Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرد توانا - قسمت سوم

مرد توانا - قسمت سوم

نوشته: میگل دواونامونو
ترجمه: رضا سیدحسینی

عاقبت پدر « ژولیا » به او گفت:

- ببین دخترم! در مقابل این سیل عاشقان تو صدایم در نیامد. صبر کردم. لازم بود تدبیری اتخاذ کنم، اما منصرف شدم. ولی حالا به تو اخطار می‌کنم. دیگر از این دیوانگی‌های تو به تنگ آمدم. بیشتر از این نمی‌توانم تحمل کنم. خوب گوشهایت را باز کن!

« ژولیا » با جسارت چشم به چشمان پدرش دوخت و با استهزاء تلخی فریاد زد:

- اما گناه دیگری هم مرتکب شدم!

پدرش با لحن تهدیدآمیزی پرسید:

- چه گناهی!

- عاشق تازه‌ای پیدا کردم!

- عاشق تازه؟ کی؟ کدام است؟

- نفهمیدی کیست؟ چطور؟

- شوخی را بگذار کنار! کافیست... والا کاسه صبرم لبریز می‌شود.

- بسیار خوب، پس می‌گویم... «دون‌آلبرتو‌دومناندزدو‌کابوئرنیگا»!....

مادرش فریاد زد:

- وای خدایا!

و «دون ویکتورنیو» نتوانست چیزی بگوید و رنگ از چهره‌اش پرید.

«دون‌آلبرتو‌دومناندزدو‌کابوئرنیگا» مزرعه‌دار بسیار ثروتمندی بود. مردی عیاش و هوسران بود که زن‌ها را مثل پیراهن تن عوض می‌کرد. برای دست یافتن به زنی که مورد توجهش بود به هر کاری دست می‌زد، می‌گفتند که از زنش جدا زندگی می‌کند و نیز شایع بود زنانی را که به دست می‌آورد، بعد‌ها به شوهر می‌دهد و جهیزیه سنگینی به آن‌ها می‌دهد.

- در این باره چه عقیده‌ای داری پدر؟ ساکتی؟

- تو مثل اینکه دیوانه شده‌ای؟

- نه، من نه دیوانه شده‌ام و نه خیالاتی. در کوچه قدم می‌زند و مرتبا از جلوی خانه ما می‌گذرد... به او بگویم که بیاید  با تو وارد معامله شود؟

- من میروم و الا کارمان به جای بد می‌کشد.

پدرش برخاست و از خانه بیرون رفت.

- ولی دخترجان!

- گوش کن مادر! فکر نکن که پدرم از این کار ناراضی است. او از مدت‌ها پیش حاضر است که مرا به «دون‌آلبرتو» بفروشد.

دختر بیچاره میل و اراده‌ای برایش نمانده بود. ژولیا حتی رفته رفته معتقد شده بود که فروخته شدن هم برای او وسیله نجاتی است. اصل این بود که از این خانه دور شود و از چنگ پدرش نجات یابد. می‌خواست نجات پیدا کند و بعد هر چه باداباد...

در آن اثناء مرد ثروتمندی به نام «آنی‌ندروگومز» در اطراف «رنادا» ملکی خریده بود. این ملک یکی از املاک پرارزش و بزرگ آن حوالی بود. درباره زادگاه «آنی‌ندروگومز» هیچکس اطلاع درستی نداشت، حتی یک نفر پیدا نمی‌شد که از پدر و مادر و اصل و نسب او و شهری که در ان به دنیا آمده و بزرگ شده است خبری داشته باشد. آنچه میدانستند فقط این بود: در کودکی همراه پدر و مادرش به «کوبا» و سپس به مکزیک رفته است و در آنجا معلوم نیست از چه راهی ثروت هنگفتی به چنگ آورده است. این ثروت به پای ثروت‌های افسانه‌ای می‌رسید، سخن از چند میلیون «دورو» در میان بود. «‌آنی‌ندروگومز» این ثروت را پیش از سی سالگی به هم زده و سپس برای کشاورزی و خریدن ملک و گاو به اسپانیا برگشته بود. می‌گفتند که زنش را از دست داده و فرزندی ندارد و درباره‌اش شایعات باور نکردنی جریان داشت. آنان که او را می‌شناختند می‌گفتند که مردی جاه طلب است، دنبال هدف‌های بزرگ می‌رود، لجوج است و دارای عزم و اراده خلل‌ناپذیری است. «آنی ندرو» دوست داشت که به حالت خشن و ابتدایی خود ببالد و می‌گفت:

- اگر پول داشته باشی همه چیز دنیا مال تو است!

به او جواب می‌دادند:

- نه همیشه و برای هر کس.

- برای همه کس اینطور است. یعنی برای کسانی که خودشان توانسته باشند پول کسب کنند. خانزاده‌ای که ناگهان ثروت بزرگ به او رسیده است. یک کنت کوچولو یا یک بچه دوک ممکن است اگر میلیون‌ها پول هم داشته باشد فرقی به حالش نکند. اما من؟ من؟ من که توانسته‌ام به تنهایی و به دست خودم ثروتی فراهم کنم؟...

بهتر بود می‌شنیدید که او این کلمه «من» را چطور می‌گفت.

از این غروری که هنگام سخن گفتن از خودش در لحن او بود می‌توانستید روح «مرد توانا» را آشکارا ببینید.

- هر انچه خواسته‌ام و تصمیم گرفته‌ام به دست بیارم نتوانسته است از چنگ من بگریزد. هر کاری که خواسته‌ام کرده‌ام، اگر بخواهم حتی می‌توانم وزیر شوم. مگر اینکه نخواهم!

برای «آنی‌ندرو» از «ژولیا» زیبایی بی‌مانند «رنادا»‌ نیز بحث کرده‌ بودند.

در دل گفت: «بد نیست ببینمش!» و چون دید گفت: «این دختر باید مال من باشد!»

در یکی از روزها «ژولیا» گفت:

- میدانی بابا! آن «آنی‌ندرو» که اسمش بر سر زبان‌ها افتاده... حتما می‌شناسی، چون در این روزها همه از او حرف می‌زنند، همان که «کارباخرو» را خریده...

- آری، آری، میدانم که را می‌گویی. خوب. چه شده؟

- خبر داری، او هم دور و بر من می‌گردد.

- تو مرا مسخره می‌کنی «ژولیا»؟

- نه، شوخی نیست مسئله جدی است. از من دست بردار نیست.

- به تو می‌گویم که شوخی را کنار بگذار!

- بیا! این هم نامه‌ای که برایم نوشته است!

ژولیا از سینه‌اش نامه‌ای درآورد و به صورت پدرش پرت کرد.

پدرش پرسید:

- خوب می‌خواهی چه کار کنی؟

- چه کار کنم؟ به او خواهم گفت که تو را ببیند و با تو معامله کند!

«دوویکتورنیو» با خشم دخترش را نگاه کرد و بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید از خانه خارج شد. چند روز از آن زمان گذشت. در عرض این چند روز خانه آکنده از سکوت‌های غم آلود و هیجان‌های گنگ بود. «ژولیا» برای خواستگار تازه‌اش جوابی پر از استهزاء و تحقیر‌های غرورآمیز فرستاده بود. یکی دو روز بعد نامه‌ای که با دستی خشن و با حروف گوشه‌دار ولی خوانا نوشته شده بود به دستش رسید. در نامه فقط این کلمات وجود داشت: «دیر یا زود مال من خواهید شد. آنی‌ندروگومز هر آنچه را که بخواهد می‌تواند به دست بیاورد.» ژولیا وقتی که نامه را خواند با خود چنین گفت:

- مرد یعنی این! راستی آیا او نجات دهندة من خواهد بود یا من مایه خوشی او؟...

چند روز پس از رسیدن نامه، «دون ویکتورنیو» دخترش را صدا کرد و با او توی یک اطاق رفت. در حالی که می‌خواست زانو بزند و التماس کند، با چشمان اشک آلود با او حرف زد:

- ببین دخترم! حالا همه چیز به تصمیم تو وابسته است: آیندة همه‌مان و شرافت من. اگر با «آنی‌ندرو» ازدواج نکنی دیگر بیش از این نمی‌توانم ورشکستگی خودم را از مردم مخفی کنم حتی چه بسا که...

- دیگر نگو، بس است!

- نه، نه، دیگر نمی‌توانم مخفی کنم، روز جدایی نزدیک می‌شود و من باید مجازات وضعی را که دچار شده‌ام پس بدهم. اگر تا امروز توانستم خود را در برابر این ضربه سرپا نگهدارم با اتکاء به تو بود. زیبایی تو سپر من بود. همه می‌گفتند که این دختر حیف است.

- خوب، اگر موافقت کنم؟

- آن وقت همه کارها روبراه می‌شود. می‌خواهم همة حقیقت را به تو بگویم. «آنی ندرو» وضع مرا می‌داند. از همه چیز خبردار شده است. من امروز دوباره آزادی سابقم را به دست آوردم. می‌توانم نفس راحت بکشم رهین منت او هستم. او تمام قرض‌های مرا داد. من دیگر از چیز هم... نجات پیدا کردم، چیز...

- میدانم، میدانم، نگو، خوب، حالا؟

- حالا من در قید منت او هستم. همه مان در قید منت او هستیم. من با پول او زندگی می کنم. تو هم با پول او زندگی می‌کنی.

- یعنی که تو مرا مدتی است که فروخته‌ای. ها؟

- نه، او خودش ما را خرید.

- از این قرار چه تو بخواهی و چه نخواهی من از مدت‌ها پیش مال او شده‌ام. اینطور نیست؟

- نه، او چنین چیزی نخواسته است! او هیچ چیز نمی‌خواهد، هیچ درخواستی ندارد.

- چه بزرگوار!

- ژولیا!

- آری، آری، همه چیز را فهمیدم. به او بگو هر وقت بخواهد می‌تواند! برای من فرقی نمی‌کند!

«ژولیا» وقتی که این حرف‌ها را می‌گفت لرزشی به او دست داد. این حرف‌ها از دهان چه کسی خارج شده بود: خود او؟ نه، کس دیگری بود که این حرف‌ها را می‌زد، وجود دیگری که در درون او پرورش می‌یافت و به او ظلم می‌کرد.

- ببخش دخترم، مرا ببخش!

مرد از جا برخاست تا دخترش را ببوسد، اما ژولیا او را عقب زد و فریاد زد:

- برو عقب، مرا آلوده نکن!

- ولی دخترم!

- برو، برو، بهتر است که خاکستر قبض‌ها و اسنادت را ببوسی، آن کاغذ‌ها ممکن بود تو را به زندان بکشاند!...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرد توانا - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 48 - مهر سال 1341
  • تاریخ: شنبه 18 اسفند 1397 - 20:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1868

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2479
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068085