در این مرد خشن و تودار چه چیزی بود که انسان را میترساند و مجبور به احترام میکرد؟ ترسناکترین جنبه کار این بود که معلوم نبود چگونه ژولیا را به عشق عجیب و دگرگونی مجبور میساخت.
زیرا «ژولیا» میکوشید به این مردی که خواسته است یکی از زیباترین دختران شهر را بگیرد تا میلیونهای خود را به رخ مردم بکشد، عاشق نشود. در عین حال که از چنین عشقی میترسید خود را مجبور به تسلیمی میدید که نظیر عشق بود. در این احساس چیزی شبیه عشق یک کنیزک به امیر مغرور و خشنی وجود داشت. «ژولیا» با خود میگفت:
- ولی او، آیا او مرا واقعا دوست دارد؟ مرا دوست دارد ها؟ همان طور که خود او میگوید: «مرا؟» آه لحن او! تغییر عجیب صدای او وقتی که «من» میگوید. آیا مرا دوست دارد؟ یا فقط میخواهد با زیبایی من بر خود ببالد؟ نکند من برای او فقط اثاث نادر و گرانبهایی هستم؟ آیا واقعا عاشق من است؟ آیا پس از مدتی از زیبایی من خسته نخواهد شد؟ در هر حال به زودی ازدواج خواهم کرد. از این خانة پدری غم آلود و از پدرم نجات خواهم یافت. پدرم که با ما زندگی نخواهد کرد! برای او درآمدی در نظر میگیریم و به اذیت کردن مادر بیچارهام و کلنجار رفتن با نوکرها ادامه میدهد. کافی است ما فقط مواظف باشیم که دوباره بدهکار نشود. و اما من ثروتمند خواهم شد. ثروتمندتر از هر کسی
اما این حرفها «ژولیا» را اقناع نمیکرد. ژولیا میدید که مردم «رنادا» به حال او غبطه میخورند. همه دربارة سعادت تصور ناپذیر او حرف میزدند و میگفتند بالاترین چیزی را که میتوانست با زیبایی خود کسب کند، به دست اورده است. اما ایا این مرد او را دوست داشت؟ آیا واقعا دوست داشت؟ «ژولیا» با خود گفت: «باید او دوستم داشته باشد. عشق واقعی او برای من ضروری است. تا او مرا دوست ندارد من نمیتوانم زن او باشم. زیرا این نفرت آورترین شکل خودفروشی است. راستی آیا من او را دوست دارم؟» ژولیا احساس میکرد که مغلوب «آنی ندرو» شده است. زیرا زمزمة صدای اسرارآمیزی را که از اعماق روحش میامد میشنید: مرد یعنی این! وقتی که آنی ندرو «من» میگفت، ژولیا از عشق میلرزید.
با این که فکر میکرد این احساس سبب دیگری دارد و نمیدانست که سبب آن چیست، در عین حال از عشق به خود میلرزید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت ششم مطالعه نمایید.