Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خانه خالی - قسمت آخر

خانه خالی - قسمت آخر

نویسنده: عزیز نسین
ترجمه: ثمین باغچه‌بان

شام چرب و لذیذی خوردیم. پشتش هم قهوه... و یارو همین طور مشغول تحقیقات از فرید بود:

«- ممکنه بفرمایین شغل شریف آقا چیه؟»

«- بنده... چیز... »

من فورا خودم را وسط انداختم و گفتم:

«- کار و بارشون عالیه!... با وجود این که گاه به گاه بازداشت‌های کوچیکی براشون پیش میاد، درآمدشون بسیار خوبه، فوق‌العاده س»

یارو کمی جا خورد و تمجمج کنان گفت : « نکنه ... نکنه آقا روزنامه نگارن؟»

«- اختیار دارین! »

«- پس ... لابد توی کارهای سیاسی و... از این چیز‌ها... »

«- خیر فربون... یعنی خوب البته به مناسبت شغلشون گاه گداری اتفاق می‌افته که مجبور بشن تو سیاست... »

«- آها! حالا متوجه شدم... گمون کنم تجارت و... داد و ستد و... بازار سیاه و... از این حرف‌ها. »

«- تق... ری... با! »

«- بسیار بسیار خوبه... کاملا موافقم! »

«- پس لطفا قرار داد و تنظیم بفرمایین که، دیگه باید زحمتو کم کنیم. »

تا اسم قرارداد به میان آمد، زن فرید دست و پایش را گم کرد.

اوراق چاپی قرار داد، همانجا روی میز بود. یارو شروع کرد به نوشتن و پر کردن مفاد قرار داد.

وقتی داشت جلو سئوال: «مورد اجاره برای چه منظور است؟» را پر می‌کرد، نوشت: «برای سکونت.»

گفتم: «- قربان! تامل بفرمایین... اینجا را ما فقط به منظور سکونت اجاره نمی‌کنیم که. »

گفت: « خوب پس، چه بنویسم؟ تجارتخانه... دفتر ... اداره شرکت... »

گفتم: «- خیر قربان... مرقوم بفرمایید: «عشرتکدة عمومی»!

یارو مکثی کرد و پرسید: «- درست متوجه نشدم؟ »

گفتم: «- ما این دستگاه را به منظور دایر کردن یک «خونة مدرن» اجاره می‌کنیم. »

«- اختیار دارید! »

- صاحب اختیار باشین! مگه برای پیش پرداخت سی هزار لیرة نقد راه دیگه‌ای هم جز این به نظر آقا می‌رسه؟

یارو با صدای لرزانی گفت: «- متاسفم!»

بینوا! خودش نمی‌دانست که دلش برای چه می‌سوزد: برای آن لیکور‌های عالی، آن شام شاهانه، آن قهوه‌ها و آن شکلات‌ها؟

«- خوب، پس با اجازه‌تون مرخص می‌شیم. »

«- به سلامت!»

یارو با یکی از همان سرفه‌های شیپور صولت، تا دم در بدرقه‌مان کرد؛ من هم سرفه‌ای برایش مایه گذاشتم و از پله‌ها سرازیر شدیم...

دم در که رسیدیم،‌ سرایدار آمد جلو و گفت:

«- خوب،‌مبارکه انشاءالله! ... به سلامتی کی تشریف میارین؟ کارش تموم شد؟...»

«- نه، نشد... ما اینجا رو برای دایر کردن خونة فساد می‌خواستیم، اربابت راضی نشد. »

«- خوب معلومه که راضی نمی‌شن. »

«- چطور مگه؟ ارباب خیلی آدم شریفیه؟»

«- خیر... منظور عرضم این نبود... آخه نه این که ارباب خودش هم تو طبقة بالا میشینه؟ ... بله؛ تو کسب هم، خودتون باید بهتر از من بدونین- چشم و هم چشمی و رقابت عاقبت خوشی نداره!

در راه، فرید و زنش از خنده روده بر شده بودند.

فرید می‌گفت: «- داداش، همچی تفریحی تا به امروز تو عمرم نکرده بودم!»

زنش که از شدت خنده نمی‌توانست درست حرف بزند، می‌گفت:

«- تآتر چیه؟ ... سینما چیه؟...»

گفتم: «- آدم نباید پا از گلیم خودش اون‌ور تر بزاره هر کسی باید به نسبت بودجه خودش دنبال تفریح بره!»

از آن روز بعد، هر وقت فرید و زنش دلتنگ باشند به سراغ خانة خالی می‌روند و به طوری که شنیده‌ام، همیشه چند تا دوست و رفیق هم دنبال خودشان ریسه می‌کنند. آخر، تفریح دسته جمعی که باشد،‌لذت دیگری دارد!

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 17 - بهمن سال 1340
  • تاریخ: شنبه 4 اسفند 1397 - 15:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1753

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2387
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23072138