را عوض کرده بودم. مرا تحقیر می کردی. آخر من از کی جدا شده ام؟ از دشمنان زندگی واقعی، از لیبرال های فرسوده و تو خالی که از استقلال وجود خویش واهمه دارند، از نوکران اندیشه، از دشمنان شخصیت و آزادی، از واعظان ناتوان که سنگ فضولات و کثافات را برسینه میکوبند. در وجود آنها چه چیز میتوان یافت؟ ضعف و ناتوانی، بیمایگی، بی لیاقتی بی اندازۀ بورژوا منشانه و بسیار رذیلانه، یک تساوی حسادت آمیز که از نجابت و مناعت بویی نبرده است. آنچنان تساویی که یک نوکر آن را درک میکند... و نکته اصلی اینست که همۀ آنها مردمی بدبخت و شروراند!

«ماریا» با لحنی بیمار گونه و بریده گفت:

  • بله، مردم شرور و بدبخت بسیاراند.

او همچنان بیحرکت، دراز کشیده بود، گویی که از هر حرکت و جنبشی واهمه داشت، سرش روی بالش قرار داشت و اندکی کج مینمود، نگاهش خسته اما درخشان بود و به سقف دوخته شده بود. رنگش پریده و لبهایش خشک و سخت بود.

«کاتوف» پرسید:

  • «ماریا»، می فهمی که چه می گویم.

«ماریا» خواست بعلامت نفی سر را تکان دهد، اما ناگهان همان تشنج چند لحظۀ پیش گریبانش را گرفت. دوباره صورتش را در بالش پنهان کرد و یکدقیقۀ تمام دستهای «کاتوف» را که از وحشت دیوانه شده بود، چنان فشرد که درد گرفت.

  • «ماری، ماری»! شاید بیماری ات جدی باشد! ماری!

«ماریا» دوباره به پشت خوابید و با غیظ و خشم گفت:

  • بس کن، نمی خواهم، نمیخواهم. شما را برحذر میدارم که بمن نگاه کنید، رحم و شفقت تان بدرد من نمی خورد! توی اتاق قدم بزنید و از هرجا و از هرچه که می خواهید حرف بزنید...

«کاتوف» که کاملا دست و پای خویش را گم کرده بود، زیرلب چیزی گفت:

«ماریا» با بیحوصلگی حقارت بار، سخن اش را برید:

  • اینجا، چه شغلی دارید؟
  • در دفتر یک بازرگان کار میکنم. اگر اراده کنم و از ته دل بخواهم، میتوانم اینجا پول زیاد بدست آورم.
  • خوشا بحالتان...
  • آه! «ماری»، باز چه خیال می کنی؟ از اینحرف منظوری نداشتم...
  • وبعد؟ باز چه میکنید؟ چه چیز را تبلیغ می کنید؟ شما نمیتوانید تبلیغ نکنید، این خوی و خصلت شماست.
  • «ماری»، من خدا را تبلغ میکنم.
  • یعنی او را که خودتان اعتقاد ندارید. هرگز نتوانستم این اندیشه را درک کنم.
  • «ماری»، بگذار بوقت دیگر؛ زمانی بعد...
  • این «ماریا تیموفیونا» کی بود.
  • «ماری» وقت دیگر دربارۀ او صحبت خواهیم کرد.
  • خواهش میکنم مرا نصیحت و دلالت نکنید! آیا درست است که میتوان این واقعه را نتیجۀ جنایت این افراد دانست؟

«کاتوف» دندان قروچه کرد و گفت:

  • کاملا درست است.

«ماری»، ناگهان سر برداشت و فریادی دردناک کشید:

  • نمی خواهم در این خصوص با من حرف بزنید؛ دیگر، هرگز در این باره سخنی برلب نیآورید، هرگز، هرگز!
  • او درباره روی بالش افتاد و همان درد تشنج آلود وجودش را فرا گرفت، اما اکنون ناله هایش رساتر شده و بفریاد بدل گردیده بود. او «کاتوف» را که بسویش خم شده بود، ازخود راند و با هیجان اما بدون ناله گفت:

    • آه! چقدر غیر قابل تحمل اید!
    • «ماری»... هرکار دلت بخواهد، انجام میدهم... الآن قدم میزنم... صحبت میکنیم...
    • پس چطور نمی فهمید که دارد شروع میشود!
    • «ماری»، چه چیزدارد شروع میشود؟
    • چطور میتوانم بدانم؟ آیا من چیزی از آن سردرمیآورم؟... براو نفرین باد! از هم اکنون لعنت براو!
    • «ماری» ایکاش می گفتی که چه چیز دارد شروع میشود: والامن، چطور میتوانم پی ببرم؟
    • شما یک وراج محض هستید و بس! لعنت برسراسر جهان باد!
    • «ماری»، «ماری»!

    «کاتوف» واقعًا اندیشید که «ماریا» به جنون مبتلا شده است.

    «ماریا» برخاست و با شرارتی بیمار گونه که تمام خطوط چهره اش را درهم ریخته بود، به «کاتوف» خیره شد و گفت:

    • پس هنوز پی نبرده اید که این درد زایمان است. پیش از آنکه بدنیا بیآید، لعنت براین کودک!...

    بالاخره «کاتوف» پی برد که موضوع از چه قراراست و بیدرنگ بخود آمد و با تصمیمی پا بر جا کلاهش را برداشت و گفت:

    • ماری... ماری... چرا زودتر نگفتی؟
    • وقتی که اینجا آمدم، چطور میتوانستم بفهمم؟ اگر میدانستم باینجا می آمدم؟ بمن گفته بودند که ده روز دیگر باید انتظار بکشم! کجا میروید؟ بشما اجازه نمی دهم...
    • پی یک ماما میروم! میروم تپانچه ام را بفروشم. حالا پول از هرچیز واجب تر است.
    • هیچ کار نکنند! بشما اجازه نمیدهم که پی یک ماما بروید. کسی را، پیرزنی را، پیدا کنید و بیآورید. من هنوز هشت «گریوناس» توی کیف دارم. دهاتی ها بهتر از ماماها بچه بدنیا می آورند... و اگر ترکیدم، چه بهتر!...
    • خوب، من یک زن، یک پیرزن را باینجا می آورم! فقط، چطور میتوانم تو را تنها بگذارم و بروم، «ماری»؟

    اما «کاتوف» پی برد که با وجود بیچارگی و نومیدی  که «ماریا» چند لحظۀ پیش بهنگامی که کمک می خواست، از خود نشان داد، بهتر آنست که او را تنها بگذارد؛ آنگاه پلکان را چهار تا یکی پائین رفت و به ناله ها و فریاد های خشم آلود «ماریا» گوش نداد و برسرعت قدمهای خود افزود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت سی و یکم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: پنجشنبه 4 مهر 1398 - 10:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1682

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1918
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120275