Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت بیست و نهم

تسخیرشدگان - قسمت بیست و نهم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

«کاتوف» در گوشه ای در بالای پلکان، صورتش را به دیوار گذاشت و ده دقیقه بهمین حال ماند، بی اینکه حرکتی کند یا کلمه ای بر زبان آورد.

اگر صدای قدمهای ناگهانی و احتیاط آمیزی را که دفعتًا از طبقه پائین برخاسته، بگوشش نرسیده بود، مدت زمانی بیشتر باین حال میماند. کسی از پلکان بالا میآمد. «کاتوف» بیاد آورد که فراموش کرده است در خانه را ببندد، آهسته پرسید:

  • کیست؟

ناشناس بی اینکه شتاب کند و جواب دهد، همچنان بالا میآمد. ببالای پلکان رسید، محال بود که بتوان چهره اش را در تاریکی تشخیص داد؛ ناگهان سوألی که با لحنی احتیاط آمیز ادا میشد، بگوش رسید.

  • «ایوان کاتوف»!

«کاتوف» نام خود را بر زبان آورد و دستش را دراز کرد تا جلو ناشناس را بگیرد، اما ناشناس دست «کاتوف» را گرفت از جا پرید گویی که یک خزندۀ نفرت انگیز را لمس کرده بود. آهسته و شتابزده، زیر لب گفت:

  • همینجا بمانید، داخل نشوید، فعلا نمیتوانم شما را بپذیرم زنم بازگشته است. تآمل کنید شمع بیآورم.

هنگامی که او با شمع بازگشت. یک افسر جوان را برابر خویش دید. اسمش را نمیدانست، اما او را قبلا جایی دیده بود. افسر نام خود را بر زبان آورد:

  • «ارکل» مرا در خانۀ «ویرگینسکی» دیده اید؟
  • شما را بیاد می آورم! نشسته بودید و چیز می نوشتید. گوش کنید (ناگهان خشمگین شد و گویی که بیخود شده باشد باو نزدیک گردید و همچنان آهسته بسخنان خود ادامه میداد)، هنگامی که همین الان دستم را گرفتند، رمزی را آشکار کردید، اما بدانید، من همۀ این رمزها را مسخره میکنم... نمی خواهم با آنها آشنا باشم.

تازه وارد با لحنی آرام و بی تکلف گفت:

  • نه، من از هیچ چیز سر در نمی آورم و ابدًا نمیدانم که چرا شما تا این اندازه خشمگین اید. من وظیفه دارم که مآموریتی را بشما ابلاغ کنم و برای انجام این کار، دستگاه چاپ دارید که به شما تعلق ندارد و همانطور که خودتان می دانید، و باید آن را باز گردانید. من مآموریت دارم که فرمان را بشما ابلاغ کنم و فردا سر ساعت هفت بعد ازظهر، آنرا به «لیپوتین» تحویل دهید. غیر از این پیام، باید بشما اطلاع دهم که هرگز هیچ چیز دیگر را از شما نمی خواهند.
  • هیچ چیز دیگر؟
  • مطلقًا هیچ چیز دیگر. استعفای شما را پذیرفته اند و همیشه از ما جدا شده اید. بمن دستور داده اند که این امر را صراحتًه بشما اعلام کنم.
  • کی بشما دستور داده است؟
  • آنهائی که علامت رمز را بمن یاد داده اند.
  • شما از کشورهای خارج می آئید؟
  • گمان میکنم که این مسأله برای شما باید بی تفاوت باشد.
  • آه؟ برشیطان لعنت! در صورتی که بشما دستور داده اند، چرا زودتر نیآمدید.
  • من میبایست، تعلیماتی فرا می گرفتم... من تنها نبودم.
  • بله، بله، می فهم که شما تنها نبودید. بر شیطان لعنت! چرا خود «لیپوتین» نیآمده است؟
  • بنابراین، فردا ساعت شش بعد از ظهر بسراغ شما می آیم و بآن محل میرویم هیچکس جز ما سه نفر آنجا نخواهد بود.
  • و «ورخوونسکی»، آنجا خواهد بود؟
  • نه، او آنجا نخواهد بود. او فردا صبح ساعت یازده، شهر را ترک میکند.

«کاتوف» با مشت و با خشم و غیظ به کفل اش کوبید و گفت:

  • خوب این را میدانستم! این آدم رذل، فرار میکند!

او بفکر رفت. بهیجان آمده بود. «ارکل» با سکوت باو خیره شده بود و انتظار میکشید.

  • چطور آنرا تحویل می گیرید؟ نمی توان آنرا بسادگی در دست گرفت و جابجا کرد!
  • اینکار لزومی ندارد. شما فقط آن مکان را بما نشان می دهید؛ بوجود آن یقین میکنیم. تقریبًا اکنون می دانیم که کجاست، اما درست مکانش را نمیدانیم. و شما، قبلا آن را بکسی نشان داده اید؟

«کاتوف» باو خیره شد.

  • اما تو،آدم بی سروپا، ولگرد احمق، تو هم مثل یک گوسفند نخست سر را توی اینکار داخل کردی؟ خوب بله، آنها به خون جوان احتیاج دارند! خوب، از اینجا بروید! آه! این رذل همه را گول زد و پا بفرار گذاشت.

«ارکل» با آرامش و سکون باو خیره شده بود، اما گویی که چیزی درک نمی کند.

«کاتوف» دندان قروچه کرد و گفت:

  • «ورخوونسکی»! «ورخوونسکی» گریخته است!

«ارکل» با لحنی آرام و مطمئن گفت:

  • اوهنوز اینجاست! او نرفته است. فردا میرود. من اصرارکردم بعنوان شاهد در آنجا حاضر گردد. دستوراتی که بمن داده شده، این نکته را دربر دارد (مانند پسر بچه بی تجربه ای، این جمله از دهانش پرید)، اما بدبختانه ببهانۀ عزیمت، نپذیرفت؛ و واقعًا مثل اینست که عجله دارد.

«کاتوف» یکبار دیگر هم سر برداشت تا این آدم احمق را با رحم و شفقت بنگرد، اما ناگهان با دست حرکتی کرد گویی معنایش چنین بود: آیا ارزش دارد برحال آنها تأسف بخورم، گفت:

  • خوب، خواهم آمد و حالا، گورتان را گم کنید!
  • پس، سر ساعت شش به اینجا خواهم آمد.

«ارکل» باو مودبانه سلام داد و بی اینکه شتاب کند از پلکان پائین رفت.

«کاتوف» نتوانست خوداری کند و گفت:

  • احمق!...

«ارکل» از پائین پلکان پرسید:

  • چه گفتید؟
  • هیچ، بروید.
  • گمان میکنم که مطلبی گفتید!

«ارکل» یک آدم «احمق» بود که هوش و ذکاوت نداشت، اما درعوض یک شعور عادی را دارا بود و حتی اندکی خباثت با آن آمیخته بود. او مانند یک آدم متعصب، مانند یک کودک، وجودش را بر«هدف کلی» یا بهتر بگوئیم بر«پتراستپانوویچ ورخوونسکی» وقف کرده بود؛ پس از آن که «افراد ما» گرد آمدند و نقش هایی که میبایست فردا بازی می کردند، تقسیم شد، «ارکل» بنا به تعلیماتی که «پتراستپانوویچ» باو داده، رفتار کرده بود.«پتراستپانوویچ» نقش قاصد را باو محول کرده بود و ده دقیقه تنها با او سخن گفته بود. این وجود تو خالی که قوۀ قضاوت نداشت و احتیاج داشت که همواره در برابر ارادۀ دیگری تعظیم کند، برای امور اجرایی، بسیار بکار می آمد.آه! مسلم است که همه چیز در جهت «هدف کلی» یا «هدف غایی» بکار میرفت. مسأله تفاوت نمی کند، زیرا شیفتگی های چنین سرشتی نمی تواند فکر و اندیشه ای را بکار برد مگر اینکه آن را در وجود شخصی دیگر ببیند و یا باصطلاح در وجود دیگری تجسم بخشد. «ارکل» که جوانکی سربزیر مهربان و شدید التأثر بود، شاید از تمام جنایتکارانی که حیات «کاتوف» را تهدید می کردند، سنگدل تر بود؛ درعین حال که به «کاتوف» کینۀ شخصی نداشت، در این جنایت شرکت جسته بود، بی اینکه آرامش و سکون عادی خود را از دست بدهد. یکی از دستورهایی که باو داده بودند، این بود که وضع روحی «کاتوف» را بررسی کند. هنگامی که «کاتوف» توی پلکان با «ارکل» روبرو شد و درهمان لحظۀ اول، بی اینکه محتملا ملتفت شده باشد از دهانش پرید که زنش بازگشته است «ارکل» که حضور ذهن خدا دادی داشت، هیچگونه کنجکاوی نشان نداد، هرچند که این اندیشه که این واقعه تازه ممکنست در موفقیت تصمیم هایی که اتخاذ شده است، تأثیری عظیم داشته باشد، همچون برق از مغزش گذشته بود.

در حقیقت، درست بود: این حادثه کفایت می کرد تا «جنایتکاران» را از رفتار و کردار «کاتوف» درامان نگهدارد و درعین حال بآنها کمک می کرد تا از «شرش» خلاص شوند. اولا، ورود زنش، «کاتوف» را منقلب کرده و تیز هوشی و دوراندیشی عادیش را از دست داده و بالاخره او را از مسیر جریان حوادث منحرف کرده بود. مسایلی دیگر چنان فکرش را بخود مشغول داشته بود که هیچگونه اندیشه ای دربارۀ امنیت خویش، نمیتوانست در مغزش پدیدار شود. برعکس به فرار نزدیک «پترورخوونسکی» بیدرنگ یقین حاصل کرده بود، تا این حد این امر با گمان های خاص او مطابقت داشت. باتاق بازگشت، در گوشه ای که همیشه می نشست،مستقر شد، آرنجها را روی زانوان گذاشت و سرش را توی دستهایش پنهان کرد. افکاری اندوه زا به مغزش هجوم آوردند.

دوباره او سربرداشت تا با نوک پا به زنش نزدیک شود؛ «خدایا، شاید او فردا صبح تب کند، شاید الان هم تب داشته باشد!مسلمأ، سرما خورده است! باین آب و هوای سخت عادت نداشته و وانگهی با ترن درجۀ سوم در بادو باران سفر کرده است و جز این شنل نازک پوششی دیگر ندارد... و من بزودی او را ترک خواهم کرد! او را بدون حامی و پشتیبان رها می کنم! و کیف اش را تماشا کن! چقدر کوچک، سبک، پرچین و چروک است، و بیش از ده لیور وزن ندارد! زنک بیچاره، چقدر خسته است، چه رنج و مشقتی کشیده؟ او مغرور است، شکوه و شکایت نمی کند، اما حس میشود که خشمگین و بیقرار است. چه پیشانی صافی دارد و محتملا داغست. چه سایه هایی در زیر چشمانش نقش بسته و... و... با این وجود چقدر زیباست، این چهره و موهای دلکش اش مانند...»

اما ناگهان چشمانش را برگردانید، گویی که در وجود او بغیر از بدبختی و فرسودگی که احتیاج داشت که بکمک او بشتابند، چیزی دیگر مییافت. «چه امیدی میتوان داشت؟ آه! چقدر انسان پست و رذلست!» او دوباره بهمان گوشۀ اتاق بازگشت و نشست، صورتش را توی دستها پنهان کرد و خود را تسلیم همان افکار و همان خاطرات نمود... و دوباره برق امید در آن دوردست می درخشید.

«آه! چقدر من خسته ام!» «کاتوف» این کلمات را که با صدایی ضعیف و فرسوده ادا شده بود، بیاد آورد. «خدای من، اکنون او بیش از هشت «گریوناس» ندارد، ترکش کنم: او کیف پول اش را که کهنه و کوچک بود، بمن داد! او آمده تا شغلی دست و پا کند، اما چه مقصودی دارد، این زنان از این روسیه چه می دانند؟ اینها جز کودکانی بوالهوس بیش نیستند. فقط هوسهایی عجیب در سر دارند که خودشان آنرا بوجود آورده اند. و او خشمگین شد، زیرا که روسیه با خواب و خیالی که درباره اش در خارج از کشور دیده بود مطابقت نداشت! آه! این زنان چقدر بدبخت اند؛ آه! چقدر بیگناه اند! اما واقعأ اتاق سرد است!»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت سی ام مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: چهارشنبه 3 مهر 1398 - 10:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1779

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2431
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120788