وقتی لنینجن این را شنید دانست که دیگر کشتزارش از میان رفت. اما فرصت را در افسوس خوردن بر آنچه واقع شده بود تلف نکرد زیرا تا آنجا که کوچکترین امید موفقیت میرفت کار کرده بود. ولی از آن به بعد مقاومت بیفایده و خطرناک به نظر میرسید لنینجن با ششلول خود پیاپی سه تیر در هوا خالی کرد و این علامت قراردادی وی با کارگران بومی بود که بیهیج معطلی خود را به منطقه داخلی برسانند، و خود نیز بدان سو راند.
آن محل سه کیلومتر از ناحیه حمله دور بود و بنابراین وقت کافی بود که خط دوم دفاع را در برابر مورچهها آماده کند. از سه پمپ بزرگ بنزین، یکی در موقع راندن مورچهها به داخل نهر نیمه خالی شده بود. باقی بنزین به وسیله لولههای زیر زمینی به داخل گودال سمنتی که دور تا دور ساختمانها، انبارها و جایگاه دامها قرار داشت هدایت میشد.
در آنجا مردانش دوتا دوتا و سهتا سهتا بدو ملحق شدند بیشتر آنها سعی میکردند با وجود نگاههای هراسان و ابروان در همشان خود را آرام و خونسرد نشان دهند اما در قیافة آنان به خوبی دیده میشد که امیدشان به پیروزی در این نبرد کم شده است.
کشاورز بزرگ، کارگران را به گرد خویش خواند و گفت: «خوب، بچهها! دور اول را باختیم، ولی آخر آنها را نابود خواهیم کرد... نترسید! هر کس هم طور دیگر فکر میکند همین الان مزدش را بگیرد و جان خود را از معرکه به در ببرد... هنوز هم دیر نشده: کنار رودخانه قایق هست و میتوانید خودتان را نجات بدهید.»
هیچکس تکان نخورد.
لنینجن سکوت را نشانة رای اعتماد دانست و با خندهای که بیشتر به غرغر شبیه بود گفت: «- بچهها! بسیار بد شد که نمایش را نتوانستیم ادامه دهیم؛ ولی خوب،پیش از صبح فردا تفریح ما شروع نمیشود. وقتی این آفتها خود را بدینجا رسانیدند کار و مزد فراوان برای همه پیدا خواهد شد فعلا بروید و چیزی بخورید.»
در اثر هیجان مبارزه؛ قسمت اعظم روز را چیزی نخورده بودند، اما اکنون که مورچهها برای مدتی از نظر دور بودند و از «دیوار بنزین» احساس امنیتی در ایشان به وجود میآمد، معدههای خالی احساس گرسنگی میکردند.
پلهای روی جوی برداشته شده بود و این طرف و آن طرف، گاه به گاه مورچههایی بدین جوی رسیدند و متفکرانه به سطح بنزین خیره میشدند و به عقب میخزیدند. ظاهرا در آن موقع نسبت به آنچه در آن سوی مرز میگذشت علاقهای نداشتند و علاقة اصلیشان معطوف کشتزارها بود: درختها و بوتهها تا جایی که چشم کار میکرد توسط مورچههایی که مدتها به خوراک نرسیده بودند درو شد.
وقتی هوا کمی تیره شد. خط درازی از مورچگان به سوی جوی بنزین پیش آمدند اما هیچگونه کوششی برای نزدیک شدن به آن نکردند. لنینجن نگهبانانی را با نور افکن مامور کرد، و بعد به دفتر کارش رفت تا به حساب ضررها رسیدگی کند. او ضرر بسیار برآورد کرد که در مقایسه با مبلغی که در بانک داشت چندان غیرقابل تحمل نبود وی حتی با دقت نقشه کشت و کار مفصلی را ریخت که او را قادر به جبران کشت و کار از دست رفته خود میکرد و هنگامی که به رختخواب رفت، فکرش تا اندازهای راحت بود و حتی هنگام خواب هم بدین فکر نیفتاد که ممکن است فردا از او فقط استخوانهای براقی باقی بماند.
صبح، هنگام طلوع آفتاب برخاست و بر بام خانهاش رفت و صحنة عظیمی چون روز محشر در اطراف خود دید. تا چشم کار میکرد چیزی به جز یک سیاهی درخشنده دیده نمیشد؛ انبوهی از مورچگان سیر و استراحت کرده ولی حریص و قانع نشده ... بلی تا انجا که چشم کار میکرد توده فشردة مورچگان دیده میشد؛ مگر در جهت شمال که رودخانة بزرگ، هیچگونه امیدی برای عبور آنها باقی نگذاشته بود. ولی حتی دیوار سنگی بزرگی که لنینجن برای ممانعت از سیل و طغیان اب در مسیر رودخانه ساخته بود نیز مانند تنة درختها و سطح زمین سراسر پوشیده از مورچه بود. بنابراین حرص و ولع آنها با از بین بردن کامل مزارع اقناع نشده بود و سخت مشتاق تاراج بزرگتری بودند: چهارصد مرد، چندین اسب و انبارهایی پر از غله!
ابتدا این طور به نظر میآمد که این گودال بهترین مانع ورود مورچههاست و مورچهها هم متوجه خطر شنا کردن در آن شدند و برای ورود حرکت کورکورانه و نسنجیدهای نکردند،در عوض فوت و فن بهتری به کار بردند بدین معنی که شروع به جمع کردن ترکهها، پوست درختان و قطعات برگها کردند و انها را به روی بنزین انداختند. هرگونه علفی که ممکن بود برای این منظور به کار رود قبلا توسط آنها خورده شده بود؛ اما چیزی نگذشت که جریان برگهایی که دیروز به عنوان قایق از آن استفاده کرده بودند به طرف این گودال سرازیر شد. چون بنزین بر خلاف آب داخل نهر در حرکت نبود، آنچه در آن میاندختند در جای خود میایستاد و فقط ساعتی طول کشید که قسمتی از سطح بنزین پر شد و مورچهها برای حمله آماده گشتند. آن وقت ناگهان مانند طوفانی از روی سطح، خود را به روی برگها و پوستهها ریختند و با تکان دادن برگها، قسمتهای خالی را پر کرده خود را به طرف دیگر رساندند و شروع به بالا رفتن از شیب و حمله به پادگانهای بیپناه کردند.
در تمام این مدت قهرمان ما آرام نشسته با علاقه بدانها نگاه میکرد. بیانکه کوچکترین حرکتی بکند؛ و به مردان خود نیز دستور داده بود که به هیچ وجه کار مورچگان را آشفته نسازند به این جهت آنها هم در کنار گودال بنزین چمباتمه زده منتظر علامت رئیس بودند. در این موقع تمام سطح بنزین پوشیده از مورچه بود و چند تایی از آنها نیز بالا آمده به طرف مدافعان حرکت میکردند. لنینجن نعره زد: «همگی از گودال کنار بروید!»
مردان به شتاب خود را کنار کشیدند بیآنکه کوچکترین اطلاعی از نقشه وی داشته باشند. کشاورز خم شده و با احتیاط سنگی به داخل گودال انداخت و سطح آن را لرزشی داد و بنزین آشکار شد؛ سپس کبریتی زد و به داخل نهر افکند و خود شتابان به کناری جست زبانههای آتش همة سپاه را احاطه کرد. این نقشة آنی و تماشایی، کارگران بومی را غرق خوشحالی کرد. مانند بچهها فریاد شادی برکشیدند و به جست و خیز درآمدند. و اگر از ترس ارباب نبود او را مانند قهرمانی بر شانههای خود بلند میکردند.
بعد از آن که بنزین تا ته گودال سوخت و زبانههای آتش و دود فرو نشست، مورچههای خارج گودال به صورت دایرة بزرگی به عقب نشینی پرداختند، چرا که آتش سوزی عظیم نه تنها مورچههای درون گودال، بلکه تعداد بسیاری از مورچههای نزدیک آن را نیز سوزانده از میان برده بود. با این همه پشت کار مورچهها به هیچ وجه کم نشده بود و هر شکستی آنها را ثابت قدمتر میساخت. کمکم آنش سرد شد و هنگامی که گودال را از پمپ دوم پر کردند، مورچگان نیز برای حمله دیگری به پیش شتافتند.
صحنه قبلی با تمام جزئیات تکرار شد. با این تفاوت که ساختن پل برای موچهها آسانتر گردید؛ چرا که این بار روی بنزین را لایهای از خاکستر فرا گرفته بود. یک بار دیگر عقب نشستند و یک بار دیگر گودال از بنزین پر شد. راستی آیا این موجودات هرگز نمیخواستند که قربانی شدن آنها کاملا از روی بیفکری است؟ در واقع هم این کار از روی نهایت بیفکری بود؛ منتها به شرط آن که مدافعان، منبع عظیمی از بنزین در اختیار میداشتند!
وقتی لنینجن به این مرحله رسید، برای اولین بار از بدو ورود مورچهها حس کرد که کمکم اعتماد به نفسش را از دست میدهد. چندشش شد و یقة خود را باز کرد. اگر مورچهها از این گودال بگذارند دیگر کوچکترین امید نجات برای او و یارانش باقی نخواهد ماند، راستی که به آن شکل «خورده شدن» چقدر خوفانگیز است!
برای سومین بار شعلههای آتش تعداد بیشتری از مورچهها را نابود کرد. اما مورچگان چنان که گفتی کوچکترین اتفاقی نیتفاده،بار دیگر حمله کردند. و در همین موقع لنینجن به واقعیت برخورد که او را تا مغز استخوانش لرزاند:جریان بنزین به گودال، قطع شده بود. چیزی جریان بنزین را از سومین و آخرین پمپ قطع کرده بود؛ یک مار، یا یک موش مرده؟- هر چه بود،مورچهها را دیگر نمیتوان از حرکت بازداشت مگر این که به هر ترتیبی هست بنزین وارد گودال شود.
آن وقت لنینجن به یاد آورد که در یکی از انبارها دو دستگاه اتش نشانی بیاستفاده دارند. به سرعت برق کارگران، آنها را از انبار بیرون کشیدند و لولهها را به پمپ بنزین وصل کردند و درست موقعی که تعدادی مورچه از گودال عبور کرده بودند جریان را برقرار کردند و یک بار دیگر کمربند سیاه رنگ بنزین به گرداگرد مدافعان حلقه زد.
دیگر واضح بود که این آخرین پمپ، فقط معنی «عقب انداختن شکست و مرگ» را میدهد. چند کارگر به زانو درآمده به دعا پردختند و دیگران هم مانند دیوانگان تپانچههای خود را به روی مورچهها خالی میکردند، گفتی با نومیدی میخواستند قضا و قدر را بر سر رحم و شفقت آورند. دو کارگر نیز اعصاب خود را از دست داده به سرعت به طرف رودخانة بزرگ دویدند تا خود را به آب انداخته عبور کنند؛ اما قبل از رسیدن بدانجا سراپایشان از مورچه پوشیده شد، از شدت عذاب کورکورانه خود را در آب اندختند در حالی که در آنجا دشمنان قهارتری در انتظارشان بودند ضجههای مرگبار آن دو به ناظران اعلام کرد که سوسمارها و ماهیان گوشتخوار خطرناک، کم طمعتر از مورچهها نیستند، و حتی در رسیدن به طعمه خویش بسی چابکترند.
علیرغم این صحنه خونین، کارگران بیشتر و بیشتر نشان دادند که میخواهند به آن ترتیب بگریزند. همه چیز حتی جنگ با نهنگ در میان آب، به نظرشان بهتر از آن بود که به ناتوانی در انتظار مرگ بمانند و گوشتشان ریزریز شود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سایههای جاندار - قسمت آخر مطالعه نمایید.