وقتی یک مرد وحشتزده و کوچک، در شهری ناشناس به جستجوی جایی میپردازد، آن دانش و آگاهی طلسمشکن، ناگهان از او دور میشود. ارواح شیطانی که دنیای ابتدایی را تسخیر کرده، از تبعیدگاه خویش وارد میدان میشوند. این ارواح شیطانی، پیروزمندانه و با نیرنگ، از شکاف پنهانی صخرهها و عروق بیشهها، که دانش، آنها را بالاجبار بدانجاها رانده بود، دوباره به بیرون میخزند. ناشناس تنها، که از سایه خود به وحشت افتاده و از صدای گامهای خود در هراس هستند، قدم برمیدارد. وی حتی، آنقدر که خانهها به او خیره میشوند، به خانهها نگاه نمیکند. خیابانها در برابر وی حالتی خاص به خود گرفتهاند. علامات، پنجرهها و درها، همه با چشمها و دهنها، او را نظاره میکنند و درباره وی به نجوا میپردازند. آشوب درون وی، شدیدتر و شدیدتر میگردد. اگر شخصی برای خوش آمد، لبخندی به روی وی بزند، همین یک لبخند ممکن است باعث انفجاری در وجودش گردد. پوست بدن او که چون یک دستکش چرمی چین خورده است، از لابلای چینها روح خویش را به خارج میفرستد. تا بر دیوارهای سنگی بوسه زند و بر روی بامهای دوردست به رقص درآید. شیاطین یک بار دیگر پراکنده میگردند. و به تبعیدگاه فراموشی درون، رانده میشوند. زمین باز آرام و خاموش است. گاوی در یک شیار مدور بخشهایی از زمان را برای آرامش و راحت انسان شخم میزند.
لوچیو، وقتی مصاحب آینده خود، یعنی گربه را دیده بود چنین احساس میکرد و در سراسر شهر عجیب شمالی، این تنها موجود زندهای بود که به پرسشهای نهفته چشمانش پاسخ میداد. گربه نیز با نگاهی دوستانه که حاکی از شناسایی بود، به او جواب داد. حتی میتوانست صدای گربه را بشنود که نام او را بر زبان میراند. گویی گربه میگفت: «اوه، تویی لوچیو! من مدتهاست اینجا منتظر تو بودم.»
لوچیو در جواب لبخندی زد و از پلهکانی که گربه روی آن نشسته بود بالا رفت. گربه حرکتی نکرد، در عوض با صدایی خفیف خورخور کرد. خورخورش، آنقدر ضعیف بود که به صدا شباهتی نداشت. ارتعاشی بود که در هوای پریده رنگ بعد از ظهر، به زحمت تشخیص داده میشد. چشمهای عنبرین گربه تکانی نخورد. اما در انتظار نوازش او- که بیدرنگ انجام گرفت- کمی تنگتر شد. انگشتهای او به سر نرم گربه خورد و از پشت کرکدار استخوانی گربه به پایین لغزید. در زیر انگشتهایش لرزش خفیف گربه را که خورخور میکرد احساس کرد. گربه سرش را کمی بالا برد و به او نگاهی کرد. این حرکت زنانه وی مانند حالت زنی بود که در آغوش عاشقش نگاه میکند. نگاهی دور و گمشده که چون عمل تنفس ارادی نباشد.
- از گربه خوشتون میاد؟
صدا مستقیما از بالای سرش میآمد و از زن چاق و موبوری بود که لباس چهارخانهای به تن داشت.
لوچیو گناهکارانه سرخ شد و زن خندید.
زن گفت- اسمش نیچوس (nitchvo)
و او اسم را با تردید تکرار کرد.
زن گفت: آره، اسم عجیبیه، یکی از مستاجرین ما این اسمو روش گذاشت. شاید اهل روسیه یا یه جای دیگهای بود قبل از اینکه مریض بشه اینجا زندگی میکرد. این گربه رو از توی کوچه پیدا کرده و آورده بود اینجا. بهش غذا میداد و ازش مراقبت میکرد. گربه رو تختش میخوابید. حالا ما نمیتونیم از شر این گربه لعنتی خلاص بشیم. امروز دو دفعه روش آب سرد ریختیم ولی انگار نه انگار. حالا باز هم همین جا نشسته! فکر میکنم منتظره اونه که برگرده. ولی اون برنمیگرده. چند روز قبل با چندتا از بچههایی که باهاش توی کارخونه کار میکردند حرف میزدم. حالا داره جون به عزرائیل میده. بدبختیه. او مثه دیگه لهستانیها بدپسری نبود.
صدای زن دنبالهدار بود. لبخند خفیفی زد و برگشت. گویا میخواست وارد منزل شود.
مرد پرسید- «شما به مستاجراتون غذا هم میدین؟»
زن گفت: «نه، اینجا، جز ما، همه غذا میدن. شوهرم دیگه آدم سالمی نیس. وقتی تو کارخونه کار میکرد صدمه دید و حالا تنها کاری که ازش برمیاد اینه که ازش مراقبت بشه. واسه این-» در اینجا آهی کشید و ادامه داد: «من باهاس تواون، نونوایی خیابان جیمس کار میکنم.» خندید و کف دستهایش را بالا کرد. خطوط عرق کرده کف دست، با سفیدی گچ مانندی پوشیده شده بود.
- واسه اینه که اینقدر آرد تو دستمه. همسایه بغل دستیمون میس جاکوبی میگه من بوی نون تازه میدم. خوب، من دیگه وقتی ندارم که به مستاجر غذا هم بدم. فقط اطاق خالی کرایه میدم. میتونم اطاقامو بهتون نشون بدم. البته اگه شما بخواین.
زن با خوشرویی مکث کرد. نگاهش را به آرامی از میان نوک درختان بیبر پایین آورد.
زن ادامه داد: «راستشو بخواین، من میتونم اون اطاقی که روسه خالی کرده، بهتون نشون بدم. البته اگه شما خرافاتی نباشین که اطاق یه آدم مریضی مثه اونو بگیرین. میگن مرضش مسری نیس. منکه نمیدونم.»
برگشت و داخل خانه شد. لوچیو هم در پی او رفت. زن اطاقی را که به تازگی تخلیه شده بود، به لوچیو نشان داد. اطاق دو پنجره داشت که یکی به سوی دیوار رختشو خانهای که بوی نفت میداد باز میشد و دیگری به سوی حیاط خلوت باریکی. گل کلمهای سبز متمایل به آبی، مانند چشمههای ساکن آب دریا در میان دسته علفهای وجین نشده، در گوشه و کنار آن پراکنده بود.
چون از پنجره به بیرون نگاه کرد گربه، را دید که موقرانه از میان زباله گل کلمهای کنده، برای خود راهی باز میکرد. زن پشت سر او ایستاده بود و نفس گرمش به پشت سر او میخورد و بوی آرد میداد.
زن گفت: نیچو
و او از زن پرسید: «معنیش چیه؟»
- اوه، نمیدونم. حدس میزنم به روسی معنی دیونه رو بده، به من گفتش، ولی من یادم رفته.
- من اگه بتونم مثه اون روسه گربهرو نیگه دارم، اطاقو میگیرم.
زن خندید: «اوه، تو میخوای مثه اون روسه باشی!»
لوچیو گفت: «آره.»
زن گفت: «من و اون. دوتایی، رفیقهای خوبی بودیم. پس از اون حادثه کارخونه، که شوهرم دیگه نمیتونس به من کمک کنه، اون کمکم میکرد.»
- آره؟ - خب چی میشه؟
زن روی تخت نشست و گفت: «خب، من تا چند کلمه با کسی حرف نزنم قبولش نمیکنم. یه چیزی قبل از اینکه موافقت بکنم باید بگم. »
- اوه، آره.
- مثلا من از پریها خوشم نمییاد.
- چی؟
- پریها! یه وقتی، یکی ازونها که اینجا بود با شال گردن قرمز ابریشمی میرفت تو خیابون و مردهارو میاورد اینجا تو اطاق. من از این چیزها خوشم نمیاد.
- من از این کارها نمیکنم.
- خب، من فقط میخواستم بدونم. تو مثه غریبهها میمونی.
- من غریبهام.
- از کجا میای؟
- خونوادهام سیسیلی بودن
- چی؟
- یه جزیرهای نزدیک ایتالیاس.
- اوه، فکر میکنم ایرادی نداشته باشه.
زن نگاهی به او کرد، چشمکی زد و خندید.
زن گفت: «موسو! من شمارو موسو میگم!». و بالوندی متفکرانه از روی تخت برخاست و با شست به مرد زد.
لوچیو پرسید: «خب، چی میشه.»
- بسیار خب. کاری تا حالا پیدا کردی؟
- هنوز نه.
- میری کارخونه و سراغ الیوروودسانو میگیری و بهش میگی میسهچسن منو فرستاد. و اون هم با توصیه من یه کاری بهتون میده.
- متشکرم، متشکرم.
زن خندید. آهی کشید و برگشت و آهسته دور شد.
- شوهرم همیشه اخبار جنگو از رادیو گوش میکنه. و من از صداش، یه جام، درد میگیره. خب یه آدم مریض باید سرحال باشه، اینطوره دیگه.
اما لوچیو گوش نمیداد. به طرف پنجره برگشت و به گربه نگاه کرد که بین دو گل کلم نشسته بود تا حکم سرنوشت آتیه او صادر شود. تمایل شدید توام باوقاری در نگاهش نهفته بود. لوچیو به تندی از کنار زن گذشت و از پلهها پایین رفت.
زن پرسید: «کجا داری میری؟»
- بیرون، اون پشت واسه گربه!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفرین - قسمت دوم مطالعه نمایید.