Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خانه خالی - قسمت اول

خانه خالی - قسمت اول

نویسنده: عزیز نسین
ترجمه: ثمین باغچه‌بان

از بس گرفتارم نتوانسته‌ام سراغشان بروم. من فرید را واقعا دوست می‌دارم. از آن بچه‌های نازنین است. زنش هم همین طور راستی که خوب زنی است، تا چند روز دیگر یک سال تمام از تاریخ عروسیشان می‌گذرد چند دفعه هم رسما دعوتم کرده‌اند. راستش را بخواهید گرفتاری و کار بهانه است؛ چیزی که نگذاشت به سراغشان بروم نه گرفتاری است. نه کار، ‌بلکه فقط بی‌پولی است. صورت خوشی ندارد آدم با دست خالی به دیدن رفقایی که تازه عروسی کرده‌اند برود. لعنت بر بی‌پولی! آدم روش نمی‌شود پرده را کنار بزند و هر چی نگفتنی است روی دایره بریزد. چه آباژور‌های قشنگی تو مغازه‌هاست؛ چه مجسمه‌هایی، چه گلدان‌هایی پشت ویترین‌ها هست؛ چه کریستال‌هایی! ... خلاصه هر چه دلت خواسته باشد هست، منتها من پولش را ندارم.

چند روز پیش به طور تصادف فرید را دیدم. از این که تا امروز به سراغشان نرفته‌ام سخت گله‌مند بود. گفتم:

«- فرید جان! همین یکشنبه میام... حتما»

فکر کردم تا روز یکشنبه می‌توانم دست و پایی بکنم، ولی هر چه این در و آن در زدم موفق نشدم پولی گیر بیاورم و هدیه‌ای تهیه کنم. فکر کردم از چیز‌هایی که توی خانه هست ببرم، آن هم بی‌فایده بود؛ جز روزنامه و مجله کهنه و خرت و خورت معمولی چیزی پیدا نکردم. چون قول داده بودم، باید می‌رفتم؛ و ناچار با دست خالی راه افتادم.

امثال ما مردم، وقتی که ازدواج می‌کنند اگر سر و صدایشان بیشتر نشود، کمتر که حتما نمی‌شود... من هم درست سر بزنگاه رسیدم. صدای زنش از دم در به خوبی شنیده می‌شد:

«- مگه من زندونیم؟... هفت ماه تمومه که از خونه پا بیرون نذاشتم...»

صدای فرید که سعی می‌کرد زنش را آرام کند،‌ به سختی شنیده می‌شد:

«- عزیزم!... تو که وضع منو قبل از ازدواج هم می‌دونستی...»

«- بس کن تورو خدا... تا بخوام یک کلمه حرف بزنم فوری وضعتو به رخم می‌کشی... آخه این چه جور زندگیه؟ آدم شده که هفته‌ای یک شبم سینما نره؟...»

«- عزیزم، آخه مگه سینما رفتن آسونه؟ با صلوات که آدمو تو سینما راه نمیدن. تازه واسه بلیت پول داشته باشی، واسه اتوبوس لنگی خط اتوبوس عوض کردن، بخواهی تا ایستگاه اتوبوس بری، باید تاکسی بشینی! تازه یک سره هم تا دم سینما نمیره با تاکسی بخوای بری هم با یک کورس نمی‌بردت، تازه دو کورس هم که حساب کنی، شوفره بهت بد و بی‌راه می‌گه! »

«- بسه تورو خدا! ... تا دهنمو وا می‌کنم که یک کلمه حرف بزنم دو وجب زبون در میاری یک دونه صناری را هم حساب می‌کنی، اما پول سیگار خودت، هیچی: آتیش به آتیش روزی دو پاکت سیگار دود می‌کنی... ماهی شصت تا پاکت سیگار می‌کشی، می‌کنه ماهی شصت لیره... آخه من که اسیر نیستم؛ تو خونه دیگر دارم دق می‌کنم...»

قبل از اینکه دعوا بیخ پیدا بکند زنگ زدم. زن و شوهر با لبخند زورکی و خوشرویی ساختگی در را به رویم باز کردند. خطوط عبوس و برنده و حالت گرفتة صورتشان از زیر لبخند ظاهریشان کاملا دیده می‌شد. برای این که آرامشان کنم شروع به گفتن پرت و پلا کردم نیم ساعتی که گذشت، گفتم:

«- یاالله حاضر بشین بریم گردش... روز یک شنبه که کسی تو خونه نمی‌شینه... لباس بپوشین راه بیفتیم.»

زن فرید از خدا خواسته بود؛ اما فرید خودش یواشکی زیر گوشم گفت:

«- ول کن تورو به خدا داداش نمی‌خواد خودتونو خرج بندازی.... تو خونه می‌مونیم گپ می‌زنیم، بهتره...»

گفتم: «- پا شو، کاری به این کارها نداشته باش... بالاخره یه کاری می‌کنیم... درسته که پول نداریم، ولی محکوم به خونه نشینی هم که نیستیم...»

از در خارج شدیم. فرید پرسید:

«- خب داداش، مقصد کجاس؟»

گفتم: «- تا کجا پیش بیاد! »

زنش گفت: «میریم سینما؟...» گفتم: «سینما و تاتر که همیشه میشه رفت؛ امشب یه جای دیگه میریم!»

قدم زنان به شیشلی رسیدیم. چشم من به پنجرة آپارتمان‌ها بود. فرید و زنش از وضع من نگران شده بودند و یک ریز می‌پرسیدند:

«داداش! نگفتی کجا می‌ریم...»

چیزی را که دنبال می‌گشتم پیدا کردم: روی پنجرة یکی از آپارتمان‌ها، اعلان «آپارتمان خالی برای اجاره» نصب شده بود.

گفتم:

«- حقیقت مطلب اینه که من از منزل شما زیاد خوشم نیومد؛ پدرهامون بیخود نمی‌گفتن «خونه‌ای که آفتاب نداشته باشد دوا و دکتر ازش کم نمیشه!»- مگه میشه تو زیر زمین زندگی کرد؟ آفتاب که هیچی، هوا هم داخل خونه شما نمیشه.»

هر دوشان با نگرانی و تعجب تو چشم‌های من نگاه می‌کردند.

گفتم:

«- بریم ببینیم... شاید یک طبقه مناسب‌تری تو این آپارتمان براتون پیدا کنم...»

فرید با هراس و دلهره جلوم را گرفت و گفت:

«- داداش! تورو خدا چیکار می‌کنی؟ ما کرایة همین هلدونی رو هم زور زورکی می‌رسونیم!»

و زنش با ترس مخصوصی اضافه کرد: «از اون گذشته... از خونه‌مون هم چندان ناراضی نیستیم!»

گفتم: «- نمی‌خواد پر حرفی کنین... یالا،‌دنبال من راه بیفتین!»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در خانه خالی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 17 - بهمن سال 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 1 اسفند 1397 - 15:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1809

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1526
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23071277