اگر آنها مسیرشان را تغییر ندهند [که تازه هیچ دلیلی هم برای چنین کاری وجود ندارد] تا دو روز دیگر به مزرعة شما خواهند رسید.
لنینجن Leningen که با آن موهای خاکستری و بینی پهن و چشمان آرامش قیافة یک عقاب پیر را داشت، آهسته پکی به سیگار بزرگ خود زد و لحظهای - بدون آن که جوابی بدهد - به صورت مأمور ناحیه که سخت نگران و مشوش بود خیره شد. و آن وقت، زیر لب، زمزمه کنان چنین گفت:
«- خیلی لطف فرمودید... این همه راه را پارو زدهاید تا به من اطلاع بدهید که زودتر فرار کنم... اما بدانید که یک گله از این حیوانات ما قبل تاریخ هم نمیتوانند مرا از مزارعم بیرون برانند!»
مامور برزیلی دستهایش را بلند کرد و فریاد زد: «لنینجن تو دیوانهای! تو نمیتوانی با انها بجنگی. آنها به بلای آسمانی میمانند: لشکری به طول هفده و به عرض سه کیلومتر و نیم... مورچههای آدمخوار؛ بله؛ مورچههایی که هر کدامشان به تنهایی یک جهنماند و در یک چشم به هم زدن گوزنی را تبدیل به یک مشت استخوان میکنند. من به تو میگویم اگر هر چه زودتر مزرعه را ترک نکنی، تو و کسانت با دردناکترین شکنجهها به یک مشت استخوان مبدل خواهید شد و از مزرعهات هم چیزی جز یک بیابان خشک باقی نخواهد ماند».
لنینجن نیشخندی زد و گفت: «- بلای آسمانی!! هوم! من پیرزن نیستم که فرار کنم. اما فکر هم نکن که احمقم من فکر و هوش خودم را به کار خواهم انداخت. آخر مغز انسان که مثل رودة کور یک عضو بیفایده نیست؛ سه سال پیش که شروع به احداث این مزرعه کردم به فکر همه چیز بودم و حالا هم برای همه چیز آمادهام؛ حتی برای پذیرایی از آن مورچههای آدمخوار»
مامور ناحیه از جا برخاست و گفت: «- خلاصه من آنچه از دستم بر میآمد کردم. اما سرسختی تو، نه تنها خودت را از بین خواهد برد بلکه جان چهارصد نفر کارگرانت را هم بر باد خواهد داد. تو این مورچهها را نمیشناسی!»
لنینجن مامور را تا نزدیک قایقش همراهی کرد. مامور سوار شد و در حالی که دستهایش را دیوانهوار تکان میداد دور شد؛ اما صدایش هنوز در گوش لنینجن طنینانداز بود: «- تو آنها را نمیشناسی؛ من به تو میگویم که آنها را نمیشناسی!»
ولی صاحب مزرعه به هیچ وجه با این دشمن ناآشنا نبود؛ زیرا پیش از شروع کار در این مزرعه بزرگ، آنقدرها در این نواحی زندگی کرده بود که از ویرانیهای این حشرات گرسنه که در پی غذا بودند آگاهی داشته باشد. از این رو از مدتها پیش برای دفاع در برابر این خطر آماده شده بود. به علاوه، لنینجن بر خلاف دیگر اهالی این نواحی در طول این سه سال بلاهای آسمانی بسیاری چون خشکسالی، سیل و طاعون را شکست داده بود؛ و همة این پیروزیها را معلول این اعتقاد میدانست که: «انسان باید از نیروی مغز خود اگاه باشد تا بتواند با بلایای آسمانی به مبارزه برخیزد»!
آدمهای احمق و بی مقصود و بیفکر در ورطه میافتند و بسیاری هم با همه زرنگیشان در مواقعی که ناگهان خطر نزدیک میشود از فرط وحشت به طرف دیوارهای سنگی میدوند. تنبلها نیز خود را دست و پا بسته در اختیار موج میگذارند تا به زیر آب کشیده شوند و نابود گردند. اما لنینجن عقیده داشت ک همه این حوادث دلیل آن است که اگر انسان مغز خود را درست و به موقع به کار اندازد، بر سرنوشت فائق میآید. لنینجن میدانست چگونه با زندگی گلاویز شود. حتی در اینجا، در این ناحیه وحشی برزیل هم مشکلاتی را که با آن مواجه شده بود با قوه تفکر از میان برداشته بود. ابتدا با زیرکی و تشکیلات مرتب بر قوای طبیعی پیروز شده بود و سپس توانسته بود با طرق جدید علمی، به طرزی معجزه آسا بر محصول کشتزار خویش بیفزاید.
اکنون هم مطمئن بود که در مسابقة با این مورچگان «شکست ناپذیر» پیروز خواهد شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در سایههای جاندار - قسمت دوم مطالعه نمایید.