... ناطق به زحمت خود را روی ستون نگه داشته بود و در حالی که با دستها تعادل خود را حفظ میکرد بیرق چین خوردهای را با نوشته «جنگ را موقوف کنید!» تاب میداد و فریاد میکشید.
«... ما از شما انتظار تجدید زندگی داریم... شما جوانید، شما که هنوز زندگی درازی در پیش دارید خود و نسل آینده را از این وحشت، از این جنون محافظت کنید. دیگر قدرت تحمل باقی نمانده، چشمها دریای خون شده. آسمان روی سرها فرود آمده،زمین زیرپاها دهان گشوده. مردم مهربان ...»
از جمعیت غرش مرموزی برخاست. صدای سخنگو چند دقیقه در این همهمه زنده و مهیب گم شد.
«... فرض کنید من دیوانهام اما حقیقت را میگویم اجساد پدر و برادرم در آنجا میپوسند. آتش برافروزند، گودالی عظیم حفر کنید سلاحها را در آن بریزید و با خاک بپوشانید. سربازخانهها را ویران سازید و این جامههای درخشان جنون و بیخردی را از بر مردم به در آرید و پارهپاره کنید. دیگر قدرت تحمل نیست... مردم میمیرند... »
یک نفر ضربتی به وی نواخت و از بالای ستون به زیرش انداخت. بیرق بار دیگر برافراشته شد و فرود افتاد. من نتوانستم چهره کسی را که به وی ضربت زده بود ببینم، زیرا بیدرنگ همه چیز به کابوس وحشتناکی مبدل گشت همه به جنب و جوش افتادند، فریاد کشیدند، سنگ و چماق به هوا رفت، مشتها بلند شد و پایین آمد. جمعیت چون موج غران و چانداری مرا از زمین بلند کرد و چند قدم دورتر برده به شدت به نردهها زد، سپس به عقب آورد و بتل بلندی از هیزمها که به سمت جلو متمایل شده و آماده فرو ریختن بود چسباند. چیزی با صدای خشک چند بار به الوارها خورد، لحظهای خاموشی برقرار شد و باز صدای غرش وحشتناکی برخاست. و باز همان صدای تقتق خشک و مکرر به گوش رسید. یک نفر به زمین غلتید و از سوراخ سرخ صورتش، در مکانی که قبلا چشم او جای داشت خون جاری شد. انتهای چماق سنگینی که در هوا میچرخید به صورت من خورد، به زمین افتادم و به زحمت از میان پاهایی که مرا لگد میکرد خزیدم و به فضای آزادی رسیدم. آنگاه از نردهای بالا رفتم و به سوی دیگر آن جستم. تمام ناخنهایم شکست تا به بالای تل هیزم، رسیدم. یکی از شاخههای هیزم از زیر پایم در رفت و من با سیل هیزمها که چون آبشار عظیمی فرو ریخت سقوط کردم. از میان حفره مکعب شکل مسدودی به زحمت خود را بیرون کشیدم و از پشت سرم صدای فریاد و نعره و ضجه و صفیر گلوله به گوش میرسید. ناقوس به صدا در آمد. صدای مهیبی که به فرو ریختن عمارت پنج طبقهای شباهت داشت برخاست. شامگاهان گفتی ثابت و استوار ایستاده بود و به تاریکی شب اجازه ورود نمیداد. در آن سوی نردهها صدای نعره و شلیک تفنگها گویی با نور سرخی روشن شده و سر در عقب تاریکی نهاده بود. از آخرین نرده پایین جستم و خود را در پس کوچه باریک و کج و معوجی که به دهلیزی شباهت داشت یافتم و پا به فرار گذاشتم. مدتی دویدم تا به انتهای کوچه رسیدم اما افسوس که بنبست بود. در انتهای این پس کوچه نردهای دیده میشد و در پشت نرده تلهای هیزم و چوب روی هم انباشته بود.
دوباره از این تلهای لرزان و روان بالا رفتم، به درون چاهی افتادم که ته آن خاموش بود و بوی چوب مرطوب میداد، دوباره از چاه بیرون آمدم، جرات نگریستن به پشت سر خود نداشتم ولی بیان که به پشت سر خود نگاه کنم میدانستم که در آنجا چه حادثهای روی میدهد. خون صورت مجروحم بند آمده و دلمه شده و مانند نقاب گچی با صورتم بیگانه بود. دردم به کلی آرام شد.
ظاهرا در یکی از حفرههای سیاهی که به درون آن غلتیدم حالم به هم خورده و هوش و حواس خود را از دست داده بودم اما نمیدانم که آیا به راستی بیهوش شده بودم یا چنین به نظرم میرسید، زیرا فقط دویدن و فرار خود را به خاطر دارم.
آن گاه مدتی در خیابانهای ناآشنا که حتی یک فانوس در آنها روشن نبود، میان خانههای سیاه و مرده، میدویدم و به هیچ وجه نمیتوانستم راه خود را در میان این پیچ و خم خاموش بیابم برای جهت یابی میبایست توقف کنم و گرد خویش بنگرم. اما این کار جایز نبود. از پشت سرم هنوز صدای غرش و نعره دور اما تنبهآمیزی شنیده میشد. گاهی در سر پیچهای تند این غرش و نعره سرخ که در ستون دود پیچان و شگرفی پیچیده بود به صورتم میخورد و آن وقت بر میگشتم و تا وقتی دوباره آن را پشت سر نگذاشته بودم میدویدم. در گوشهای حاشیه نوری را دیدم که چون به آن رسیدم خاموش شد. این نور از مغازهای بود که صاحبش به سرعت در آن را میبست. از میان شکاف پهنی قسمتی از پیشخوان و تغاری را دیدم و ناگهان همه چیز در تاریکی خاموش و پنهانکنندهای فرو رفت. چند قدم دورتر از آن مغازه به مردی برخوردم که به سوی من میدوید. نزدیک بود در تاریکی به یکدیگر تصادم کنیم و فقط در دو قدمی یکدیگر توقف کردیم. نمیدانم او که بود فقط نیمرخ تاریک و مراقب او را دیدم.
از من پرسید:
- از کجای میایی؟
- از آنجا
- به کجا میدوی؟
- به خانه.
- آه، به خانه؟
او خاموش شد و ناگهان به من حمله کرد و کوشید مرا بر زمین افکند. انگشتهای سردش حریصانه دنبال گلوی من میگشت اما در لباسم گیر کرد. من دست او را گاز گرفتم تا خود را از چنگالش رها ساختم و گریختم. او مدتی در خیابانهای خلوت به دنبالم میدوید. صدای تقتق کفشهای او را میشنیدم آن وقت از من عقب افتاد، شاید جای دندانهای من روی دستش درد میکرد.
نمیدانم چگونه به خیابانی که خانه من در آنجا بود رسیدم. فانوسهای این خیابان نیز روشن نبود. خانهها مانند خانه اموات خاموش و تاریک بود. اگر بر حسب تصادف چشم بلند نمیکردم و خانه خود را نمیدیدم بی شک از مقابل آن میگذشتم. اما تردید و تزلزل من زیاد طول نکشید در این خیابان عجیب و مرده که انعکاس اندوهناک و غیرعادی تنفس عمیق من آن را بیدار میساخت خانهای که سالها در آن زندگی کرده بودم به نظرم بیگانه مینمود. آن گاه ترس شدید و ناگهان از این که مبادا هنگامی که به زمین افتادم کلید را گم کرده باشم مرا فرا گرفت. گرچه کلید در جیب رویی من بود ان را به زحمت پیدا کردم. چون کلید را در قفل چرخاندم انعکاس صدای آن به قدری رسا و غیرعادی بود که گفتی در تمام خانههای مرده این خیابان یک باره با هم گشوده شده است. نخست خود را در زیر زمین پنهان کردم اما به زودی بیمناک و کسل شدم از مقابل چشمم چیزهایی عبور میکرد. آهسته و آرام به اتاقها رفتم. در تاریکی کورمال کورمال تمام درها را بستم و پس از اندکی تفکر خواستم مبلها را پشت درها بگذارم اما انعکاس صدای درها که بسته میشد در اتاقهای تهی فوقالعاده رسا بود و مرا به وحشت انداخت.
تصمیم گرفتم:
- هر چه باداباد همین طور در انتظار مرگ خواهم بود.
دستشویی شیر آب گرم داشت. در تاریکی دست به دیوارها مالیدم دستشویی را پیدا کردم و صورتم را شستم و با حوله خشک کردم. زخم صورتم درد میکرد و میسوخت. دلم میخواست چهرهام را در آیینه ببینم کبریتی را روشن کردم و در روشنایی لرزان آن که اندکی دود میکرد از تاریکی چهرهای چنان زشت و وحشتناک به من نگریست که شتابان کبریت را روی زمین انداختم ظاهرا بینیام شکسته بود با خود اندیشیدم:
«حال دیگر تفاوتی ندارد هیچکس به این چهره احتیاج ندارد.»
شادمان شدم. با ادا و اطوار عجیب که گفتی در صحنه تاتر نقش دزدی را ایفا میکردم، به جانب بوفه رفتم و به جستجوی باقیمانده غذا پرداختم. آشکارا به ناشایستگی و بیحیایی این ادا و اطوار معترف بودم اما از انجام این عمل بسیار خوشم میآمد. با همان اطوار و حرکات و با تظاهر به این که بسیار گرسنه هستم غذا خوردم اما از سکوت و تاریکی میترسیدم پنجره کوچکی را که به حیاط باز میشد گشودم و گوش فرا دادم. نخست، حتما به سبب آن که عبور و مرور قطع شده بود، شهر کاملا آرام به نظر رسید صدای شلیک شنیده نمیشد. اما به زودی غرش صداها و فریادها و غژغژ و سقوط چیزی را در مسافت دور آشکار تشخیص دادم شدت این صداها به طور محسوس افزایش مییافت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت آخر مطالعه نمایید.