- ژولیانا، من به شما نگفته بودم که «آنی ندرو» هر انچه را که بخواهد میتواند به دست بیاورد؟ مقاومت در برابر من؟ در برابر «من»؟
اینها اولین کلماتی بود که ثروتمند جوان آمریکایی، در خانة «دونویکتورنیو» هنگام نزدیک شدن به دختر ویکتورنیو به زبان آورد. دختر وقتی که این حرف ها را میشنید به خود لرزید: برای اولین بار در عمرش یک مرد واقعی میدید. گذشته از آن، این مرد در نظرش بیشتر از آنچه انتظار داشت نجیب و اصیل جلوه کرد و آنقدرها که گمان میکرد خشن و ابتدایی نبود. در سومین باری که «آنی ندرو» به خانة آنها آمد،پدر و مادر «ژولیانا» او را با دختر تنها گذاشتند.
«ژولیانا» میلرزید، «آنی ندرو» ساکت بود. این ترس و این سکوت مدتی دوام یافت.
«آنی ندرو» گفت:
- ژولیا، مثل این که کمی ناراحتید.
- نه، نه، چیزی نیست؟
- پس چرا میلرزید؟..
- شاید از سرما ...
- نه از ترس!
- از ترس؟ چه ترسی؟
- از من میترسید!
- از شما چرا بترسم؟...
- چرا! از من میترسید.
ترس ژولیا به صورت گریه شدیدی بیرون ریخت. ژولیا گریه میکرد و سیل اشک از اعماق روحش روان میشد. ژولیا از ته دل گریه میکرد. هقهقها خفهاش میکرد و نفسش را میبرید.
«آنی ندرو» زمزمه کرد:
- مگر من درندهام.
- مرا فروختند.
- که این حرف را میزند؟
- من، من میگویم، اما نه، من هرگز مال شما نخواهم بود. تا دم مرگ مال شما نخواهم بود!
- تو مال من خواهی بود «ژولیا» مال من خواهی بود... و مرا دوست خواهی داشت. چطور؟ مرا نمیخواهی دوست بداری؟ مرا؟ این غیرممکن است!
در کلمة «مرا» چنان نفوذی بود که اشک چشم ژولیا را خشک کرد. ژولیا احساس کرد که قلبش از ضربان ایستاد. به صورت «آنی ندرو» نگاه کرد. گویی صدایش در گوش او زمزمه کرد: این است مرد واقعی!
- هر کاری میخواهید با من بکنید.
«آنی ندرو» در حالی که اصرار داشت او را «تو» خطاب کند، پرسید:
- منظورت چیست؟
- نمیدانم... نمیدانم چه میگویم.
- منظورت از این که هر کاری میخواهم با تو بکنم چیست؟
- یعنی هر کاری که بخواهی ...
- اما من کاری نمیخواهم بکنم!
کلمه «من» را با لحن محکم و پیروزمندانهای گفته بود. و افزود:
- تو زن من خواهی شد؟
ژولیا فریادی زد. با آن چشمان درشت و زیبا که از حیرت برق میزد: مدتها توی صورت مرد نگاه کرد: آنی ندرو لبخند زنان زیر لب با خود گفت: «زیباترین زن اسپانیا مال من خواهد شد.»
- پس شما به این معتقدید که...
- معتقدم... معتقدم...
و دوباره اشکهای «ژولیا» با چنان شدتی جاری شد که گویی سینهاش از هم میشکافت و نفسش بند میآمد.
و در همان لحظه ژولیا شنید که صدایی به او میگفت:
- آری، زن من، زن رسمی من، همه چیز روشن است. قانون میل مرا تصدیق خواهد کرد. آه، میل من به خودی خود قانون است، قانون
- آری، زن تو هستم.
ژولیا شکست خورده بود، قرار عقد ازدواج گذاشته شد...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت پنجم مطالعه نمایید.