Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت بیست و هشتم

تسخیرشدگان - قسمت بیست و هشتم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

«ماری»، با نگاهی انباشته از خستگی به «کاتوف» نگریست. او در انتهای دیگراتاق، در پنج قدمی «ماری» نشسته بود. بسخنان «ماری» با حجب و شرم گوش میداد، اما چهره اش را یک احساس تازۀ نامشخص، روشن کرده بود. این مرد قوی و خشن و یکدنده، بنظر میرسید که ناگهان نرم و مهربان شده است. چیزی غیر منتظرو عجیب در مغزش بجنب و جوش آمده بود.سه سال جدایی، هیچ خاطره ای را از دلش نرانده بود. و شاید در این سه سال هر دفعه به او اندیشیده بود؛ به «او» این موجود محبوب که سابقأ به «کاتوف» گفته بود «دوستت دارم» من «کاتوف» را خوب می شناسم و می توانم ادعا کنم که هرگز حتی درعالم خیال، نتوانسته بود بپذیرد که زنی خود را راضی کند و باو بگوید «دوستت دارم» او تاحد زهدو پارسایی، عفیف و پاکدامن بود، گمان می بردم که بسیار زشت است تا آنجا که از چهره و خلق و خوی خویش تنفر داشت وخودش را با موجودات کریه و عجیب الخلقه ای که در بازارها می گردانند و بتماشا می گذارند، مقایسه میکرد. باین علت، او تقوی و پاکدامنی را برتراز هرچیز میدانست و معتقداتش را تا حد تعصب گسترش میداد.او بدخو و اندوهناک، متکبر و زودرنج و اندکی پرحرف بود. اکنون این وجود بی مثل و مانند که «کاتوف» را دو هفته دوست داشته بود (اوهمیشه باین موضوع اعتقاد داشت)، این وجودی که همیشه گمان میبرد که برتر از اوست، هرچند که به سرگردانیها و نقاط ضعف اش پی برده بود، این وجودی که همۀ خطاهایش را می توانست ببخشاید (وحتی این موضوع نمی توانست مطرح باشد؛ برعکس، هم این «کاتوف» بود که در حق او تقصیر کرده و خطا کار بود)، این زن، این «ماریاکاتوف» دوباره در کنار او، در برابر او بود... او نمی توانست از چشمان خود، چنین چیزی را باور کند. این حادثه بسیاری از امور وحشتناک و در عین حال سعادت بار را بهمراه داشت و او را چنان بهیجان آورده بود که محققأ نمی توانست و شاید حتی نمی خواست، برخود تسلط یابد. این، خواب و خیال بود. اما هنگامی که «ماریاکاتوف» با نگاه خسته و آزرده اش باو نگریست، ناگهان پی برد که این زن تا این حد برایش عزیز بود، قاعدتأ از چیزی رنج میبرد؛ شاید باو توهین شده بود. قلبش فرو ریخت. خطوط چهرۀ «ماریا» را بادرد نگریست: مدت زمانی دراز می گذشت که درخشندگی بهار جوانی از این چهرۀ خسته رخت بربسته بود. درست است که «ماریا» هنوز زیبا بود و در چشمان «کاتوف» یک زیبایی واقعی داشت (در حقیقت، او یک زن جوان بیست و پنج ساله بود، بسیار قوی، بلندبالا، بلندتر از «کاتوف» موهای بلوطی تیره و درخشان داشت و چهره ای رنگ پریده و اندکی دراز و چشمانی درشت و اندوهناک که اکنون برقی تب آلود از آن می درخشید)، اما جوش و خروش و نیروی سرکش و صداقت آمیز و پاکدلانه ای که «کاتوف» در او سراغ داشت، جایش را به زود خشمی دردناک و بی بند و باری مبتذل سپرده بود؛ او هنوز بآن عادت نکرده بود و برایش دشوار بود و بروجودش سنگینی میکرد. اما از اینها گذشته، او بیمار بود! «کاتوف» با نخستین نگاه بآن پی برده بود. با وجود حجب و حیایی که داشت، به «ماریا» نزدیک شد و دستهایش را دردست گرفت.

  • ماری... میدانی... شاید زیاد خسته شده باشی... خواهش می کنم خشمگین نشو... آیا موافقی که مثلا چای بنوشیم؟ چای بسیار نیرو می بخشد، میدانی... موافقی؟
  • «موافقی» چه معنا دارد؟ مسلمأ موافقم! چقدر بچه ای، درست مانند سابق! اگر امکان دارد، یک فنجای چای بده! اتاق ات چقدر تنگ است! چقدر هوا سرد است!
  • آه! الان پی هیزم میروم... هیزم دارم... یعنی، اما... الان چای آماده میکنم.

او کلاهش را برداشت و مصممانه دستش را حرکت داد.

  • کجا می روید، پس، توی خانه چای ندارید؟
  • یک لحظه آماده می شود، یک لحظه! من...او تپانچه اش را که همچنان روی رف بود، برداشت... میروم تپانچه اش را میفروشم یا گرو می گذارم.
  • چه حماقتی! این کار وقت زیاد می خواهد! اگر پول ندارید، این کیف پول را از من بگیرید. گمان میکنم، هشت «گریوناس Grivnas» توی آنست؛ همین و بس. اتاق شما مانند تیمارستانست.
  • بپول تو احتیاج نیست! من... بیدرنگ... بیک چشم همزدن... شاید هم تپانچه را به گرو نگذارم.

او یکراست باتاق «کیریلوف» شتافت. این واقعه تقریبًا دو ساعت پیش از دیدار«پتراستپانوویچ» و «لیپوتین» اتفاق افتاد. «کاتوف» و «کیریلوف» در یک خانه زندگی میکردند، تقریبًا هیچگاه یکدیگر را نمی دیدند و اگر اتفاقًا بهم برخورد میکردند، هرگز سلام نمیکردند و سخنی نمی گفتند: آنها مدت زمانی دراز در آمریکا با هم زندگی کرده بودند.

-کیریلوف، شما همیشه چای دارید: آیا الان هم دارید؟ یک سماور دارید؟

«کیریلوف» که در طول و عرض اتاق راه میرفت (بنا بعادتی که داشت، سراسر شب اینکار ادامه داشت) ناگهان ایستاد، تازه وارد را ورانداز کرد، اما با اینوجود چندان متعجب نمینمود.

  • چای و قند و سماور هم دارم. اما به سماور احتیاج نیست، چای داغست. بنشینید و بنوشید.
  • «کیریلوف» ما درآمریکا باهم بسر می بردیم... زنم بازگشته است... چای را بدهید... اما سماور لازمست...
  • اگر برای زنتان می خواهید، سماور لازمست. اما حالا دیر است. من دو تا دارم . قوری را بردارید؛ داغ است؛ خیلی داغ است. همه چیز بردارید: قند، همۀ قند را... نان هم... زیاد است، بردارید. گوشت گوساله هم دارم؛ یک روبل هم دارم.
  • دوست عزیز، آنرا بدهید، فردا به شما پس می دهم.آه! «کیریلوف»!
  • همان زنیست که در سوئیس بود: بسیار خوب اینطور که مانند نسیمی باتاق من لغزیدید، آنهم خوبست.

«کاتوف» قوری زیر بغل گذاشت و نان و قند را با دو دست گرفت و گفت:

  • «کیریلوف» ایکاش می توانستید از خیاللبافی های وحشتناکتان دست بردارید و هذیان الحادتان را ترک کنید... آه، آنگاه چه انسان جالبی می توانستید باشید، «کیریلوف»!
  • خوب می توان فهمید که زنتان را دوست دارید، حتی پس از سوئیس، اگر پس از سوئیس او را دوست دارید، بسیار خوبست. اگر چای خواستید، باز گردید هروقت شب می توانید بیائید، من ابدًا نمیخوابم. یک سماور جوش اینجاست. این روبل را بگیرید. بروید پیش زنتان، من اینجا می مانم و یه شما و به زنتان می اندیشم.

«ماریاکاتوف» مسلم بود که خوشنود است، زیرا با شتاب وسایل آسایش اش فراهم شده بود؛ با حرص و ولع بنوشیدن چای پرداخت. اما احتیاجی نبود که پی سماور بروند؛ او فقط نیم فنجان چای نوشید و یک تکه کوچک نان بلعید، گوشت گوساله را با تنفر و ترشرویی رد کرد. «کاتوف» با ترس و کمرویی در حالیکه دلسوزی میکرد، دل بدریا زد و گفت:

  • تو بیماری، «ماری»؛ ناخوش بنظر میرسی.
  • مسلمأ بیمارام، خواهش می کنم،بنشینید. اگر چای نداشتید، از کجا آوردید!

«کاتوف» باختصار دربارۀ «کیریلوف» سخن گفت. «ماریاکاتوف» قبلا چیزهائی دربارۀ او شنیده بود.

  • میدانم که او دیوانه است، خواهش میکنم در اینمورد دیگر حرف نزنید. از اینگونه احمق ها زیاداند! پس، شما به آمریکا رفته بودید؟ میدانستم، آنرا نوشته بودید.
  • بله، من... من در پاریس که بودم آنرا نوشتم.
  • بس است، خواهش میکنم، موضوع را عوض کنیم. شما طرفدار نژاد اسلاواید؟
  • من... این نیست که من..، چون دیدم که محالست بتوانم روسی باشم، طرفدار نژاد اسلاو شده ام.

او لبخندی ناخوش آیند برلب آورد، لبخند کسی بود که بناچار لطیفه ای برزبان آورده باشد.

  • بنابراین، شما روسی نیستید؟
  • نه، روسی نیستم.
  • بگذریم، این مطالب احمقانه است. خواهش میکنم، بنشینید! شما را چه می شود که اینطور در طول و عرض اتاق قدم می زنید. فکر می کنید که من تب دارم و هذیان می گویم. گفتند که فقط شما دو نفر در این خانه ساکن اید؟
  • ما دو نفر... و طبقه پائین...
  • طبقۀ پائین کوچه؟ گفتید «طبقه پائین»؟
  • نه، چیزی نگفتم.
  • چطور، چیزی نگفتید؟ می خواهم بدانم!
  • می خواستم فقط بگویم که ما دو نفر نیستیم که در این خانه ساکن ایم، سابقأ «لبیادکین» طبقۀ پائین زندگی می کرد...

«ماریاکاتوف» ناگهان مشوش شد و گفت:

  • همان زنی که امشب سرش را برده اید؟ وقتی که باین شهر رسیدم، از ماجرا آگاه شدم. در شهر شما حریقی اتفاق افتاده؟
  • بله، «ماری» بله، شاید من هم که این جنایتکاران را می بخشم، رذالتی را مرتکب می شوم.

او برخاست و شروع کرد بقدم زدن و چنان دستش را بحرکت آورد گویی که از خود بیخود شده بود.

اما «ماری» کاملا مقصود او را درک نکرد. با حواس پرتی به جوابهای «کاتوف» گوش میداد؛ سوأل میکرد، اما بجواب توجه نداشت.

  • در شهر شما چه وقایع مضحکی اتفاق می افتد! آه چقدر پستی و رذالت است! چقدر شروراند! خواهش میکنم که بنشینید! آه! چقدر مرا عصبانی می کنید!

«ماریاکاتوف» سرش را روی بالش گذاشت، بی اندازه خسته مینمود.

  • «ماری» دیگر حرف نمیزنم... شاید میخواهی بخوابی؟

«ماریاکاتوف» جواب نداد و چشمانش را بست. چهرۀ پریده رنگش، همچون مردگان بود. تقریبًا بیدرنگ بخواب رفت. «کاتوف» به اطراف خود نگریست، شمعدان را برداشت، باز هم یک نگاه اضطراب آلود به چهرۀ زنیکه بخواب رفته بود، انداخت و با تمام نیرو دستش را بهم فشرد و با نوک پا اتاق را ترک کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت بیست و نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: سه شنبه 2 مهر 1398 - 10:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1695

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2429
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120786