وارد آپارتمان شدیم وقتی که زنگ سرایدار را میزدم، گفتم:
«- شما هیچ دخالت نکنین... فقط من حرف میزنم.»
به سرایدار که سر رسیده بود، گفتم:
«- میخواستیم یک دستگاه خالی ببینیم. »
«- بفرمایین. »
«- صاحبخونه تشریف ندارن؟»
«- چرا... ارباب خودشون طبقه سوم میشینن. »
«- برو بگو میخواستیم منزل ببینیم.»
چون آن روز یکشنبه بود،پیشبینی کرده بودم که صاحب خانه باید منزل باشد. سرایدار به مستخدمهای که از بالا سرک میکشید گفت:
«- به ارباب خبر بده مستاجر اومده... »
مستخدمه، پس از لحظهای خبر آورد که:
«- ارباب فرمودن بفرمان ببینن... بعد اگه پسندشون شد تشریف بیارن بالا... »
گفتم: «- نه... چون وقتمون کمه میخواستیم خود آقا هم تشریف داشته باشن که به اتفاق هم ببینیم، - تا اگه اشکالی بود حضورا صحبت بشه.»
یکی دو دقیقه بعد، ارباب پیداش شد. آپارتمان، هفت طبقه بود، و هر طبقهاش دو دستگاه داشت. حالا اگر شعور دارید خودتان میتوانید قیافه و ریخت صاحبخانه را جلو چشمتان مجسم کنید: اول، شکم ارباب وارد شد. کمربند روب دوشامبرش هم به درشتی یک به، روی شکمش گره خورده بود. وقتی به زحمت توانست خودش را بعد از شکمش از میان درکه فقط یک لنگهاش باز بود- بیرون بکشد، من فرصت را مغتنم شمرده و گفتم:
«- در این اواخر، درها را واقعا تنگ درست میکنند!...»
یارو پس از این که بادی به گلو انداخت، با یک سرفة ثروتمندانه جواب مرا داد.
فرید و زنش در برابر عظمت ساختمان و گندگی شکم صاحبخانه پاک دست و پایشان را گم کرده بودند. خودشان را جمع و جور کرده، سرهاشان را تو گردنشان فرو برده بودند و سعی میکردند تا جایی که ممکن است کوچکتر بشوند. بعد از سرفة ارباب هم دیگر، پاک خودشان را باختند و هر دو پشت سر من قایم شدند.
خوب، به این ترتیب مگر میشد بیش از این قضیه را کش داد؟- من هم در جواب سرفة او، سرفة پدر و مادر داری کردم و از شما چه پنهان- مال من از مال ارباب هم پرزورتر درآمد. نخواستم یارو خیال کند ما از آن بیکس و کارهای صد تا دو پولی هستیم.
فرید دامن پالتوم را کشید و گفت:
«- داداش! داری چیکار میکنی؟»
گفتم: «- کاری نکردم: جواب سرفه، سرفهس...»
اما سرفة من کار خودش را کرده بود. صاحبخانه هم خودش را جمع و جور کرد و گفت:
«- معذرت میخوام که با لباس راحتی خدمت رسیدم.»
من سرفة آبدار دیگری ترکاندم و گفتم:
«- اختیار دارین... میخواستیم یک دستگاه خالی ببینیم... سرایدار جماعت هم که حرف حالیشون نمیشه... اینه که مزاحم شدیم.»
یارو قبل از هر جمله سرفه محکمی میانداخت:
«- اوهووووو! ... خواهش میکنم بفرمایین... بفرمایین ملاحظه کنین!»
بعد، مثل این که تازه از خواب پریده و عقلش سر جاش آمده باشد، یکی دیگر از آن سرفهها ول داد و پرسید:
«- سرکار چند اتاقی لازم داشتین؟...»
من هم در برابر سرفة ارباب چنان سرفهای تحویل دادم که طفلک مستخدمه پاک جا زد، یکی دو قدمی عقب رفت، چپید تو اتاق پهلویی و در را بست.
گفتم: «- حداقل شش اتاق! البته به شرطی که سالنهایش بزرگ باشن.»
هوس کردم که بعد از گفتن این حرف، وضع فرید را ببینم... زیر چشمی نگاهش کردم:
طفلکی پشت سر من قایم شده چنان توی بارانیش کز کرده بود و به خودش فرو رفته بود که درست به شکل لاکپشت در آمده بود. بهش گفتم:
«- شش تا اتاق کافیتونه؟»
در جوابم نالید... حتی نالیدهم درست نیست: صداش مثل صدای آخرین نفس محتضری که دارد جان به جان آفرین تسلیم میکند زور زورکی درآمد و گفت:
«- کافیه! »
سرایدار،در یکی از دستگاهها را باز کرد... همین که وارد شدیم، گفتم:
«هال که خیلی تنگه؛ مگه نه، فرید؟...»
فرید جانی گرفت و گفت:
«- تنگ چیه داداش، نمیشه توش جم بخوری!»
دیدم که فرید هم سر نخ تو دستش آمده: هالی که فرید میگفت: «نمیشه توش جم بخوری چند برابر اتاق خوابشان بود، و کف آن را با بهترین و شکیلترین چوبها فرش کرده، جلا داده بودند.
گفتم: «- سقف هم خیلی کوتاهه! »
فرید تو حرفم دوید و گفت:
«- کوتاه هم شد حرف؟ یه وجب بالا بپری سرت میخوره به سقف! »
صاحبخانه لال شده بود. ما شروع کردیم به گردش در اتاقها... هر اتاق به وسعت یک ییلاق!
«- اتاقاش کوچیکن!... »
«- کوچیک چیه! بگو لونه مرغ!»
کمکم زن فرید هم وارد معرکه شد و چنان اظهار وجودی کرد که واقعا باید گفت مرحبا!
گفت: «- اسباب و اساس مونو چطوری تو این اتاقها جا بدیم؟ (واقعا بارک اله به تو، تو دختر باهوش!) »
«- به ... این آشپزخونه عجیب تاریکه!»
صاحبخانه، پس از یکی از همان سرفههای معروف، نو حرف ما دوید و گفت:
«- اختیار دارین... این آشپزخونه رو میگین تاریکه؟... چار طرفش شیشه و پنجرهس»
من پس از این که با یک سرفة پر زورتر جواب سرفهاش را دادم، گفتم:
«- خیر... تاریکه... معمارش کدوم گوسالهای بوده؟.... آشپزخونه که نباید طرف مغرب ساختمون قرار بگیره... جای آشپزخونه قسمت شرقی خونهس.»
صاحبخانه گفت: «- نقشة خونه رو بنده خودم کشیدم.»
زن فرید پرید تو حرف یارو
«- اگه سر منو ببرن تو خونهای که آشپزخونهش رو به مغرب باشه نمیتونم زندگی کنم... »
«- که فرمودین سالن اینجاس، بله؟»
- بله.
- والله آدم روش نمیشه به این بگه «سالن»... این یک راهروه...
فرید گفت:- از فرم این شوفاژها هم هیچ خوشم نیومد... چه رادیواتورهای بیریختی!
صاحبخانه دیگر از سرفه افتاده بود.
- حضرت آقا لابد خودتونم مسبوقین که تو بازار جنس پیدا نمیشه... اطمینان داشته باشین که از بهترین جنسهای موجود در بازار استفاده کردهایم.
- مال چه کارخونهایس؟ مارکش چیه؟
- یونکرس.
- ای آقا... اینکه معمولیترین مارک شوفاژه!
- فقط یه مستراح داره که...
- نه خیر، دوتاس... یه مستراح معمولی، به مستراح فرنگی... مستراح فرنگیش توی حمومه.
زن فرید دوید تو حرف و گفت:
- به! فقط دو تا مستراح؟ ... دو تا مستراح ابدا واسه ما کافی نیست.
صاحبخانه جا خورد و گفت: «- پس ... انگار شما جمعیتی هستین؟»
«- نه خیر... ابدا! »
سرایدار که تا آن لحظه چیز نمیگفت، وارد صحبت شد و گفت:
«- حضرت خانم! همین سر کوچه که بپیچین به راست، چند قدم که تشریف بردین، سر نبش خیابون، به مستراح عمومی هم هست!»
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در خانه خالی - قسمت سوم مطالعه نمایید.