Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرد توانا - قسمت ششم

مرد توانا - قسمت ششم

نوشته: میگل دواونامونو
ترجمه: رضا سیدحسینی

عروسی انجام شد و عروس و داماد به پایتخت رفتند. «آنی ندرو» به سبب ثروت هنگفتی که داشت با اشخاص زیادی طرح دوستی ریخته بود، اما این دوستی او تا حدی هم عجیب بود. اغلب کسانی که به خانة او رفت و امد می‌کردند و از ان جمله مردان اصیل و سرشناس که شیفتة ژولیا بودند، همه به شوهر او که رباخواری می‌کرد بدهکار بودند. اما «ژولیا» درباره معاملات شوهرش هیچ چیزی نمی‌دانست. زیرا شوهرش هیچوقت در این باره با او حرف نمی زد. ژولیا هیچ چیزی کسر نداشت. هر آرزوی او برآورد می‌شد. تنها از یک چیز محروم بود و بیشتر از هر چیز ان را می‌خواست. او رام شوهرش و مسحور جادوی او شده بود و از عشق او نیز برخوردار بود. اما می‌خواست از این عشق اطمینان حاصل کند. با خود می‌گفت:‌«آیا او مرا دوست دارد یا نه؟ مرا غرق هدیه‌ها و لطف‌ها می کند، اما این کار را مانند یک فرمانروا و به صورت حاکمانه‌ای انجام می‌دهد.. حتی بیش از حد بوسم می‌کند اما آیا دوستم دارد؟»

اما سخن گفتن از عشق و محبت با این مرد هیچ نتیجه‌ای نداشت. آنی ندرو می‌گفت:

- از این چیزها فقط احمق‌ها حرف می‌زنند: «روح من، جان من، عزیز دلم!» من؟ از این حرف‌ها بزنم؟ یا به من از این حرف‌ها بزنند؟ به «من»؟ این‌ها مزخرفات رمانها است. میدانم که تو از خواندن این چیزها خوشت می‌آید.

- چه کار کنم! واقعا خوشم می‌آید!

- بسیار خوب!‌ هر چقدر دلت می‌خواهد بخوان. ببین، تو اگر به این چیزها خیلی ارزش قائلی بگو تا پهلوی خانه برای تو بنای مجللی به عنوان کتابخانه بسازم و همة رمان‌هایی را که از زمان حضرت آدم تاکنون نوشته شده است توی آن جمع کنم.

- چه حرف‌ها!

آنی ندرو چنان ساده و بی‌پیرایه لباس می‌پوشید که تصورپذیر نبود. بی‌دقتی او به لباس نه از این نظر بود که جلب توجه مردم را نکند، بلکه برای این بود که از نشان دادن وابستگی خود به طبقات پایین لذت می‌برد. پوشیدن لباس نو برای او مشکل بود، آری، حتی نسبت به لباس‌های کهنه خود احساس محبت و علاقه و شفقتی می‌کرد. انسان به دیدن او می‌خواست با خود بگوید: این مرد تا لباس تازه‌ای بپوشد همان روز اول برای این که آن لباس مستعمل جلوه کند، در خانه و کوچه خود را به دیوارها می‌مالد. از طرف دیگر برای اینکه زیبایی زنش بیشتر جلب نظر کند، دقت بی‌اندازه در شیک‌پوشی او به خرج می‌داد. به هیچ وجه مرد سختگیر و یا خسیسی نبود. اما پولی که بیشتر از هر پول دیگر با میل و لذت خرج می‌کرد، صورت حساب مغازه‌های مد و خیاط‌های زنانه و مخارج لباس و آرایش ژولیا بود.

در کوچه از راه رفتن در کنار زنش لذت می‌برد، اما در این حال فرق سر و وضع زن و شوهر بیشتر به چشم می‌خورد. هنگامی که رهگذران برای تماشای زنش می‌ایستادند و زن جوان با عشوه خاص خود این نگاه‌ها را به سوی خود می‌کشید، «آنی ندرو» لذت می‌برد. خود را به ندیدن می‌زد و چنان رفتار می‌کرد که گویی هیچ خبر ندارد. گویا به کسانی که زنش را با نگاه‌های هوس آلود برانداز می‌کردند، می‌گفت:

- می‌پسندید؟ خیلی خوشحالم! چون که او مال من است. تنها مال من! بسیار خوب، هیچ اعتراضی ندارم، هر چقدر که می‌توانید هیجان نشان بدهید. عقل‌تان را ببازید!

ژولیا چنان که گویی قسمتی از این افکار را احساس می‌کند، از خودش می‌پرسید:

- آیا این مرد واقعا مرا دوست دارد؟ یا دوست ندارد؟

زیرا خود او پیوسته به او، به این مرد که شوهرش و یا بهتر بگوییم صاحبش و اربابش بود فکر می‌کرد. روحش به مرور زمان تغییر یافت و به صورت روح کنیزکی درآمد که هر چند یگانه کنیزک اربابش بود اما باز هم از مرحله کنیزکی قدمی فراتر نمی‌گذاشت.

هیچ چیزی که شبیه همرازی و همدردی باشد حتی به مقیاس بسیار کوچک در میان آن‌ها وجود نداشت. ژولیا هیچ نمی‌دانست که چه چیزهایی ارباب و شوهرش را سرگرم می‌کند. فقط گاهگاه جرئت می‌کرد که درباره خانواده‌اش از او بپرسد. «آنی ندرو» می‌گفت:

- خانواده‌ام؟حالا درباره خانواده هر طور که تو هستی من هم همانطورم. و در این باره ذره‌ای متاثر نیستم. خانوادة من خود من هستم! تو و من، چون که تو هم مال منی.

- اما مادرت، پدرت؟

- فراموش نکن که من مادر و پدر نداشتم. خانوادة من با من شروع می‌شود. من خودم خودم را آفریده‌ام.

- آنی ندرو، می‌خواهم چیز دیگری هم از تو بپرسم اما جرئت نمی‌کنم.

- چرا جرئت نداری؟ من که تو را نمی‌خورم. نترس! هیچ دیدی که ناراحت شوم یا برای حرفی که گفته‌ای از تو دلگیر شوم؟

- نه هیچ وقت، آخر من هم که اصلا شکایت نمی‌کنم...

- فقط همین را کم داشتیم.

- نه، شکایت نمی‌کنم، اما...

- خوب، خوب، زود بگو و تمام کن!

- نه، نپرسم بهتر است!

- بپرس!

این کلمه را طوری ادا کرد و در این کلمه چنان خودستایی قوی و بی‌حدی بود که ژولیا، با ترس و عشق، با عشقی مطیع و حقیر، با عشق یک کنیزک به خود لرزید و به او چنین گفت:

- خوب، پس می‌پرسم، بگو ببینم تو زن داشتی؟

گویی در پیشانی شوهرش خط سایة مبهمی پیدا شد و زائل گشت. و «آنی ندرو» جواب داد:

- آری، زن داشتم.

- زنت چه شد؟

- حتما به تو چیزهایی گفته‌اند!

- نه، اما...

- چیزهایی گفته‌اند بگو ببینم چه بوده!

- خوب آری، بعضی چیزها شنیده‌ام.

- باور کردی؟

- نه باور نکردم.

- البته ممکن نبود باور کنی من اجازه نمی‌دادم باور کنی.

- نه باور نکردم.

- معلوم است، کسی که مثل تو مرا دوست دارد و مثل تو مال من است، هرگز این دروغ‌های شاخدار را باور نمی‌کند.

- البته من تو را دوست دارم.

«ژولیا» این حرف را برای این گفت که او هم عشق خود را ظاهر سازد و چیزی در این باره بگوید.

- خوب، خوب قبلا هم به تو گفته بودم که من از این جملات رمان‌های احساساتی خوشم نمی‌آید. انسان دوست داشتن خود را هر چه کمتر بگوید بهتر است.

پس از سکوت کوتاهی «آنی ندرو» ادامه داد:

- حتما به تو گفتند که وقتی خیلی جوان بودم در مکزیک ازدواج کردم. با زنی مسن و بسیار ثروتمند. گفتند که با زن سالخورده میلیونری ازدواج کردم. به تو گفتند که من زن را مجبور ساختم که مرا وارث خودش کند و چون به مقصودم رسیدم چیزی نگذشت که او را خفه کردم حتما به تو چیزهایی از این قبیل گفتند. اینطور نیست؟

- آری، آنچه به من گفته بودند همین بود.

- تو هم باور کردی؟

- نه، باور نکردم. نتوانستم باور کنم که تو زنت را کشته باشی.

- می‌بینم که تو بهتر از آنچه گمان می‌کردم قدرت قضاوت داری. من چطور می‌توانستم زنم را بکشم. چیزی را که جزو اموال من بود و متعلق به خودم بود چطور می‌توانستم بکشم؟

هنگام شنیدن این حرف‌ها آیا چه چیزی بود که ژولیای بیچاره را به لرزه انداخت. سبب لرزش خود را نتوانست بفهمد اما علت آن کلمه «اموال» بود که شوهرش هنگام سخن گفتن از زن سابقش به کار برده بود.

«آنی ندرو» ادامه داد:

- گذشته از آن، این کار دیوانگی محض شمرده می‌شد، برای چه؟ برای رسیدن به میراثش؟ از ثروتش به هر ترتیبی بود استفاده می‌کردم. همانطور که حالا استفاده می‌کنم. انسان زن خودش را بکشد؟ برای این که انسان زن حسودش را بکشد کوچکترین علتی وجود ندارد!

«ژولیا» به خود جرئت داد و اعتراض کرد:

- با وجود این مردهایی هستند که زنشان را می‌کشند.

- به چه منظوری؟ چرا؟

- از حسادت و یا به این علت که فریبشان داده است.

- چه حرف‌ها! حسادت!‌ این فقط کار احمقها است!‌ فقط احمق‌ها می‌توانند حسود باشند. چون به این دسته است که زن‌هایشان می‌توانند خیانت کنند. اما به من؟ به «من» زن نمی‌تواند به من خیانت کند. این کار را نه زن اولم توانست بکند و نه تو می‌توانی.

- از این حرف‌ها نزن، مگر حرف دیگری نداریم؟

- چرا؟...

- وقتی اینطور حرف می زنی دلتنگ می‌شوم. حتی فکر خیانت به تو را هم نمی‌توانم بکنم.

- میدانم، اگر خودت نگویی هم می دانم. میدانم که تو هیچوقت به من خیانت نخواهی کرد.

- معلوم است که خیانت نمی‌کنم.

- اصلا نمی‌توانی خیانت کنی؟ چطور؟ خیانت به «من»؟ زن من؟ غیرممکن است!‌ و اما زن اولم، بی‌آنکه احتیاجی باشد من بکشمش، خودش مرد!...

کمتر اتفاق می‌افتاد که «آنی ندرو» با زنش چنین طولانی صحبت کند. و این یکی از آن گفتگو‌های طولانی‌شان بود، «ژولیا» پس از این گفتگو اندیشناک و نگران شد. آیا این مرد او را دوست داشت یا نه؟...

بیچاره «ژولیا» خانة تازه‌اش هم درست به اندازة خانة پدری ترسناک بود. آزاد بود، کاملا آزاد. هر کاری که می‌خواست می‌کرد. گردش و تفریح می‌کرد. دوستان زن حتی محبوب‌ترین دوستان مردش را به خانه دعوت می‌کرد. اما آیا شوهرش و اربابش ا را دوست داشت؟ اطمینان نداشتن از عشق این مرد، او را به طرزی رها نشدنی، به سرزمین خیالش زنجیر می‌کرد، و او را در این زندان شاهانه‌ای که درهایش دائما باز بود، مانند محبوسی نگاه می‌داشت.

در یکی از روزها، وقتی که پی برد فرزندی از شوهر و اربابش در شکم دارد، به ظلمت طولانی روح کنیزوارش، گویی شعاعی از خورشید تابید و در دل گفت:

- حالا خواهم فهمید که آیا او مرا دوست دارد یا نه؟

وقتی که این خبر شادی بخش را داد «آنی ندرو» فریاد زد:

- من هم همین انتظار را داشتم. حالا یک وارث دارم. او را مرد کاملی بار خواهم آورد. مردی مانند خودم. من هم همین انتظار را داشتم.

«ژولیا» پرسید:

- اگر بی‌بچه ماندیم چطور؟

- ممکن نبود! طور دیگری نمی‌شد. من حتما باید صاحب فرزندی می‌شدم. من!

- اما خیلی‌ها هستند که ازدواج می‌کنند و بچه‌دار نمی‌شوند.

- برای دیگران آری، اما برای من نه! من حتما صاحب پسری می‌شوم. من!

-  از کجا معلوم است.

- چون غیرممکن است که تو برای من پسر نیاوری.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرد توانا - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 48 - مهر سال 1341
  • تاریخ: یکشنبه 19 اسفند 1397 - 19:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1680

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1337
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23066943