Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سایه‌های جاندار - قسمت چهارم

سایه‌های جاندار - قسمت چهارم

نویسنده: کارل استفنسن
مترجم : ابوالفضل علیرضائی‌فر

وی با اسب قسمت‌های جنوبی و شرقی را هم بازدید کرد. همه چیز مرتب بود. هنگامی که به قسمت غربی رسید بر خلاف جاهای دیگر، دشمن را سخت سرگرم دید. تمام درخت‌ها و بوته‌های این ناحیه مستور از مورچه‌های پرکار بود اما به جای خوردن فقط ته برگ‌ها را می‌جویدند و بارانی از برگ‌های سبز و کلفت به زمین می‌ریخت. بی‌شک این عده برای بقیه لشکریان غذا و آذوقه تهیه می‌کردند. این موضوع برای لنینجن مایة تعجب نبود،‌ چون می‌دانست که این مورچگان بسیار باهوشند و حتی بعضی آن‌ها مانند سگ گله، گاو شیرده و حتی برده برای دیگران کار می‌کنند. او از قدرت توافق، حس نظم و استعداد شگفت‌انگیز مورچه‌ها در امر «سازمان دادن» به خوبی آگاه بود.

این عقیده او که این دسته از مورچگان برای سایرین آذوقه تهیه می‌کنند وقتی قوت گرفت که دید برگ‌های ریخته شده،‌توسط گروهی از مورچه‌ها بر زمین کشیده می‌شود و بعد ناگهان متوجه شد که این برگ‌ها به منظوری به کار خواهد رفت: آری برگ‌ها را مورچه‌ها به کنار نیز می‌کشیدند:

اما لنینجن اعصاب خود را از دست نداد، زیرا هیچ جادوگری سرنوشت او را پیش‌بینی نکرده بود. در هر صورت مجبور شد این حقیقت را بپذیرد که موقعیت آن روز، بسیار بسیار نحس‌تر و شوم‌تر از روز پیش خواهد بود. پیش خود خیال کرده بود که محال است مورچه‌ها برای خود قایق بسازند! ولی آن روز، این کار را می‌کردند: برگ‌ها پی در پی از بالا به داخل نهر می‌افتاد و از آنجا به وسط جریان آب می‌رسید. هر برگ به تنهایی حامل چندین مورچه بود. در این موقعیت، لنینجن تنها به فرستادن پیغام اکتفا نکرد؛ اسب را چهار نعل به تاخت درآورد و با عبور از پیش هر دیده‌بان و نگهبان، فریاد زد: «بمب‌های بنزین را به قسمت جنوب غربی بیاورید! بیل‌ها را بین مردان تقسیم کنید!»

و در این وضع به قسمت‌های جنوبی و شرقی رسید و همة مردان را به جز دیده‌بانان به ناحیه‌ای که تهدید می‌شد فرستاد.

وقتی به ناحیه‌ای رسید که روز قبل مورچه‌ها نتوانسته بودند از آن عبور کنند، شاهد صحنه‌ای کوتاه اما تاثرانگیز شد: در پایین سراشیبی تپه‌های دور دست، موجودی که به خود می‌پیچید به طرف او می‌آمد. مجسمه حیوان مانند سیاه رنگی بود، با سری بی‌شکل و چهار پای لرزان.

وقتی که این موجود به کنار نهر رسید و در برابر او بر خاک افتاد، دریافت که این یک گوزن صحرایی است که سر تا پا پوشیده از مورچه است. حیوان بدبخت به طرف لشگر مورچگان منحرف شده بود. طبق معمول، ابتدا به چشمانش حمله کرده بودند، پس از کور شدن از شدت عذاب به خود پیچیده و خود را به میان انبوه مورچگان انداخته بود و حالا به این سو و آن سو می‌لغزید و در حال جان کندن بود.

لنینجن با یک گلوله تفنگ او را از این شکنجه نجات بخشید و بعد ساعتش را از جیب بیرون آورد. با این که حتی یک ثانیه جای اتلاف وقت نبود به خاطر زندگی نمی‌توانست کنجکاو نباشد و این نکته را کشف نکند که چه مدت طول می‌کشد تا مورچه‌ها حیوانی را بخورند. آری،‌فقط شش دقیقه- و پس از آن،‌تنها استخوان‌های براق گوزن باقی ماند. این بود انچه بر سر خود وی خواهد آمد قبل از اینکه... و بعد ناگهان بر اسبش نهیب زد. ذوق و شوق این بازی که تا دیروز او را به هیجان می‌آورد امروز از میان رفته، تنها یک هدف سرد و نامعلوم جایگزین آن شده بود... فکر می‌کرد که این بلای جهنمی را به جای خود خواهد نشانید... اما چطور؟ این سئوالی بود که پاسخ معلومی نداشت... این طور که موقعیت نشان می‌داد، این شیطان‌های کوچک او و مردانش را به کلی از میان برخواهند داشت.

او دشمن را کوچک گرفته بود و از آن پس،‌ می‌بایست جدی‌تر بجنبد.

در این هنگام بزرگترین محل خطر نقطه‌ای بود که نهر از غرب به جنوب می‌پیچید. وقتی به آنجا رسید دانست که حدسش صائب بوده است: جریان آب طوری برگ‌ها را به هم نزدیک کرده بود که پل برای عبور مورچه‌ها کاملا آماده بود اما بنزین و گل و خاک هنوز هم آن‌ها را از ورود به کشت زارهای وی باز می‌داشت و تعداد برگ‌های قایق مانند مورچه‌ها هر ان بیشتر می‌شد. دیگر دیری نخواهد پایید که یک کیلومتر و نیم نهر آب از این برگ‌ها پوشیده خواهد شد و از روی آن میلیون‌ها میلیون مورچه‌های آدمخوار عبور خواهند کرد.

لنینجن به طرف سد راند. این سد به وسیلة چرخی اداره می‌شد و او به مامور آن سپرد که جریان آب را قطع کند به طوری که آب داخل نهر مصنوعی کاملا پایین برود و بعد ناگهان سد را باز کند؛ و به همین ترتیب کار کم و زیاد کردن آب را با تاخیر ثانوی ادامه دهد. این کار ابتدا موفقیت‌امیز بود آب داخل نهر پایین می‌نشست و همراه خود برگ‌ها و مورچه‌ها را پایین می‌کشید و بعد یک مرتبه جریان مجدد آب ان‌ها را در هم می‌پیچید و با خود می‌برد. این جریان تند و متناوب آب، راه عبور مورچه‌ها را می‌گرفت اما در هر نشستی تعداد بسیاری مورچه به شیب نهر می‌چسبیدند و از طرف دیگر به مزارع می‌رفتند و از چپ و راست فریاد بومیان شنیده می‌شد. آن‌ها پیراهن و شلوار‌های خود را در آورده بودند تا بتوانند زودتر مورچه‌ها را از تن خود جدا کنند و بکشند و خوشبختانه هنوز ابتکار در دست آنان بود.

جریان آب مرتبا مورچگان را به دیار نیستی رهسپار می‌کرد اما این بار ناگهان آب تا ته نهر پایین نشست و دیگر از بالا امدن آن خبری نشد. لنینجن متوجه خطر شد و اندیشید که بی شک چرخ سد از کار افتاده است؛ و درست، در همین موقع، کارگری خود را به او رسانید و فریاد زد: «آمدند!»

معلوم شد هنگامی که مدافعان در ناحیه جنوب غربی یعنی محل حمله مورچه‌ها جمع شده بودند، در قسمت دیگر که به کلی خالی و بی‌دفاع مانده است مورچه‌ها دست به عملیات قاطعی زده‌اند. درست در همان موقع که کارگر مسئول سد، آب را پایین آورد، ناگهان انبوهی مورچه مانند روز قبل خود را به داخل نهر سرازیر کردند و به علت پایین بودن سطح آب قبل از این که کارگران بومی وضع را دریابند خود را به طرف دیگر رساندند جیغ و فریاد کارگران مامور سد را نیز مبهوت کرد،‌ و وی پیش از آن که بتواند آب را روانه نهر کند گرفتار مورچگان شد و مانند دیگران شروع به دویدن کرد، دویدن به خاطر زندگیش.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سایه‌های جاندار - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 17 - بهمن سال 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 8 اسفند 1397 - 17:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1770

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2064
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23071815