لوچیو توسط مردی به نام وودسان شغلی در کارخانه پیدا کرد. کاری که او انجام میداد، کار همیشگی وی، و آن هم با کمک انگشتها و بدون دخالت فکر بود. زنجیری در زیر دست شما، گیر میکرد و با کمی جابجا کردن به وسیله شما، زنجیر دوباره به حرکت میافتاد، اما هر بار که به دنبال شما و در مسیر خود به حرکت در میآمد، پارهای از وجود شما را با خود میبرد و نیرویی از سرانگشتانتان به آهستگی بیرون میریخت. ولی نیروی دیگری که از اعماق بدن بالا میامد، جای آن را میگرفت. چون روز به پایان میرسید، وجود شما خالی شده بود. چه چیزی، از شما بیرون میرفت؟ کجا میرفت؟ چرا؟ روزنامه عصر را- که روزنامه فروش با فریاد، به شما عرضه میکند- میخرید. شاید برای پاسخ به این پرسشها در روزنامه برگهای پیدا شود. شاید آخرین چاپ روزنامه، برای شما توجیه میکرد که برای چه زندگی میکنید و برای چه کار میکنید؟ اما نه! روزنامهها از چاپ این مطالب اجتناب میکردند و در عوض تلفات دریایی و یا تعداد هواپیماهای سرنگون شده در جنگ، شهرهای فتح شده، شهرهای بمب خورده را معرفی میکردند. حقایق در هم میشد و روزنامه، از میان انگشتان شما میافتاد و دردسری؛ کله شما را میکوبید.
اوه، خدای من. صبح که بیدار میشدید، خورشید در همان محلی بود که دیروز دیده بودید. آهسته از گورستان پشت خیابان طلوع میکرد و گویی پاسداران شبانه او، مردگان بیگوشتی بودند و خورشید از میان دود یکنواخت و تیره شهر، چون بیسکویت تازه و سرخ و مدوری به نظر میرسید که به شکل مربعی به نظر میآمد و مثل کرمی میجنبید. هر چیزی ممکن بود چیز دیگری باشد و همان معنی را داشته باشد.
گویا سرکارگر از او خوشش نمیامد و یا از بابت چیزی به او مظنون بود. اغلب، مدتی دراز و خارج از حد معمول، درست پشت سرش میایستاد و به کار او خیره میشد و قبل از اینکه دور شود غری میزد. در غرولند او همهگونه ترس و تهدید احتمالی نهفته بود.
لوچیو با خود میگفت: «من نمیتونم، این کار رو واسه یه مدت زیادی نیگه دارم.»
او به برادرش نامه مینوشت. این برادر که سیلوا نام داشت،در یکی از زندانهای تگزاس، برای مدت ده سال محبوس بود. سیلوا برادر دوقلو لوچیو بود، ولی طبایع انها فرق میکرد. با این همه، خیلی بهم نزدیک بودند. سیلوا به موسیقی و ویسکی علاقه مفرط داشت و روح طاغی در وجود او نهفته بود. زندگیش چون زندگی گربه بود. جوانی بود با موهای صاف و براق. البسهاش، بابی ترتیبی در گوشه و کنار آپارتمان ولو میشد. این البسه بین دو برادر مشترک بود. همیشه وقتی از خواب بیدار میشد گرامافون کوچک را کوک میکرد و وقتی هم میخواست بخوابد رادیو را خاموش میکرد. لوچیو به ندرت او را چه در خواب و چه در بیداری میدید. آن دو چندان درباره زندگانی خود با یکدیگر گفتگو نمیکردند، ولی یک بار لوچیو هفت تیری در جیب کت برادرش پیدا کرد. هفت تیر را روی تخت خوابی که انها به نوبت از آن استفاده میکردند همراه با یادداشتی گذاشت. در یادداشت با مداد نوشته شده بود: «این حکم مرگ تو است.» وقتی دوباره به خانه بازگشت، هفت تیر ناپدید شده بود و به جای آن دستکش کارگری لوچیو که هنگام کار از آن استفاده میکرد قرار داشت. یادداشتی هم با خط نامنظم سیلوا به آن سنجاق شده بود. روی آن این جمله خوانده میشد: «این هم مال تو.» اندکی پس از آن سیلوا به تگزاس رفت و همانجا دستگیر شد و به ده سال حبس محکوم گشت. لوچیو، اکنون مدت هشت سال بود که با او مکاتبه میکرد: و هر بار از پیشرفتهای زندگی خود که کاملا جنبه خیالی داشت برایش مینوشت. برایش مینوشت که در یک موسسه تعاونی سرپرست و سهامدار شده است. که عضو یک باشگاه روستایی است و کادیلاکی زیر پا دارد، که اخیرا برای احراز مقامی، که موقعیت و پاداش آن چندین برابر موقعیت قبلی است، به سوی شمال حرکت کرده است. این دروغها بزرگ و بزرگتر میشد و مندرجا به صورت یک زندگی رویایی درآمده بود. وقتی او این اخبار دروغ را مینوشت، صورتش سرخ میشد و دستش آنچنان به لرزش میافتاد که خطوط اواخر نامه تقریبا خوانده نمیشد. قصد وی برانگیختن حسادت برادر تیرهبخت نبود. نه، وی اصلا چنین خیالی در سر نداشت. او برادرش را به شدت دوست میداشت ولی سیلوا پیوسته به نحوی، از اعمال او احساس حقارت میکرد. ظاهرا سیلوا اخبار نامهها را باور میکرد و آنقدر از آن مغرور و متعجب میشد که لوچیو وقتی پایان دوره زندانی و آزادی او و برملا شدن حقایق را به یاد میاورد، به وحشت میافتاد.
وحشت از دست دادن شغل، لوچیو را به یک تشویش دائمی گرفتار کرد و این نگرانی، به طور دائم به مغزش فشار میاورد. غروبها در مصاحبت نیچو، این افکار را اندکی از خود دور میکرد. وجود نیچو تمام عناصر تهدیدآمیز سرنوشت او را نفی میکرد. این کاملا روشن بود که نیچو به سرنوشت، چندان توجهی نداشت. نیچو معتقد بود، همهچیز طبق یک نظم و ترتیب طبیعی و مقدر به پیش میرود و از آن هراسی نباید داشت. تمام حرکاتش آهسته و موزون و عاری از تشویش بود. چشمان عنبرین او همة اشیاء را با آرامشی آشوبناپذیر مینگریست. حتی درباره غذایش شتابی نشان نمیداد. لوچیو، غروبها یک شیشه شیر برای شام و صبحانه نیچو میآورد، وقتی لوچیو شیر را در بشقاب شکستهای که از زن صاحبخانه به عاریت گرفته بود میریخت، کنار تخت روی زمین میگذاشت و منتظر و آرام مینشست. بعد لوچیو روی تخت دراز میکشید و به نظاره نیچو میپرداخت که به سوی بشقاب آبی رنگ میآمد. گربه، یک بار پیش از خوردن، با چشمان زرد و بیحرکت خود، او را آرام نگاه میکرد و سپس چانه کوچکش را موقرانه به لبه بشقاب خم میکرد و نوک زبان سرخ رنگ او بیرون میآمد و اطاق را موسیقی ملایم و شیرین لیسیدن آرام گربه فرا میگرفت. لوچیو او را مینگریست و آن وقت، خاطرش آرام میگرفت. عقدههای فشرده اضطراب، نرم میگشت و مجذوب میشد. احساس متراکم درونش به فراموشی میگرایید و قلبش آرامتر میطپید. و در همان حال احساس خواب میکرد. خواب آلود و افیونزده میشد. هیات گربه، بزرگ میشد و بقیه اطاق محو و دور میگشت. بعد به نظرش میرسید که نیچو و اطاق به یک اندازه در میامدند. او نیز چون نیچو گربهای میشد و آنها، روی کف اطاق، کنار هم دراز میکشیدند و در گرمی مطمئن اطاق در بسته شیر را میلیسیدند. در ورای این اطاق کارخانه و سرکارگر وجود نداشت و صاحبخانهها با موهای بورشان محو میشدند.
خوردن شیر نیچو، مدتی دراز به طول میانجامید. اغلب قبل از اینکه نیچو شیر خود را تمام کند او به خواب میرفت. کمی بعد بیدار میشد و گرمی تن گربه را روی تن خود احساس میکرد. خوابالود دستش را بلند میکرد و او را نوازش میداد. و چون خورخور گربه بلند میشد لرزش بسیار خفیف مهره پشت گربه را زیر دستهایش احساس میکرد. دو طرف گربه، گوشتی به هم زده بود. البته هیچ سخن عاشقانهای بین آندو رد و بدل نشده بود، اما هر یک از آنها میدانست که عهدی که بین آنها پیوند خورده است تا آخر عمرشان پایدار خواهد ماند. لوچیو، با نجواهای خواباوری، با گربه حرف میزد. ولی هیچوقت از آن گونه داستانهایی که برای برادرش مینوشت برای گربه حکایت نمیکرد. اما فقط، تمام دلهرههایی که درونش را نیش میزد، انکار میکرد. به گربه میگفت که شغل خود را از دست نمیدهد، که خواهد توانست هر شب و هر صبح آن بشقاب پر از شیر را جلویش بگذارد و به او اجازه دهد که روی تختش بخوابد. به او میگفت که هیچ چیز خانمان براندازی بر سر آنها نخواهد آمد، که بین زمین و آسمان هیچ چیز هراس آوری برایشان وجود ندارد. و حتی خورشید، آن گل سرخ تازه سوختهای که هر روز، از دل گورستان بالا میامد، نمیتوانست رشتة صفایی که بینشان وجود داشت از هم پاره کند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در نفرین - قسمت سوم مطالعه نمایید.