و در این میان کنت به وسوسة خود ادامه میداد. میکوشید که حس ترحم ژولیا را بیدار سازد، از این ترحم استفاده کند و عشق او را به خود جلب کند و در دل ژولیا احساسات گناهکارانهای بیافریند. و خود را از بدبختیهایی که در زندگی خانوادگی داشت دلشکسته و نومید جلوه میداد. ضمنا میخواست به ژولیا حالی کند که دربارة زندگی خصوصی او هم چیزهایی میداند:
- آری «ژولیا» جدا خانة من جهنمی است. واقعا حق دارید که دلتان به حال من بسوزد. کاش زودتر همدیگر را میشناختیم! پیش از اینکه من این طوق لعنتی را به گردن اندازم و شما هم...
- من هم طوق خودم را. ها؟...
- نه، نه، منظورم این نبود. نه!
- پس میخواستید چه بگویید آقای کنت؟
- اگر پیش از این که شما هم خودتان را به این مرد، به شوهرتان فدا کنید با هم آشنا میشدیم...
- آیا در آن صورت خودم را فدای شما میکردم؟ نکند برای این تصورتان عللی وجود دارد؟
- آه، آه، بیشک!
- شما مردها چقدر خودپسندید!
- خود پسندیم؟
- آری، خیال میکنید که مقاومتناپذیر هستید.
- من... من به هیچ وجه!
- اگر شما نیستید پس چه کسی است؟
- میتوانم چیزی بگویم ژولیا؟...
- هر چه میخواهید بگویید؟...
- خوب، پس میگویم. آنچه مقاومتناپذیر است من نیستم. عشق من است... آری ژولیا، عشق من.
- اما آقای کنت، این اظهار عشق صریحی است! فراموش نکنید که من زن شوهرداری هستم که شوهرم را دوست دارم!
- اما... چیز...
- نکند در این شک دارید؟ آری، همانطور که گفتم شوهرم را دوست دارم. با همة قلبم دوست دارم.
- و حال ان که او...
- چطور؟ یعنی چه؟ چه کسی به شما گفت که او مرا دوست ندارد؟...
- شما خودتان...
- من؟ من کی به شما گفتم که «آنیندرو» مرا دوست ندارد؟ چه وقت؟...
- شما این را با نگاههایتان به من گفتید. با حالاتتان گفتید.
- پس به این ترتیب من شما را تشویق کردم که به من اظهار عشق کنید؟ بسیار خوب، آقای کنت، پس این آخرین باری باشد که به خانة ما میآیید.
- شما را به خدا ژولیا!
- گفتم، آخرین بار باشد!
- چه میگویید؟ اقلا اجازه بدهید برای دیدنتان بیایم. بیایم تا شما را تماشا کنم اشکهایم را بخورم و پنهانی گریه کنم.
- چه حرفهای خوبی!
- اما دربارة آن چیزی که به شما گفتم و گویا شما را اینهمه آزرده ساخت...
- گویا؟ حرفهای شما مرا واقعا آزرد.
- آیا ممکن است من شما را آزار بدهم؟...
- جناب کنت...
- آنچه به شما گفتم و شما را این همه آزرد، فقط عبارت از این بود: اگر قبل از این که من زنم را بشناسم و شما شوهرتان را، با هم آشنا میشدیم، من آن وقت هم شما را مثل امروز دیوانهوار دوست میداشتم. اجازه بدهید عقدة دلم را پیش شما خالی کنم! آری آن روز هم مثل امروز شما را با عشق دیوانهواری دوست میذاشتم و قلب شما را فتح میکردم. من شما را نه با ارزشها و یا امتیازاتم، بلکه تنها با عشقم به دست میاوردم. زیرا ژولیا، من از آن کسانی نیستم که معتقدند با ارزشها و امتیازاتشان میتوانند زنی را صاحب شوند و بر او فرمانروایی کنند. من از آن مردانی نیستم که بدون داشتن عشق متقابل انتظار دارند زنی دوستشان بدارد. در دل آن که اصیلزادة بدبخت و شکست خوردهای هستم ذرهای از این غرور وجود ندارد.
«ژولیا» این زهر مطبوع را به آرامی و قطره قطره به روح خود جذب میکرد:
- زیرا کسانی هستند که دوست ندارند اما میخواهند که دوستشان بدارند خیال میکنند که حق دارند از زنی که خود را فدا کرده است محبت و وفاداری بیحد و حصری بخواهند. بعضیها هستند که با زیباروی مشهوری ازدواج میکنند. برای چه؟ برای این که افتخار کنند، او را در کنار خود داشته باشند و مانند کسی که یک شیر اهلی شده را با خود به گردش میبرد با او گردش کنند و بگویند: این است ملکه من، ببینید چقدر مطیع من است و چقدر به من پابند است! آیا چنین مردی میتواند ملکه خودش را دوست داشته باشد؟
- جناب کنت، الان دارید قدم به میدانی میگذارید که... راهتان را گم خواهید کرد.
در این اثناء کنت کمی هم به ژولیا نزدیک شد و چیزهایی در گوش او زمزمه کرد. لبهایش نزدیک بود به گوش ژولیا بخورد. آن گوش زیبایی که با موی بلوطی رنگ درخشانی احاطه شده بود، نفسهای تند کنت را احساس میکرد:
کنت آهسته گفت:
- راهم را در کجا گم میکنم؟ در تو! در تو و در روح تو!...
این کلمة «تو»، گوش گناهکار را با سرخی آتشینی رنگ کرد. سینة ژولیا مانند دریایی که بادهای وحشی تازیانهاش زده باشند موج میزد.
- آری ژولیا،من وارد دل و روح تو میشوم.
- از من دست بردارید، به خاطر خدا، مرا راحت بگذارید کنت! اگر الان او وارد اطاق شود...
- آه، او الان اینجا نمیآید. خیال میکنی او به تو اهمیت میدهد؟ او ما را در کنار هم میگذارد. چون تو را دوست ندارد و به فکر ما نیست... نه، او تو را دوست ندارد ژولیا ... تو را دوست ندارد!
- به من اعتماد مطلق دارد...
- به تو اعتماد ندارد، به خودش اعتماد دارد! او اعتماد شکستناپذیری به خود دارد. چشم بصیرتش بسته است، میگوید من «آنی ندرو گومز» هستم و خیال میکند «آنی ندرو گومر» که- معلوم نیست از چه راهی ثروت هنگفتی برای خود اندوخته است، هرگز ممکن نیست از زنش خیانت ببیند. او مرا هم تحقیر میکند، میدانم.
- آری، شما را تحقیر میکند.
- این را میدانم. اما تو را هم مثل من تحقیر میکند.
- شما را به خدا جناب کنت، ساکت باشید، میخواهید مرا بکشید؟
- اوست که تو را خواهد کشت. و تو اولین زنی نخواهی بود که او میکشد...
- این پستی است آقای کنت، پستی. شوهر من هرگز زنش را نکشته است. بروید، بروید و دیگر اینجا نیایید!
- میروم، اما باز خواهم آمد. مرا خود تو خواهی خواست....
کنت رفت و ژولیا را با زخم عمیقی در دل و با روح آزردهای باقی گذاشت.
ژولیا در دل گفت:
- آیا این مرد حق دارد؟ آیا واقعا همانطور است که او ادعا میکند؟ آنچه را که من نمیخواستم پیش خودم اعتراف کنم او به من یادآوری کرد. آیا واقعا آنی ندرو مرا حقیر میشمارد؟ راست است؟ آنی ندرو واقعا مرا دوست ندارد؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت نهم مطالعه نمایید.