شام چرب و لذیذی خوردیم. پشتش هم قهوه... و یارو همین طور مشغول تحقیقات از فرید بود:
«- ممکنه بفرمایین شغل شریف آقا چیه؟»
«- بنده... چیز... »
من فورا خودم را وسط انداختم و گفتم:
«- کار و بارشون عالیه!... با وجود این که گاه به گاه بازداشتهای کوچیکی براشون پیش میاد، درآمدشون بسیار خوبه، فوقالعاده س»
یارو کمی جا خورد و تمجمج کنان گفت : « نکنه ... نکنه آقا روزنامه نگارن؟»
«- اختیار دارین! »
«- پس ... لابد توی کارهای سیاسی و... از این چیزها... »
«- خیر فربون... یعنی خوب البته به مناسبت شغلشون گاه گداری اتفاق میافته که مجبور بشن تو سیاست... »
«- آها! حالا متوجه شدم... گمون کنم تجارت و... داد و ستد و... بازار سیاه و... از این حرفها. »
«- تق... ری... با! »
«- بسیار بسیار خوبه... کاملا موافقم! »
«- پس لطفا قرار داد و تنظیم بفرمایین که، دیگه باید زحمتو کم کنیم. »
تا اسم قرارداد به میان آمد، زن فرید دست و پایش را گم کرد.
اوراق چاپی قرار داد، همانجا روی میز بود. یارو شروع کرد به نوشتن و پر کردن مفاد قرار داد.
وقتی داشت جلو سئوال: «مورد اجاره برای چه منظور است؟» را پر میکرد، نوشت: «برای سکونت.»
گفتم: «- قربان! تامل بفرمایین... اینجا را ما فقط به منظور سکونت اجاره نمیکنیم که. »
گفت: « خوب پس، چه بنویسم؟ تجارتخانه... دفتر ... اداره شرکت... »
گفتم: «- خیر قربان... مرقوم بفرمایید: «عشرتکدة عمومی»!
یارو مکثی کرد و پرسید: «- درست متوجه نشدم؟ »
گفتم: «- ما این دستگاه را به منظور دایر کردن یک «خونة مدرن» اجاره میکنیم. »
«- اختیار دارید! »
- صاحب اختیار باشین! مگه برای پیش پرداخت سی هزار لیرة نقد راه دیگهای هم جز این به نظر آقا میرسه؟
یارو با صدای لرزانی گفت: «- متاسفم!»
بینوا! خودش نمیدانست که دلش برای چه میسوزد: برای آن لیکورهای عالی، آن شام شاهانه، آن قهوهها و آن شکلاتها؟
«- خوب، پس با اجازهتون مرخص میشیم. »
«- به سلامت!»
یارو با یکی از همان سرفههای شیپور صولت، تا دم در بدرقهمان کرد؛ من هم سرفهای برایش مایه گذاشتم و از پلهها سرازیر شدیم...
دم در که رسیدیم، سرایدار آمد جلو و گفت:
«- خوب،مبارکه انشاءالله! ... به سلامتی کی تشریف میارین؟ کارش تموم شد؟...»
«- نه، نشد... ما اینجا رو برای دایر کردن خونة فساد میخواستیم، اربابت راضی نشد. »
«- خوب معلومه که راضی نمیشن. »
«- چطور مگه؟ ارباب خیلی آدم شریفیه؟»
«- خیر... منظور عرضم این نبود... آخه نه این که ارباب خودش هم تو طبقة بالا میشینه؟ ... بله؛ تو کسب هم، خودتون باید بهتر از من بدونین- چشم و هم چشمی و رقابت عاقبت خوشی نداره!
در راه، فرید و زنش از خنده روده بر شده بودند.
فرید میگفت: «- داداش، همچی تفریحی تا به امروز تو عمرم نکرده بودم!»
زنش که از شدت خنده نمیتوانست درست حرف بزند، میگفت:
«- تآتر چیه؟ ... سینما چیه؟...»
گفتم: «- آدم نباید پا از گلیم خودش اونور تر بزاره هر کسی باید به نسبت بودجه خودش دنبال تفریح بره!»
از آن روز بعد، هر وقت فرید و زنش دلتنگ باشند به سراغ خانة خالی میروند و به طوری که شنیدهام، همیشه چند تا دوست و رفیق هم دنبال خودشان ریسه میکنند. آخر، تفریح دسته جمعی که باشد،لذت دیگری دارد!
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.