ژولیا از پنجره به بیرون خم میشد و برای «انریک» که از عاشق پیشگان نورسیدة «رنادا» بود، از روسیاهی و سقوط اخلاقی که در خانوادهشان حکومت میکرد حرف میزد. «انریک» با این که زیبایی دختر دلش را برده بود ولی رفته رفته احساس میکرد که جرئت و جسارتش از دست میرود و در دل میگفت:
- این دختر هوسهای عجیبی دارد و پیاپی رمانهای احساساتی میخواند.
و «انریک» وقتی که تا حد زیادی پیشرفت کرده بود و همة مردم «رنادا» خبردار شده بودند که دختر به او اجازه داده است تا زیر پنجرة اطاقش بیاید، به فکر افتاد که به این ماجرا خاتمه دهد. و این فرصت هم به زودی به دست آمد. صبح یکی از روزها «ژولیا» با چشمان سرخ شده و اشک آلود، دیوانهوار از پلهها پایین دوید و به او گفت:
- انریک، دیگر تاب تحمل ندارم. اینجا نه خانة پدری است و نه کانون خانواده... اینجا جهنم واقعی است. پدرم از روابط ما خبردار شده و آتش میسوزاند فکر کن، امشب کار را به جایی کشاند که خواست مرا کتک بزند. فقط به این علت که میخواستم به او ثابت کنم که من حق دارم.
- چه مرد درندهای!
- حالا به این هم اکتفاء نکرد. گفت که حساب تو را هم خواهد رسید.
- حساب مرا برسد؟ بفرماید! فقط همین را کم داشتیم!
او در دل با خود گفت:
- باید به این ماجرا خاتمه داد. این مردک نابکار اگر بداند که گوهر گرانبهایش دزدیده شد ممکن است کار خطرناکی صورت دهد... به خصوص که من نخواهم توانست او را از فلاکتی که گریبانگیرش است نجات بدهم...
- انریک، بگو ببینم. مرا دوست داری؟
- این هم پرسیدن دارد؟
- نه، جواب بده. مرا دوست داری؟
- با همة قلبم، با همة روحم!...
- راست میگویی؟
- البته!
- در راه من با هر خطری روبرو میشوی؟...
- بیشک با همة خطرها!
- پس حالا که این طور است مرا بردار و از اینجا ببر. فرارم بده! به دوردستها، به جایی که پدرم نتواند ما را پیدا کند ببر.
- آرام باش جانم!
- نه، نه، اگر دوستم داری فرارم بده. گنجینة پدرم را بدزد و ببر تا نتواند بفروشد. من نمیخواهم فروخته شوم. میخواهم مرا فرار بدهی. مرا بردار و ببر!...
دربارة طرز فرارشان با هم حرف زدند و قول و قرار گذاشتند:
فردای روزی که تصمیم به فرار گرفته بودند، «ژولیا» بقچهاش را بسته و پنهانی کالسکهای کرایه کرده بود اما از «انریک» خبری نبود.
«ژولیا» خود را به رختخواب انداخته بود از خشم بالشها را چنگ میزد و میگفت: «چه ترسو! بدتر از ترسو، پست، رذل، بدتر از رذل، ولگرد! میگوید که عاشق من است، اما عشق کجا بود! از زیبایی من خوشش آمده است، فقط همین! حتی این هم نیست. خواست پیش اهالی «رنادا» افتخار کند و بگوید: «ژولیا یانیز» بلی خود او، به من وعدة ازدواج داده است.» حالا هم خواهد رفت و به همه خواهد گفت که به او پیشنهاد کردهام مرا بردارد و فرار کند! آه پست بیشرف! درست مثل پدرم... یک مرد ممکن نیست از این پستتر شود، پست، بیناموس!»
و ژولیا در چنگال خشمی که هر لحظه بیشتر میشد، پیاپی این حرفها را تکرار میکرد.
مادرش گفت:
- میبینم دخترم که این ماجرا هم اینطور خاتمه یافت. پس پدرت حق داشت. اگر این وضع را ادامه بدهی مسخرهی مردم میشوی.
- این وضع را ادامه بدهم؟ چه وضعی را؟
- یعنی اگر به هر کسی که به تو نزدیک میشود روی خوش نشان بدهی، بدنام میشوی و...
- چه بهتر مادر، چه بهتر! تا این زیبایی خداداد را دارم، هر قدر که بخواهم عاشق پیدا میکنم.
- فرزندم، به کانون خانوادهات فکر کن، به نسل و نسبت فکر کن.
با وجود این طولی نکشید که ژولیا عاشق تازهای برای خود پیدا کرد. مانند «انریک» با او هم درد دل کرد، در مورد او هم پیش قدم شد و او را به همان کارها وادار ساخت. اما «پدرو» عاشق تازه محکمتر از اولی و جدیتر از او بود. «ژولیا» که باز دنبال افکار سابق میرفت، مدتی بعد به «پدرو» پیشنهاد کرد که او را بردارد و فرار کند. «پدرو» جواب داد:
- ببین، «ژولیا»! در مورد فرار اعتراضی ندارم و گذشته از این که اعترض ندارم از تصورش هم لذت میبرم! اما به فرض این که از اینجا فرار کردیم به کجا میرویم و بعد با چه وسیلهای زندگی میکنیم؟
- بالاخره چارهای پیدا میکنیم!...
- نه، نمیتوانیم، ما باید از حالا فکر این چیزها را بکنیم.
من فعلا برای مدت کوتاهی هم میتوانم پول پیدا کنم. به خانة ما که راهمان نمیدهند این را میدانم. وضع پدر تو هم روشن است، پس باید دید اگر فرار کردیم تکلیفمان چیست؟
- چطور؟ پس از حرفت برمیگردی؟ ولی چاره چیست؟...
- درست است. ولی حالا تو بگو ببینم چه باید کرد؟
- چیز... انتحار کنیم!
- تو دیوانه شدهای « ژولیا »!...
- آری دیوانه شدهام... از نومیدی، نفرت، ترس، از نفرت به پدرم که میخواهد مرا بفروشد دیوانه شدهام... اگر تو هم دیوانه شده بودی، اگر از عشق دیوانه شده بودی، همراه من جانت را فدا میکردی
- به من گوش کن « ژولیا »، کمی فکر کن ببین چه میگویی. تو میخواهی که از عشق تو دیوانه شوم و همراه تو به زندگیم خاتمه بدهم. ولی من هرگز نمیگویم که چون از عشق تو دیوانه شدهام میخواهم همراه تو خودم را بکشم. تو هم این را نگفتی، بلکه فقط گفتی از نفرتی که نسبت به پدرم و کانون خانوادهام احساس میکنم دارم دیوانه میشوم. این دو بحث خیلی با هم فرق دارد؟
- ماشاءاله، چه عاقلانه فکر میکنی، عشق با فکر و عقل سازگار نیست!
رابطه شان را با هم قطع کردند. و « ژولیا » در دل چنین گفت:
«این هم مرا دوست نداشت. این هم! اینها عاشق زیبایی من میشوند نه خود من. من برای خودستایی آنها وسیله تبلیغ خوبی هستم» و « ژولیا » به تلخی گریست.
مادرش گفت:
- دیدی؟ من به تو نگفتم؟ حالا نوبت عاشق تازهای خواهد رسید.
- نوبت صدها عاشق دیگر خواهد رسید. صدها نفر دیگر تا وقتی که یک نفر پیدا شود که واقعا مرا دوست بدارد و مرا از دست شما نجات بدهد. شما میخواهید مرا بفروشید.
- این را به پدرت بگو.
و «دونیا آناکلتا» به اطاقش رفت و در آنجا به تنهایی گریه کرد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در مرد توانا - قسمت سوم مطالعه نمایید.