از یک طرف خانه منظرة جزیرهها و افق دریا دیده میشد، و از سمت دیگر،منظره بغاز بوسفر، با دهکدهها و باغات اطرافش...
فرید گفت:- این خونه چشم اندازم که نداره!
صاحبخانه شروع کرد و اعتراض کنان گفت: «ای آقا، دریاسها!... ای آقا، جزیره هاسها .. ای آقا بوسفرهها!»
فرید حرف یارو را برید و گفت:
«- آقا دریا و جزیره و بوسفر که کافی نیست: باید از این طرف تا میدون تیر دیده بشه، از اون طرف هم... »
«- خوب، آقا! این که فرمودید «حمام» منظورتون همینه؟»
«- بله. »
«- تنگه. »
«- تاریکه»
«- رطوبت داره»
«- خوب، مستراح چرا رو به شمال ساخته شده؟ اینجا که بادگیره... »
«- بله، بادگیره... باد دریا رو میگیره... »
«- به! زمستون اگه باد شروع بشه، مگه دیگه میشه تو این مستراح نشست؟»
«- آدم میچ چاد که! »
«- رنگش هم چه بیسلیقه انتخاب شده»
«- آره: صورتی خام! »
«- صورتی خام چیه... صورتی امل پسند! ... صورتی دهاتی! »
بعد، فرید و زنش شروع کردند به تنظیم خانه و چیدن اسباب و اثاثیه:
«- اینجا را سالن پذیرایی میکنیم... بوفه رو میذاریم اینجا... این جام جای ویترینه... »
«- اهه! ... قالی بزرگه که اینجا جاش نمیشه! »
«- سرشو تا میزنیم! »
قیمت منزل را سئوال کردم، گفت:
«- ماهی هشتصد لیره»
گفتم: «- در عوض، قیمتش خوبه... خیلی مناسبه. »
فرید به زنش گفت: - کرایهاش خیلی ارزونه»
و، زنش اضافه کرد: «مفته و الله ... خوب میارزه... »
من گفتم: «- منزل که زیاد تعریفی ندارد، ولی قیمتش مناسبه. به خاطر ارزونیش میشه گرفتش خوب، بچهها! اگه موافق باشین همین جا رو میگیریم. »
فرید و زنش موافقت کردند!
صاحبخانه که از گیر آوردن مشتریهای چاق و فرد اعلا خیلی خوشحال بود گفت:
«- خوب، مبارکه! حالا بفرمایید بالا، هم خستگی بگیرین، هم مذاکره مونو تموم کنیم. »
«- مزاحم نمیشیم. »
«- اختیار دارین، این فرمایشا چیه! »
وارد منزل صاحبخانه که شدیم، من گفتم:
«- حقیقت اینه که قیمتش خیلی نازله»
«- بله آقا... هستن کسانی که تا هزار لیره هم خواستن و ندادم. به هر کس نمیشه اعتماد کرد. مردم خراب شدهان آقا؛ آقا دیگه شرافت براشون ابدا معنی نداره. بنده ترجیح میدم دویست لیره کمتر بگیرم و عوضش با ادمای شریف طرف باشم. »
گفتم: «- درسته حق با شماس... کاملا حق دارین آقا؛ مردم شرافت و ناموسشون را از دست دادن... ولی، خوب،ما که اینجا باشیم، از این لحاظ خیالتون کامله راحته. »
یارو به مستخدمه دستور داد که لیکور و شکلات بیاورد. من دو شکلات یکی میکردم، و از زیر چشم دیدم که فرید هم، مثل این که دارد نخودچی میخورد خودش را به شکلاتها زده است گفتم:
«- خوب، کرایة یک سال را پیش بدیم کافیه؟»
«- خیر قربون... ما سه ساله پیش میگیریم. »
«- چقدر میشه؟... ماهی هشتصد میکنه به عبارت سالی 9600؛ اونجام سه تا 9600، تقریبا بین 28 و 30 هزار لیره... مانعی نداره. »
فرید هم همچنان که دهنش پر بود، ملچ و ملج کنان گفت:
«- اونش اهمیتی نداره...»
نوبت سئوال به صاحبخانه رسید:
«- بفرمایین ببینم... آقایون چن نفرین؟»
«- فقط یک زن و شوهر... بنده خودم نیستم. »
صاحبخانه با خوشحالی گفت:
«- بسیار خوب... بسیار خوب... خوب، بچه مچه چی؟»
گفتم: «- بچه مچه هم خبری نیست»
«ای آقا... بعضیها، اول که میان، میگن بچه نداریم؛ اما همین که خونهرو گرفتن، تبدیلش میکنن به طویله! »
«- خبر... از این بابت خاطرتون آسوده باشه... این خانوم اصلا بچهشون نمیشه... »
«- بهبه! بهبه! ... واقعا که بسیار خوبه! »
«- بع له! ... این آقا هم در بچگی چیز گرفته بودن، اینه که دیگه بچهدار نمیشن.»
صاحبخانه، انگار گل از گلش شکفت.
گفت: «- بهبه... بهبه... بسیار خوب... پس کس دیگری نیست؟»
«- خیر قربون... اینها کسی را ندارند... این جوون رو، وقتی که بچه کوچکی بودن، بنده از پرورشگاه گرفتم و بزرگ کردم. »
«- بهبه ... بهبه ... واقعا که بسیار خوبه! »
«- این خانوم هم... یه ماه بیشتر نداشتن که گذاشته بودنشون سر راه، بنده سر پرستیشونو کردم تا به این سن و سال رسیدن. »
«- بهبه... بهبه ... راستی که بسیار خوبه! »
صاحبخانه دستور قهوه داد
گفتم: «- نه قربون... زحمت نکشید. »
«- اختیار دارین... این حرفها در بین ما نیست؛ حالا تازه با هم آشنا شدیم. »
«- مرسی ... آخه، راستش... ما قبل از شام قهوه عادت نداریم. »
«- برای شام که، بیبرو برگرد همین جا تشریف دارین... بالاخره، یک شب هزار شب نیست؛ امشبه رو بد بگذرونید. »
«- فقط به شرطی قبول میکنیم که جنابعالی هم برای فردا شب بنده رو سرافراز بفرمایین! »
«- انشاءالله... انشاءالله حالا شما جابجا بشید، انشاءالله بعد... وقت بسیاره؛ حالا انشاءالله روزها و شبهای زیادی رو در خدمتتون خواهیم گذروند؛ عجله نداشته باشین! »
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در خانه خالی - قسمت آخر مطالعه نمایید.