Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت آخر

لبخند خونین - قسمت آخر

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

به آسمان نگریستم: آسمان شگرفی بود و به سرعت حرکت می‌کرد. انبار روبروی من و سنگفرش حیاط و سگدانی به همان رنگ سرخ جلوه می‌کرد- آهسته از پنجره سگ را صدا زدم:

- نپتون!

اما صدای حرکت و جنبشی از سگدانی به گوش می‌رسید و من در کنار آن حلقه‌های براق زنجیر را در نور شگرفی تشخیص دادم. فریاد و غژغژ و صدای سقوط چیزی که از دور به گوش می‌رسید پیوسته رو به افزایش می‌رفت.

پنجره را بستم.

در بخاری را باز کردم، به دودکش دست مالیدم، گنجه‌ها را باز کردم اما این‌ها جای امنی نبود و به درد نمی‌خورد تمام اتاق‌ها را به جز دفتر کار برادرم که نمی‌خواستم به درون آن بنگرم گشتم- می‌دانستم که او روی صندلی راحت خود پشت میز انباشته از کتاب نشسته است و اینک مشاهده این وضع برای من ناخوشایند بود.

رفته‌رفته به نظرم می‌رسید که تنها نیستم و در تاریکی مردمی خاموش گرد من حرکت می‌کنند و تقریبا بدن آن‌ها را لمس می‌کنم. یک بار نفس کسی قفای مرا سرد و منجمد ساخت.

آهسته پرسیدم:

- چه کسی اینجاست؟

اما جوابی نشنیدم.

وقتی باز به حرکت آمدم آن‌ها نیز خاموش و وحشتناک به دنبال من راه افتادند. می‌دانستم که چون بیمارم و رفته رفته تب بر من مستولی می‌گردد این چیزها به نظرم می‌رسد اما نمی‌توانستم بر ترس خود که بدنم را چون تب داران به لرزه آورده بود غالب شوم. دست به سرم گذاشتم. مثل آتش گداخته گرم و سوزان بود.

با خود اندیشیدم:

- بهتر است به انجا بروم. آخر او برادر من است.

در صندلی راحت خود مقابل میز انباشته از کتاب نشسته بود. شبح او مانند سابق ناپدید نشد بلکه در جای خود باقی ماند. از میان پرده‌های فرو افتاده روشنایی سرخ به اتاق نفوذ می‌کرد ولی این نور هیچ چیز را روشن نمی‌ساخت و شبح برادرم به زحمت مرئی بود. کنار او روی نیمکت نشستم و در انتظار ماندم. اتاق خاموش بود و غرش موزون و فریاد‌های مجزا و صدای تق‌تق سقوط چیزی از آنجا به گوش می‌رسید و آن‌ها نزدیک می‌شدند و نور شگرفی پیوسته شدیدتر می‌شد و من دیگر او را روی صندلی راحت می‌دیدم: نیمرخ سیاه و چدن مانندش در میان حاشیه سرخی محصور بود.

من گفتم:

- برادر!

اما او مانند مجسمه‌ای سیاه آرام و بی‌حرکت بود. در اتاق مجاور تخته‌ای صدا کرد و ناگهان تمام خانه مانند خانه اموات خاموش شد. تمام صداها به خاموشی گرایید و حتی نور شگرفی رنگ نامحسوس مرگ و خاموشی را به خود گرفت، بی‌حرکت و بی‌فروغ شد. با خود اندیشیدم که این خاموشی از برادرم تراوش می‌کند و اندیشه خود را به او باز گفتم:

او جواب داد:

- نه، این خاموشی از من نیست- به پنجره نگاه کن!

پرده‌ها را به کنار زدم و از ترس وا پس آمدم و گفتم:

- پس چنین است!

برادرم دستور داد:

- زن مرا صدا بزن، او هنوز این منظره را ندیده است.

زنش در اتاق پذیرایی نشسته سرگرم دوزندگی بود همین که صورت مرا دیده مطیعانه برخاست سوزنش را در پارچه‌ای که می‌دوخت فرو کرد و به دنبال من آمد. من پرده تمام پنجره‌ها را پس زدم و از شکاف‌های پهن میان آن‌ها نور شگرفی به اتاق تابید اما به سببی  نامعلوم اتاق را روشن نکرد. اتاق همچنان تاریک بود و فقط پنجره‌ها به شکل چهارگوش بزرگ و بی‌حرکت به رنگ سرخ می‌درخشید.

همه به سوی پنجره رفتیم از دیوار خانه، از کنگره‌های آن آسمان هموار و سرخ و آتشین بدون لکه‌ای ابر، بدون ستاره،‌بدون خورشید شروع می‌شد و در افق ناپدید می‌گشت. و زیر آن زمینی به همان همواری و سرخی قرار داشت و با اجساد پوشیده بود. تمام اجساد عریان و پاهایشان متوجه ما بود چنان که فقط پاشنه پا و چانه سه گوش آنان را می‌دیدیم.

همه جا خاموش بود. ظاهرا همه مرده بودند و در این دشت بیکران موجود زنده‌ای که فراموش شده باشد دیده نمی‌شد.

برادرم گفت:

- شماره آنان پیوسته رو به فزونی می‌رود.

او نیز کنار پنجره ایستاده بود. همه انجا بودند: مادرم، خواهرم و تمام کسانی که در این خانه زندگی می‌کردند. چهره آنان دیده نمی‌شد و من فقط از لحن صدایشان آنان را می‌شناختم.

خواهرم گفت:

- این طور به نظر می‌رسد.

- نه مادرت می‌گوید، نگاه کن!

حقیقتا به نظر می‌رسید که اجساد پیوسته رو به فزونی می‌رود. به دقت علت را جستجو کردیم و آنان را یافتیم: در کنار هر جسدی که فضای آزاد وجود داشت ناگهان جنازه‌ای ظاهر می‌شد: ظاهرا زمین آن‌ها را بیرون می‌افکند و تمام فضای ازاد به سرعت پر می‌شد و به زودی تمام زمین از اجساد سرخ رنگ باخته که در کنار یکدیگر قرار داشت و پاشنه‌های عریانشان به جانب ما بود پوشیده شد. نور مرده سرخ رنگ باخته به اتاق تابید.

برادرم گفت:

- نگاه کنید، دیگر جایی برای آن‌ها نیست.

مادرم جواب داد:

- یکی هم اینجاست.

به عقب نگریستم: پشت سر ما پیکر عریان و گلگون و رنگ باخته‌ای با سر کج شده کف اتاق افتاده بود... و بیدرنگ جسد دوم و سوم در کنار او ظاهر گشت. زمین این اجساد را یکی پس از دیگری از شکم خود بیرون می‌انداخت و به زودی ردیف‌های مستقیم اجساد سرخ و رنگ باخته تمام اتاق را پر کرد.

دایه گفت:

- اتاق کودکان نیز پر از جنازه است. من آن‌ها را دیدم.

خواهرم گفت:

- باید از اینجا رفت.

برادرم جواب داد.

- اما راه عبور نیست. نگاه کنید!

راست می‌گفت، آن‌ها تنگ هم قرار گرفته پای عریانشان دیگر به ما می‌خورد. رفته رفته به جنبش آمدند و لرزیدند، و با همان صفوف مستقیم و مرتب از جا برخاستند. مردگان تازه‌ای از زمین خارج می‌شدند و آن‌ها را بالا می‌بردند.

من گفتم:

ما را خفه خواهند کرد. از پنجره فرار کنیم.

برادرم فریاد کشید:

- از آنجا نمی‌شود فرار کرد. نگاه کنید آنجا چه خبر است!

- پشت پنجره در نور بیحرکت و شگرفی خنده خونین ایستاده بود.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3558
  • بازدید دیروز: 3735
  • بازدید کل: 23958313