Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تسخیرشدگان - قسمت بیست و هفتم

تسخیرشدگان - قسمت بیست و هفتم

نوشته:داستایوسکی
ترجمه:دکترعلی اصغرخبرزاده

یک زن مسافر

حادثه ای که برای «لیزا» اتفاق افتاد و مرگ «ماریاتیموفیونا»، «کاتوف» را بکلی از پای در آورده. من از دیدار ناگهانی خویش با «کاتوف» در صبح همان روز، قبلا سخن گفته ام:چنین بنظرم رسید که او بر خویشتن مسلط نبود و سخت نگران مینمود. در ضمن سخن او گفته بود که شب گذشته، ساعت نه، ( یعنی سه ساعت پیش از حریق )، پیش «ماریا تیموفیونا» رفته بوده است. فردای آن شب، رفته بود و با جساد نگاهی انداخته بود، اما تا آنجا که من آگاهم: صبح هیچگونه شهادتی نداده بود. با این وجود، در پایان روز، روح اش را یک آشفتگی  واقعی فرا گرفته بود و شاید بتوانم اثبات کنم که در یک لحظۀ معین بهنگام آغاز شب، او خواست تا برخیزد و هر چه را که میداند، اعلام کند. معنای این «هرچه» را فقط خودش میدانست. مسلماً، این اقدام او هیچ چیز را روشن نمی کرد و جز این نتیجه ای در بر نداشت که خودش را تسلیم پلیس کند. او هیچ مدرکی نداشت تا پرده از راز جنایتی که وقوع یافته بود، بردارد ؛ خودش هم جز حد سیات مبهم، چیزی دیگر نمیدانست ؛ این حدسیات فقط در نظرخودش واقعیت داشت. اما او آماده بود که زندگی خودش را فدا کند، باین شرط که بتواند «این جنایتکاران را نا بود کند» ( این درست گفتۀ خود او بود ) .

«پتراستپا نوویچ» اندکی باین هیجان او پی برده بود و میدانست که فردا، هنگامی که نقشۀ تازۀ آدمکشی اش بمرحلۀ اجرا در آید، چه خطری متوجه اوست «پتراستپا نوویچ» هم بنوبه خویش، مانند همیشه نسبت باین «افراد بیمقدار» سوءظن داشت و آنها را تحقیرمی کرد، مخصوصأ «کاتوف» را. مدت زمانی می گذشت که «کاتوف» را بخاطر طبع «نق نقوی احمقانه ای» که داشت تحقیرمی کرد؛ وقتی که در خارج از کشوربسرمیبرد، این اصطلاح را بکار برده بود؛ او امید داشت که نگذارد این آدم موذی بیمقدار، دست از پا خطا کند، یعنی او را تمام ساعات روز از نظر دور ندارد و همینکه احساس خطر کرد، راه را براو سد کند. و با این وجود «جنایتکاران» بخاطر یک حادثۀ نامنتظر مدت زمانی اندک نجات یافتند؛ و نمیتوانستند آنرا پیش بینی کنند .

اندکی پس از ساعت هفت ( درست همان لحظه ای که «افرادما» در خانه «ارکل» گرد آمده بودند و با شک و خشم، ورود«پتراستپا نوویچ» را انتظار می کشیدند )، «کاتوف»، توی تاریکی در اتاق خود درازکشیده بود؛ سرش درد می کرد و اندکی تب داشت؛ او دودل بود، خشمگین میشد، تصمیم می گرفت، بی اینکه بتواند آنرا بمرحلۀ اجرا در آورد: سوگند میخورد وحس می کرد که با این ترتیب به نتیجه ای نخواهد رسید. اندک اندک، یک لحظه خویشتن را از یاد برد و دچار کابوس شد؛ او بخواب دید که باطنا بهای کلفت به تختخوابش محکم بسته شده و نمیتواند حرکت کند، هرچند که در سراسر خانه طنین ضربه های محکمی منعکس بود که به دیوار ودر ورود و در اتاق خودش ودر قسمتی که «کیریلوف» زندگی می کرد، میخورد. یک صدای دور و شکوه آمیز که او آنرا می شناخت و از آن رنج میبرد، می نامیدش. ناگهان بیدار شد و برخاست، اما با تعجب دید که ضربه هایی که به در ورود میخورد. قطع نمیشود و این ضربه ها آنچنان که در خواب دیده بود، محکم نبود، اما همچنان پی در پی و پا برجا بود؛ صدایی عجیب و تأثر انگیز، هرچند که بهیچوجه التماس آمیز نبود، اما بهتربگوئیم شتابرده و بیقرار بود، همچنان از پایین نزدیک در ورود بگوش میرسید و با صدایی دیگر آمیخته بود و این صدا آرام و عادی تر بود. او برخاست و دریچه را باز کرد و سرش را از آنجا بیرون آورد .با لحنی که از وحشت کاملا خشن مینمود، فریاد کشید:

  • کیست؟

اگر شما «کاتوف اید» خواهش می کنم بی رودربایستی بگوئید که اجازۀ میدهید بدرون بیآیم یا نه .

خودش بود: این صدا را خوب می شناخت .

  • «ماری» توئی .
  • بله، من «ماریا کاتوف» ام، اطمینان داشته باشید که نمی توانم درشکه چی را بیش از یک دقیقۀ دیگر معطل کنم.

«کاتوف» با لحنی آهسته گفت:

  • الان... فقط میروم... شمع...

او بجست و جوی کبریت شتافت و همچنانکه در اینگونه موارد اتفاق می افتد، نتوانست آنرا بیابد. شمعدان را از دست گذاشت؛ همینکه باز صدایی شتابزده برخاست، پلکان را چهار تا یکی پائین رفت تا در را باز کند.

خانم «ماریاکاتوف» یک کیف نخی بسیار سبک و ارزان، که با گل میخ های برنزی مزین و ساخت آلمان بود، بدست او داد و گفت:

  • لطف بفرمائید و کیف ام را بگیرید تا این احمق را براه بیندازم... بعد دوباره پرخاش کنان بدرشکه چی رو کرد و گفت:
  • - اینطور فکر می کنم که شما پول بیشتر میخواهید! اگر یکساعت کامل مرا در این خیابانهای کثیف باخود کشانیدید و سرگردان کردید، تقصیر خودتان بود، زیرا چنین مینماید که این خیابان و این خانه را بلد نبودید.

--خواهش می کنم این سی کوپک را بپذیرید و اطمینان داشته باشید که یکشاهی بیشتر نخواهم داد.

  • آه! خانم عزیز، تو بودی که بمن گفتی که به خیابان «معراج» بروم! در صورتی که اینجا خیابان «اپیفانی» است... بن بست «معراج» از اینجا خیلی دور است! من اسبم را از پا در آورده ام...
  • «معراج»، «اپیفانی»! شما بهتر از من باید اسمهای احمقانه را بشناسید، شما اینجا ساکن اید. وانگهی، دروغ می گوئید: من بیدرنگ از خانه «فیلیپوف» با شما سخن گفتم و تأیید کردید که آنجا را بلدید. در هرصورت، فردا می توانید به دادستان شکایت کنید؛ اکنون خواهش می کنم مرا آسوده بگذارید.

«کاتوف» با حرکتی تند سکه ای از جیب بیرون آورد و به درشکه چی داد و گفت:

  • بگیر، این هم پنج کوپک دیگر!
  • خواهش می کنم، لطفًا باو پول ندهید.

خانم «کاتوف» داشت خشمگین می شد، اما درشکه چی اسبش را شلاق زد و براه افتاد.«کاتوف» دست او را گرفت و بدرون کشانیدش.

  • زود باش «ماری»، زود باش... همۀ اینها احمقانه است! چقدر خسیس شده ای! آهسته، اینجا پله است! افسوس چراغ نداریم پلکان تیز است، مواظب خودت باش. خوب این اتاقک منست ببخشید، چراغ ندارم! فوراً...

او شمعدان را برداشت، و مدت زمانی دراز پی کبریت گشت. خانم «کاتوف» وسط اتاق بیحرکت ایستاده بود و کلمه ای برزبان نمی آورد و انتظار میکشید.

«کاتوف»، اتاق را روشن کرد و شادان فریاد کشید:

  • خدا را شکر! بالاخره پیدا شد!

«ماریاکاتوف» به گرد خویش نگریست. بجانب تختخواب رفت و با لحنی تحقیرآمیز گفت:

  • بمن گفته بودند که زندگی فقیرانه ای داری، اما هرگز فکر نمیکردم که تا اینحد فلاکت بار باشد.

«ماریاکاتوف» باوقار روی تختخواب سفت نشست و گفت:

  • آه! چقدر خسته ام! خواهش میکنم، کیف را زمین بگذارید و بنشینید هر کار دلتان خواست بکنید، اما آنجا سیخ نایستید. یک مدت کوتاه پیش شما میمانم تا شغلی دست و پا کنم زیرا من هیچکس را اینجا نمی شناسم و پول ندارم، اگر زحمت شما را فراهم میکنم لطفأ بمن تذکر دهید؛ اما اگر یک مرد شرافتمند باشید، مثل اینست که این کار وظیفه شماست. درعین حال فردا میتوانم، چیزی بفروشم و در هتل زندگی کنم؛ فقط از شما خواهش می کنم که خودتان مرا به هتل ببرید؛ آه! چقدر خسته ام!

«کاتوف» سراپایش لرزید.

  • «ماری» نباید در هتل زندگی کنی، نباید! کدام هتل؟ آخر چرا؟

او دستهایش را بهم پیوست.

  • اگر بتوان از هتل چشم پوشید، باید به کارها سروسامان داد. «کاتوف» بیاد بیآور که ما هنوز در«ژنو» دوهفته و چند روز با هم زندگی زناشویی را بسربردیم و الان سه سال می گذرد که از هم جدا شده ایم، وانگهی چندان گفت وگو و مشاجره نکرده ایم. اما فکر نکن که من بازگشته ام تا حماقت های گذشته مان را تجدید کنیم. من برای یافتن شغلی باینجا آمده ام و اگر این شهر را انتخاب کرده ام باین سبب است که همه چیز برایم یکسانست! من بازنگشته ام تا از چیزی اظهار ندامت کنم! خواهش میکنم، تصورات احمقانه بمغزتان راه ندهید.

«کاتوف» با لحنی نا مشخص زیرلب گفت:

  • آه! «ماری» این سخنان کاملا زائد است.
  • اگر اینطوراست، اگر شما آنقدر فهم و درایت دارید که معنی این نکته را بفهمید، اجازه بدهید بیفزایم که باین سبب یکراست بسراغ شما بخانه تان آمدم که شما را هرگز مردی پست بشمار نمی آورم و شاید بهتر از برخی... مردم پست باشید.

چشمانش می درخشید. چنین فهمیده میشد که او بعلت «برخی مردم پست» میبایست بسیار رنج برده باشد.

  • خواهش می کنم، حرفم را باور کنید، الان که گفتم شما خوب اید، ابداً قصد تمسخر شما را نداشتم. من این را صادقانه گفتم، در پرده سخن گفتن کنایه زدن را نمی توانم تحمل کنم... وانگهی، همۀ این حرفها و سخنها، احمقانه است! همیشه امید داشتم و میدانم آنقدر هوش و ذکاوت دارید که مرا کسل و ناراحت نکنید... آه! بس است! خسته ام!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تسخیرشدگان - قسمت بیست و هشتم مطالعه نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تسخیرشدگان، انتشارات آسیا
  • تاریخ: دوشنبه 1 مهر 1398 - 10:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1783

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4100
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23069706