Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خانه خالی - قسمت سوم

خانه خالی - قسمت سوم

نویسنده: عزیز نسین
ترجمه: ثمین باغچه‌بان

از یک طرف خانه منظرة جزیره‌ها و افق دریا دیده می‌شد، و از سمت دیگر،‌منظره بغاز بوسفر، با دهکده‌ها و باغات اطرافش...

فرید گفت:- این خونه چشم اندازم که نداره!

صاحبخانه شروع کرد و اعتراض کنان گفت: «ای آقا، دریاس‌ها!... ای آقا، جزیره هاس‌ها .. ای آقا بوسفره‌ها!»

فرید حرف یارو را برید و گفت:

«- آقا دریا و جزیره و بوسفر که کافی نیست: باید از این طرف تا میدون تیر دیده بشه، از اون طرف هم... »

«- خوب، آقا! این که فرمودید «حمام» منظورتون همینه؟»

«- بله. »

«- تنگه. »

«- تاریکه»

«- رطوبت داره»

«- خوب، مستراح چرا رو به شمال ساخته شده؟ اینجا که بادگیره... »

«- بله، بادگیره... باد دریا رو می‌گیره... »

«- به! زمستون اگه باد شروع بشه، مگه دیگه میشه تو این مستراح نشست؟»

«- آدم میچ چاد که! »

«- رنگش هم چه بی‌سلیقه انتخاب شده»

«- آره: صورتی خام! »

«- صورتی خام چیه... صورتی امل پسند! ... صورتی دهاتی! »

بعد، فرید و زنش شروع کردند به تنظیم خانه و چیدن اسباب و اثاثیه:

«- اینجا را سالن پذیرایی می‌کنیم... بوفه رو میذاریم اینجا... این جام جای ویترینه... »

«- اهه! ... قالی بزرگه که اینجا جاش نمیشه! »

«- سرشو تا می‌زنیم! »

قیمت منزل را سئوال کردم، گفت:

«- ماهی هشتصد لیره»

گفتم: «- در عوض، قیمتش خوبه... خیلی مناسبه. »

فرید به زنش گفت: - کرایه‌اش خیلی ارزونه»

و، زنش اضافه کرد: «مفته و الله ... خوب می‌ارزه... »

من گفتم: «- منزل که زیاد تعریفی ندارد، ‌ولی قیمتش مناسبه. به خاطر ارزونیش میشه گرفتش خوب، بچه‌ها! اگه موافق باشین همین جا رو می‌گیریم. »

فرید و زنش موافقت کردند!

صاحبخانه که از گیر آوردن مشتری‌های چاق و فرد اعلا خیلی خوشحال بود گفت:

«- خوب، مبارکه! حالا بفرمایید بالا، هم خستگی بگیرین، هم مذاکره مونو تموم کنیم. »

«- مزاحم نمیشیم. »

«- اختیار دارین، این فرمایشا چیه! »

وارد منزل صاحبخانه که شدیم، من گفتم:

«- حقیقت اینه که قیمتش خیلی نازله»

«- بله آقا... هستن کسانی که تا هزار لیره هم خواستن و ندادم. به هر کس نمیشه اعتماد کرد. مردم خراب شده‌ان آقا؛ آقا دیگه شرافت براشون ابدا معنی نداره. بنده ترجیح می‌دم دویست لیره کمتر بگیرم و عوضش با ادمای شریف طرف باشم. »

گفتم: «- درسته حق با شماس... کاملا حق دارین آقا؛ مردم شرافت و ناموسشون را از دست دادن... ولی، خوب،‌ما که اینجا باشیم، از این لحاظ خیالتون کامله راحته. »

یارو به مستخدمه دستور داد که لیکور و شکلات بیاورد. من دو شکلات یکی می‌کردم، و از زیر چشم دیدم که فرید هم، مثل این که دارد نخودچی می‌خورد خودش را به شکلات‌ها زده است گفتم:

«- خوب، کرایة یک سال را پیش بدیم کافیه؟»

«- خیر قربون... ما سه ساله پیش می‌گیریم. »

«- چقدر میشه؟... ماهی هشتصد میکنه به عبارت سالی 9600؛ اونجام سه تا 9600، تقریبا بین 28 و 30 هزار لیره... مانعی نداره. »

فرید هم همچنان که دهنش پر بود، ملچ و ملج کنان گفت:

«- اونش اهمیتی نداره...»

نوبت سئوال به صاحبخانه رسید:

«- بفرمایین ببینم... آقایون چن نفرین؟»

«- فقط یک زن و شوهر... بنده خودم نیستم. »

صاحبخانه با خوشحالی گفت:

«- بسیار خوب... بسیار خوب... خوب، بچه مچه چی؟»

گفتم: «- بچه مچه هم خبری نیست»

«ای آقا... بعضی‌ها، اول که میان، میگن بچه نداریم؛ اما همین که خونه‌رو گرفتن، تبدیلش می‌کنن به طویله! »

«- خبر... از این بابت خاطرتون آسوده باشه... این خانوم اصلا بچه‌شون نمیشه... »

«- به‌به! به‌به! ... واقعا که بسیار خوبه! »

«- بع‌ له! ... این آقا هم در بچگی چیز گرفته بودن، اینه که دیگه بچه‌دار نمیشن.»

صاحبخانه، انگار گل از گلش شکفت.

گفت: «- به‌به... به‌به... بسیار خوب... پس کس دیگری نیست؟»

«- خیر قربون... این‌ها کسی را ندارند... این جوون رو، وقتی که بچه کوچکی بودن، بنده از پرورشگاه گرفتم و بزرگ کردم. »

«- به‌به ... به‌به ... واقعا که بسیار خوبه! »

«- این خانوم هم... یه ماه بیشتر نداشتن که گذاشته بودنشون سر راه، بنده سر پرستیشونو کردم تا به این سن و سال رسیدن. »

«- به‌به... به‌به ... راستی که بسیار خوبه! »

صاحبخانه دستور قهوه داد

گفتم: «- نه قربون... زحمت نکشید. »

«- اختیار دارین... این حرف‌ها در بین ما نیست؛ حالا تازه با هم آشنا شدیم. »

«- مرسی ... آخه، راستش... ما قبل از شام قهوه عادت نداریم. »

«- برای شام که، بی‌برو برگرد همین جا تشریف دارین... بالاخره، یک شب هزار شب نیست؛ امشبه رو بد بگذرونید. »

«- فقط به شرطی قبول می‌کنیم که جنابعالی هم برای فردا شب بنده رو سرافراز بفرمایین! »

«- انشاءالله... انشاءالله حالا شما جابجا بشید، انشاءالله بعد... وقت بسیاره؛ حالا انشاءالله روزها و شب‌های زیادی رو در خدمتتون خواهیم گذروند؛ عجله نداشته باشین! »

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خانه خالی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 17 - بهمن سال 1340
  • تاریخ: جمعه 3 اسفند 1397 - 15:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1589

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 692
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070443