Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سایه‌های جاندار - قسمت آخر

سایه‌های جاندار - قسمت آخر

نویسنده: کارل استفنسن
مترجم : ابوالفضل علیرضائی‌فر

لنینجن آنقدر به مغز خود فشار آورد تا به کار افتاد راستی آیا راه دیگری نبود که این شیاطین کوچک را به جهنم باز گرداند؟ در منتهای ناامیدی فکر ترسناکی به خاطرش رسید: فقط یک امید باقی بود، تنها یک امید. آیا امکان نداشت که رودخانة بزرگ را کاملا سد کند تا اب آن تمام مزرعه و متعلقاتش را در کام خود فرو برد؟

قسمت انتهای رودخانه بسیار بلند بود و موج شکن سنگی نیز بین رودخانه و کشت‌زار مانع بود و فقط در دو قسمتی که نهر مصنوعی به رودخانه متصل می‌شد، راه باز بود. بنابراین اب رودخانه نه تنها در کشت‌زار خواهد افتاد بلکه به علت وجود موج شکن در آنجا خواهد ماند تا جایی که سطحش کاملا بالا آید. آری، در ظرف نیم ساعت و شاید کمتر، تمام کشت زار و دشمن خونخوارش در آب غرق خواهد شد.

اصطبل و انبارها و دیگر ساختمان‌ها نیز چون در سطحی بالاتر از موج شکن قرار داشت از آب لطمه‌ای نخواهند دید و اگر تعدادی مورچه هم بخواهد از شیب آن بالا بیایند به اسانی به وسیلة بنزین دفع خواهند شد.

بلی امکان داشت؛ اما به شرطی که یک نفر بتواند خود را به سد برساند، و مسافتی معادل سه کیلومتر بین آنان و سد فاصله بود!- سه کیلومتر پوشیده از مورچگان!- آن دو کارگر نیز فقط یک پنجم راه را به قیمت جانشان طی کرده بودند. پس از دیدن آن صحنه، آیا کارگر دیگری بدین شجاعت وجود خواهد داشت که پنج برابر آن دو راه طی کنند؟ خیلی بعید به نظر می‌رسید؛ و تازه اگر کسی پیدا می‌شد، احتمال بازگشتش صفر بود.

نه، فقط یک راه وجود داشت؛ و آن این که خود لنینجن این عمل را بر عهده گیرد. تازه اگر بنا باشد که در هر حال مورچه‌ها او را بخورند، بهتر است که باز از این آخرین کوشش فرونگذارد. به خصوص که هنوز اندکی امید وجود داشت، شاید هم مورچه‌ها آنقدر قوی نبودند و او قدرت آن‌ها را اضافی برآورد کرده بود مورچه‌ها داشتند پل‌های خود را می‌بستند. لنینجن بالای چهار پایه‌ای رفت و فریاد زد: «- آهای، بچه‌ها، به من گوش کنید!»

آهسته و بی‌صدا، مردان در حالی که گرد مرگ بر چهره همه‌شان نشسته بود از اطراف گودال به طرف او رفتند.

لنینجن ادامه داد: - «- گوش کنید بچه‌ها! شما بیش از من از این مورچه‌ها می‌ترسید؛ با این همه به وجود شما افتخار می‌کنم. یک امکان دیگر برای نجات ما وجود دارد و ان برگرداندن آب رودخانه به کشت‌زار است. حالا ممکن است یکی از شما خود را به سد برساند؛ ولی او دیگر هرگز برنخواهد گشت. در هر صورت، من نمی‌خواهم او را امتحان کنم زیرا در آن صورت از این مورچگان پست‌تر خواهم بود. نه، بازی را من شروع کرده‌ام و خودم هم باید آن را به انتها برسانم» پس از رفتن من، شما بنزین داخل گودال را آتش بزنید، و این کار فرصت خواهد داد که آب، کار را تمام کند. آن وقت تنها کاری که دارید این است که اینجا ساکت و صامت بنشینید تا من برگردم؛ بلی من برخواهم گشت،‌اطمینان داشته باشید!»

سپس چکمه‌های چرمین خود را پوشید و دستکش‌های بلندی به دست کرد. فاصله بین شلوار کوتاه تا چکمه‌ها،‌و میان بازو‌ها تا دستکش، و سر و گردنش را با کهنه‌های آلوده به بنزین بست، و با عینک چسبان ضد پشه، چشمانش را پوشانید، زیرا مهارت مورچگان را در حمله به نیروی بینایی می‌دانست. در آخر، سوراخ‌های بینی و گوش را با پنبه پر کرد و به کارگران گفت که لباس‌هایش را به بنزین آغشته کنند.

وقتی می‌خواست حرکت کند، پزشک بومی به طرف او امد و گفت دارویی معجزه آسا دارد که از سوسک تهیه کرده و بویش برای مورچه‌ها غیرقابل تحمل است: سوسک‌ها با این ماده از خطرناک‌ترین مورچه‌ها در امانند سپس چکمه‌ها، دستکش و صورت ارباب را با آن عصار آغشته کرد. لنینجن به یاد سم فلج کنندة مورچه‌ها افتاد و پزشک بومی کدویی پر از شربت ضد سم بدو داد که آن را تا ته سر کشید،‌به طوری که متوجه مزه بسیار تلخ آن نشد؛ زیرا که دیگر فکرش فقط متوجه سد بود.

آنگاه از قسمت شمال غربی شروع کرد و با یک پرش خود را در میان انبوه مورچه‌ها انداخت. مورچه‌ها فرصت نداشتند مسابقه لنینجن را با مرگ تماشا کنند: آن‌ها از قسمت داخلی گودال بالا می‌رفتند که شعله‌های درخشان آتش زبانه کشید. برای چهارمین بار در آن روز،‌ انعکاس آتش به روی پیشانی‌های عرق کرده محاصره شدگان افتاد. شعله‌های سرخ و آبی بالا رفت. اما به خاطر چه؟ به خاطر عزای دسته جمعی چهارصد نفر مرد، یا برای شادی ماموران هلاک و ویرانی؟

لنینجن می‌دوید با قدم‌های بلند و یک نواخت می‌دوید در حالی که فقط یک فکر در سر داشت: باید موفق شود!

از تمام کنده‌ها و بوته‌ها گذشت و متوجه بود که مورچه‌ها از کوچکترین فرصتی برای بالا رفتن از او استفاده نکنند. با این همه می‌دانست که با وجود چکمه و دستکش و بنزین، ‌مورچه‌ها وی را خواهند گرفت؛ اما مطمئن‌تر از آن، ‌می‌دانست که او باید خود را به سد برساند.

ظاهرا آن عصاره اعجازآمیز کار خود را کرده بود،‌و فقط در نیمه راه بود که حس کرد چند مورچه زیر لباسش، و تک و توک روی صورتش هستند. او مرتب مورچه‌ها را زیر پا می‌گذاشت و سوزش نیش آنان را حس نمی‌کرد؛ فقط می‌فهمید که کم کم به سد نزدیک می‌شود. فاصله کمتر و کمتر می‌شود: پانصد متر، چهارصد، سیصد، دویست،‌و آخر سر، صد متر...

وقتی به آب بند رسید، چرخ را که پر از مورچه بود به دست گرفت. تازه به آن چسبیده بود که چندین مورچه از دست و بازو و شانه‌اش بالا رفتند. چرخ را به حرکت در آورد و قبل از اینکه یک دور بچرخاند، مورچه‌ها روی صورتش بودند. لنینجن مانند مار به خود پیچید و لبانش را محکم به هم فشرد: اگر آن‌ها را از هم باز می‌کرد تا نفس بکشد، کار تمام بود... چرخاند تا سد به آهستگی پایین امد و به ته رودخانه رسید. یک دقیقه دیگر گذشت و رودخانه از حفره بین موج شکن سرازیر شد: آب در کشت زار افتاده بود.

لنینجن چرخ را رها کرد و برای اولین بار متوجه شد که از سرتاپا با لایه‌ای از مورچه پوشیده شده است. علیرغم بنزین، لباس‌هایش پر بود و تعداد بسیاری از مورچگان به بدن و صورتش چسبیده بودند و حالا که کار خود را تمام کرده بود سوزش عجیبی در تنش حس کرد و فهمید که مورچه‌ها با دندان‌هایی چون اره و مته به جان او افتاده‌اند. دیوانه‌وار از درد خود را در آب انداخت اما به یادش آمد که در انجا هم دچار حیوانات خطرناک‌تری خواهد شد: پس تصمیم به بازگشت گرفت در حالی که مورچه‌ها را از خود پایین می‌ریخت و از صورت خون الود خود جدا می‌کرد یا ان‌ها را در زیر لباسش می‌فشرد تا بمیرند.

یک مورچه درست زیر عینکش را نیش زد. لنینجن به سرعت آن را از صورتش کند اما عذاب این نیش و اسید سوزانش به روی اعصاب چشم اثر کرد و ناگاه دایره‌‌های آتشینی توام با مه به نظرش آمد؛ و در حالی که چشمانش به زحمت می‌دید، باز هم دوید چون می‌دانست که اگر پایش بلغزد و به زمین افتد چه به روزش خواهد آمد... شربتی که پزشک بومی به او داده بود چندان موثر به نظر نمی‌آمد و هر چند که اثر سم را تا اندازه‌ای کم می‌کرد، آن را یکسره از میان نمی‌برد. قلبش تا حد ترکیدن می‌تپید، خون تا بنا گوشش را فرا گرفت و مشتی آهنین به ریه‌هایش خورد.

بعد، دوباره توانست چیز‌هایی ببیند. اما شعله‌های سوزان بنزین بی‌نهایت دور به نظر می‌رسید. او حتی نصف این راه را هم زنده نخواهد بود. صحنه‌هایی که به سرعت عوض می‌شد از نظرش گذشت؛ صحنه‌هایی از زندگی اما در قسمت دیگری از مغزش یک ناظر بی‌طرف و خونسرد به این موجود مورچه گزیدة خسته و از پا افتاده که اسمش لنینجن بود می‌گفت که آنچه می‌بیند صحنه‌هایی از گذشته است؛ چیزهایی که هر شخص، لحظه‌ای پیش از مرگ می‌بیند!

آه یک سنگ کوچک روی جاده!... بسیار بعید است که بتواند خود را به آن برساند.

کشاورز بزرگ پایش لغزید و بر زمین درغلتید کوشید که برخیزد... اما گفتی که به زمین دوخته شده است... نه، غیرممکن بود؛ کوچکترین حرکتی غیرممکن بود.

ناگهان صحنة مرگ دلخراش گوزن که سر تا پا پر از مورچه بود واضح و روشن، در برابر نظرش مجسم شد. در شش دقیقه به استخوانش خواهند رسید. نه! نه!‌او نمی‌توانست آن طور بمیرد! نیرویی مرموز او را به روی پا بلند کرد: تلوتلو خورد و دوباره خود را به پیش کشید.

آن طرف شعله‌های آتش،‌ شبحی نقش زمین گردید و دیگر حرکتی نکرد، لنینجن هنگام پرش از میان شعله‌ها، برای نخستین بار در عمر خود بیهوش شده بود، درست مانند مرده‌ای بود که از قبری سر درآورده باشد. کارگران به طرف او هجوم بردند لباس‌هایش را دریدند و مورچه‌ها را از بدنش که اکنون به شکل زخم بسیار بزرگی درآمده بود جدا کردند در بعضی نقاط، استخوان‌هایش پیدا شده بود. او را به طرف ساختمان‌ها حمل کردند...

وقتی پرده آتشین پایین آمد، به جای انبوه بی‌حد و حصر مورچه‌ها، دریایی از آب دیده می‌شد. رودخانة بزرگ به روی کشت‌زار افتاده بود و تمام لشکر انبوه را همراه خود می‌برد آب همه آن‌ها را جمع کرده بود و پاره‌ای از مورچگان که می‌خواستند خود را به بلندی برسانند گرفتار آتش می‌شدند.

بدین ترتیب در زندانی بین آب و آتش به سوی نابودی کشیده می‌شدند و نزدیک دهانه دیگر موج شکن، آنجا که فاصله‌ای بود. جریان اب، ان‌ها را به رودخانه می‌سپرد تا برای همیشه نابود شوند.

دایره آتش با آمدن آب خاموش گردید و اب، تشنگی آتش را فرونشاند. طغیان آب بالاتر و بالاتر آمد. سطحش می‌بایست تا بالای موج شکن برسد و از آنجا باقیمانده مورچه‌ها را نیز در رودخانه‌ بریزد. بعد هم نا جایی رسید که بوته‌ها و کنده‌هایی را که پوشیده از مورچه بود با خود شست و برد و تا به آنجا که محاصره شدگان پناهنده شده بودند بالا آمد. باز هم تعدادی مورچه می‌کوشیدند که خود را به این قطعه زمین برسانند اما با پاشیدن بنزین، در جریان بی‌رحم آب می‌افتادند.

لنینجن بر بستر خود دراز کشیده سر تا پا باندپیچ شده بود با مرهم و باند، از خونریی وی پیشگیری کرده زخم‌هایش را بسته بودند. و حالا همه دور او جمع شده بودند و از خود می‌پرسیدند که آیا او بهبود خواهد یافت؟ پیرمردی که او را باندپیچ کرده بود گفت:

«- اگر خودش بخواهد،‌ نمی‌میرد!

قهرمان چشمانش را باز کرد و پرسید: «همه چیز روبه راه است؟»

پرستار گفت: «دشمن از میان رفت».

و بعد، مقداری شربت خواب‌آور قوی به او خورانید و لنینجن آن را تا ته سر کشید و زیر لب زمزمه کرد: «- به شما گفتم که برخواهم گشت؛ اگرچه کمی لاغر شده‌ام!»

سپس نیشخندی زد، چشم‌هایش را بست و به خواب رفت.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 17 - بهمن سال 1340
  • تاریخ: جمعه 10 اسفند 1397 - 17:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1770

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1041
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070792