Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرد توانا - قسمت اول

مرد توانا - قسمت اول

نوشته: میگل دواونامونو
ترجمه: رضا سیدحسینی

وصف زیبایی بی‌مانند «ژولیا» در شهر تاریخی «رنادا» و اطراف آن بر سر زبان‌ها افتاده بود، «ژولیا» به منزلة ملکة زیبایی آن سرزمین بود یا بهتر بگوییم در میان آن همه شاهکارهای معماری شهر، گویی بنای زنده و جانداری بود. مردم اطراف می‌گفتند: «به شهر میرویم تا کلیسای بزرگ را و «ژولیا یانیز» را ببینیم!» با وجود چنین وضعی، در چشمان دختر زیبا حالتی بود که به احساس پیش از وقوع فاجعه‌ی نزدیکی شباهت داشت. همة کسانی که او را تماشا می‌کردند در حالت و رفتارش چیزی می‌دیدند که روح را ناراحت می‌ساخت: وقتی که از برابرشان می‌گذشت و نگاه‌ها را به دنبال خود می‌کشید، پیران دچار اندوه می‌شدند و جوانان شب‌ها در بسترشان به چپ و راست می‌غلطیدند و دیرتر از همیشه به خواب می‌رفتند. «ژولیا» از نیروی خود خبر داشت. اما در روح خویش بار شکنندة سرنوشتی را هم که آبستن تیره روزی‌ها بود احساس می‌کرد. صدای خفیفی که از درون او و از اعماق شعورش برمی‌خاست، در گوش او چنین زمزمه می‌کرد: «زیبایی‌ات تو را نابود خواهد ساخت!» و «ژولیا» برای این که این صدا را نشنود می‌کوشید که خود را سرگرم سازد.

پدر این زیبای بی‌نظیر، «دون ویکتورنیو یانیز» که گذشتة بسیار مبهمی داشت، همة امید خود را به دخترش بسته بود. فکر می‌کرد که وضع مالی آشفته‌اش را با کمک دخترش اصلاح خواهد کرد. به کارهای تجارتی اشتغال داشت و وضعش روز به روز خراب‌تر می‌شد. آخرین و مهمترین سرمایه‌ای که در دستش مانده بود «ژولیا» بود. پسری هم داشت، اما بیکاره درآمده و از سال‌ها پیش گم شده بود. به زنش می‌گفت: در دستمان به جز ژولیا چیزی نمانده است. همه چیز بسته به شوهری است که باید او پیدا کند و یا ما برایش پیدا کنیم. اگر حماقتی مرتکب شود- و من می‌ترسمِ، چون از او بعید نیست. – در نابودیمان هیچ شکی نیست.

- منظورت از «حماقت» چیست؟

- مثلا همین کارهایی که تو الان می‌کنی! از من بشنو «آناکلتا»!... تو ذره‌ای عقل نداری!

- من چه کار کنم «ویکتورنیو»؟ آشکارا به من بگو،‌ بین ماها اگر کمی عقل وجود داشته باشد باز هم در خود تو است.

- دست کم صد بار به تو گفته‌ام که این کار باید چه صورتی داشته باشد. مواظب «ژولیا» باش، نگذار دلش را به دست یکی از آن عاشقان ابلهش بدهد. دختران شهر ما با این قبیل پسرها وقت می‌گذرانند و از حد خارج می‌شوند و اعتدال را از دست می‌دهند. من از عشوه و دلربایی یا نگاه کردن از پنجره و دوستی کردن و این قبیل کارها چیزی نمی‌فهمم! از این دانشجو‌های آسمان جل و عشق بازی‌های آنها بیزارم!

- خوب، من این دختر را چکارش کنم؟

- میخوای چکار کنی؟ به او حالی کن آینده‌ی ما، آرامش همة ما، راحتی خیال من و تو، حتی ناموس و شرف ما ... می‌فهمی...

- البته می‌فهمم!

- نه، نه، تو هنوز منظور مرا نمی‌فهمی، شرافت ما، می‌فهمی... شرافت خانوادگی ما بسته به ازدواجی است که او باید بکند. باید به راه بیاید و ارزش خودش را بشناسد.

- طفلک بیچاره!

- طفلک بیچاره؟ او باید خودش را تسلیم این عاشقان به درد نخور نکند. و آن رمان‌هایی را که فقط اعصابش را در هم می‌ریزد و مغزش را از خیال‌های بیهوده پر می‌کند نخواند:

- خوب، پس می‌خواهی چه کار کند؟...

- عقل پیدا کند، به فکر آینده‌اش باشد، حساب زیبایی خودش را بکند و بداند که باید به طور شایسته‌ای از این زیبایی استفاده کند.

- من وقتی که به سن و سال او بودم...

- کافی است «آناکلتا»، پرت و پلا نگو. تو هر وقت دهن باز کنی، حرف ابلهانه‌ای می‌زنی، ‌همین... تو وقتی که به سن و سال او بودی... یعنی آن زمان‌ها که مرا شناختی...

- آری، آری، حیف که...

 و پدر و مادر دختر زیبا، برای این که این بحث را فردا دوباره از سر بگیرند، از هم جدا می‌شدند. از طرف دیگر ژولیای بیچاره به شدت رنج می‌برد. زیرا همة زشتی و پستی خطرناکی را که در افکار پدرش بود احساس می‌کرد و می‌گفت: «می خواهد مرا بفروشد تا وضع مالی در هم ریخته‌اش را سر و سامان بدهد، حتی خودش را از زندان رفتن نجات بدهد...» و حقیقت امر هم چنین بود.

و ژولیا با نوعی عصیان درونی به اولین عاشقی که به سویش آمد جواب موافق داد. مادرش به او گفت:

دخترجان، به خاطر خدا! من می‌دانم چه خبر است. این جوان را دیده‌ام که در اطراف خانه می‌گردد و به تو اشاره می‌کند. این را هم می‌دانم که از او نامه‌ای به دستت رسیده است و به آن جواب داده‌ای...

- بسیار خوب، چه کار کنم مادر؟ می‌خواهی مثل یک کنیز و اسیر زندگی کنم و منتظر باشم تا یک «پاشا» از راه برسد و پدرم مرا به او بفروشد؟

- اینطور حرف نزن دخترم.

- من هم مثل دخترهای دیگر نباید یک عاشق داشته باشم؟

- چرا، اما شخصی که شایسته باشد.

- من از حالا چه می‌دانم شایسته است یا نه؟ در هر حال اول باید شروع کرد تا بعد؟ آدم برای این که دوستش بدارند اول باید با کسی طرح دوستی بریزد و ملاقات کند...

- آه، آه، عشق! عشق...

- البته، پس میخواهی به انتظار یک مشتری بنشینم؟...

- آدم نه با تو می‌تواند درست و حسابی حرف بزند نه با پدرت. شما خانوادة «یانیز» اصلا اینطورید. کاش ازدواج نکرده بودم!

- خوب، من دلم نمی‌خواهد روزی برسد که من هم مثل تو افسوس بخورم!

مادرش عاقبت او را به حال خود گذاشت و «ژولیا» هم سینه‌اش را جلو داد و از گوشة پنجرة طبقة پایین به اولین عاشق خودش فرصتی برای ملاقات بخشید. با خود می‌گفت:

- اگر پدرم به سر وقت ما بیاید و غافلگیرمان کند، حتما مرا حسابی کتک می‌زند. اما چه بهتر! همه می‌فهمند که من قربانی او هستم و او می‌خواهد با زیبایی من معامله کند!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرد توانا - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 48 - مهر سال 1341
  • تاریخ: شنبه 18 اسفند 1397 - 14:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1704

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 387
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096212