... در شهر نبردی جریان دارد. شایعات تیره و وحشتانگیز است...
امروز صبح ضمن مطالعه فهرست بیپایان کشتگان در روزنامه به نام خانوادگی آشنایی برخوردم. نامزد خواهرم، افسری که با برادر متوافیم به خدمت نظام احضار شده بود به قتل رسیده.
یک ساعت بعد فراش پست نامهای به نشانی برادرم به من داد و خط نامزد مقتول خواهرم را روی پاکت شناختم. مردهای به مردة دیگر نامه نوشته بود. اما این وضع باز بهتر از آن موردی است که مردهای به زندهای نامه مینوشت. مادری را به من نشان دادند که یک ماه تمام از پسرش، پس از آنکه خبر مرگ وحشتناک وی را در روزنامه خوانده بود، نامه دریافت میکرد پسرش را نارنجکی خرد و متلاشی ساخته بود. فرزندی مهربان بود و تمام نامههایش از کلمات مهرأمیز و دلداریها و امید ساده لوحانة جوانی به سعادت مبهم و نامعلوم انباشته بود.
او مرده بود اما هر روز با دقت شیطانی راجع به زندگی خود نامه مینوشت و مادر رفتهرفته دیگر باور نمیکرد که او مرده است و چون سرانجام یک روز و دو روز و سهروز گذشت و نامهای دریافت نکرد و خاموشی بیپایان مرگ فرا رسید طپانچه بزرگ و کهنه پسرش را با هر دو دست گرفت و به سینه خود خالی کرد. به گمانم زنده مانده است. اما درست نمیدانم از عاقبت کارش چیزی نشنیدهام.
مدتی به پاکت مینگریستم و با خود میاندیشیدم: او این پاکت را در دست نگه داشته، از جایی آن را خریده، پول داده و مصدرش به دکانی رفته و آن پاکت را برای او خریده، نامهای نوشته و در آن گذاشته، سرپاکت را چسبانده و بعد شاید به دست خود در صندوق پست انداخته است. چرخهای آن ماشین پیچیده و بغرنجی که پست نامیده میشود به حرکت آمده و نامه از کنار جنگلها و از میان دشتها و شهرها گذشته و دست به دست گشته اما مستقیم به مقصد خود رسیده است. او صبح آخرین روز چکمههای خود را به پا کرد اما نامه در راه بود، او کشته شد اما نامه در راه بود، جسد او به گودالی افکنده شد و روی آن اجساد دیگر و خاک ریخته شد اما نامه از کنار جنگلها و دشتها و شهرها چون شبح جانداری در پاکت خاکستری مهر شده میگذشت. و اینک من آن را به دست گرفتهام...
نامه بامداد روی ورق پارهای نوشته شده و به پایان نرسیده و ظاهرا چیزی مانع اتمام آن شده بود. مضمون نامه چنین بود:
... «تازه در این لحظه شادی بزرگ جنگ، این لذت باستانی و اولیه کشتن مردم عاقلتر و مکارتر و زیرکتر و بیاندازه جالبتر از سبعترین درندگان را دریافتم. جان کس را گرفتن نیز مانند بازی تنیسی که گویهای آن سیارات و ستارگان باشد فریبنده است.
دوست بیچارهام! چقدر متاسفم که تو با ما نیستی و ناگزیری در میان کارهای روزانه بینمک دستخوش افسردگی و دلتنگی شوی. اگر با ما بودی در محیط مرگ آنچه را که پیوسته دل بیآرام و اصیل تو در اشتیاق آن است مییافتی. مهمانی خونین! در این قیاس که اندکی عامیانه مینماید حقیقت بزرگی نهفته است ما تا زانو در خون راه میرویم و سرهایی از این خون که افراد شجاع من به شوخی آن را شراب سرخ مینامند، بدوار میافتد. آشامیدن خون دشمن به هیچ وجه، چنان که ما میاندیشیم، خوی و عادت پلید و احمقانه نیست. آنها میدانستند که چه میکنند ...
کلاغها قارقار میکنند. صدای آنها به گوش میرسد. این همه کلاغ از کجا آمده؟ آسمان را سیاه کردهاند. کنار ما مینشینند ترسشان ریخته و همه جا ما را دنبال میکنند. همیشه انبوهی از آنها بر فراز سرما پرواز میکنند گویی تور سیاهی بر فراز ما گسترده یا درخت متحرکی با برگهای سیاه بر سر ما سایه افکنده است. یکی از این کلاغها به صورت من نزدیک شد و خواست به چشمم نوک بزند شاید فکر میکرد که من مردهام.
کلاغها قارقار میکنند و میکنند و مرا اندکی ناراحت و مضطرب مینمایند. این همه کلاغ از کجا آمده؟
... «دیشب ما به سپاه خفته دشمن تاختیم و آنها را قطعه قطعه کردیم. دزدانه و آرام میرفتیم، گفتی در تعقیب هوبره بودیم چنان مکارانه و با احتیاط میرفتیم که حتی با یک جنازه هم برنخوردیم و یک کلاغ را رمیده نساختیم. چون سایه خموشانه میخزیدیم و ظلمت شب ما را پنهان میساخت من خود نگهبانی را گرفتم، وی را بر زمین افکندم و با دست خفهاش کردم تا صدایی از گلویش برنخیزد. میفهمی: کوچکترین فریاد موجب تباهی ما میشد. اما او فریاد نکرد ظاهرا نفهمید که او را میکشند.
«همه آنها کنار آتش خفته بودند، گفتی در خانه خود روی تختخواب راحت به خواب آرام رفته بودند بیش از یک ساعت سرگرم کشتن ایشان بودیم تنها چند نفر توانستند پیش از خوردن ضربت بیدار شوند. ضجه و فریاد میکشیدند و البته طلب عفو و بخشایش میکردند. گاز میگرفتند. یکی انگشت دست چپ مرا که با بیاحتیاطی پشت سر نگه داشته بودم با دندان کند. او انگشت مرا گاز گرفت و قطع کرد و من سرش را روی گردنش چرخاندم.
تصور میکنی که کار به همین جا پایان یافت؟ هنوز بیدار نشده بودند: صدای شکستن استخوان و بریدن گوشت به گوش میرسید. سپس مدتی آنها را لخت کردیم و لباسشان را پوشیدیم. دوست من، از این مزاح خشمگین نشو. وجدانت به تو میگوید که این عمل غارتگری است. اما آخر ما هم تقریبا لخت و برهنه هستیم. لباسهای ما پاره شده و تقریبا از تن ما ریخته است. مدتهاست که من نیمتنه زنانهای پوشیدهام و بیشتر به ... شباهت دارم تا به افسر ارتشی پیروزمند.
«راستی به نظرم تو متاهلی و مطالعه این چیزها برای تو شایسته و مناسب نیست. اما ... اما میفهمی؟ زنها. لعنت بر شیطان، من جوانم و تشنه عشق هستم! صبر کن مثل این که تو نامزد داشتی؟ روزی عکس دختری را به من نشان دادی و گفتی که نامزد توست و در پشت آن عکس کلماتی اندوهناک، بسیار اندوهناک و تاثرانگیز نوشته بود. و تو گریه میکردی. مدتها از آن زمان میگذرد، نقش مبهمی از آن در حافظهام باقیمانده است، میدان جنگ جای احساسات و عواطف رقیق نیست. تو گریه میکردی. برای چه گریه میکردی؟ آن کلمات بسیار اندوهناک و بسیار تاثرانگیز که پشت عکس نوشته شده بود و مانند. گل نو شکفتهای به نظر میرسید چه بود؟ و تو گریه میکردی- پیوسته گریه میکردی- گریستن برای افسران شرم دارد!»
«کلاغها قارقار میکنند. دوست من، میشنوی: کلاغها قارقار میکنند. چه میخواند؟»...
در اینجا نوشته مدادی پاک شده بود و امضای آن تشخیص داده نمیشد.
عجب اینکه کمترین تاثری را از مرگ مقتول احساس نکردم چهره او را که تمام قسمتهای آن مانند صورت زنان نرم و لطیف بود به خاطر آوردم. سرخی گونهها، فروغ و طروات صبحگاهی چشمها، ریش کوچک بسیار نرم و لطیف که ظاهرا زنان هم میتوانستند خود را به آن بیارایند. به کتاب و گل و موسیقی علاقه داشت، از هر چیز خشن میترسید و شعر میسرود- برادرم که در نقد شعر دست داشت به من میگفت که شعرهای بسیار خوبی میسراید. با تمام این مطالبی که میدانستم و به خاطر داشتم نمیتوانستم نه این کلاغهای قارقارکننده، نه قتل عام خونین، نه مرگ را به هم ارتباط دهم.
... کلاغ قارقار میکند...
ناگهان در لحظهای جنونآمز و فوقالعاده سعادتبخش برای من آشکار شد که تمام اینها دروغ است و هیچ جنگی وجود ندارد. نه کشته وجود دارد و نه اجساد و نه این وحشت اندیشه عاجز و لرزان! به پشت خوابیدهام و مانند ایام کودکی خوابهای وحشتناک میبینم این اتاقهای هراسانگیز و خاموش که مرگ و ترس آنها را تهی ساخته و حتی وجود خودم که این نامه عجیب را به دست گرفتهام رویایی بیش نیست. میپنداشتم که برادرم زنده است و همه افراد خانواده ما کنار سماور نشستهاند و صدای ظروف به گوش میرسد.
... کلاغ قارقار میکند.
نه، این حقیقت است. آری، تیره بختی زمین حقیقت دارد. کلاغ قارقار میکند. اینها مولود تخیل نویسندهای که در جستجوی تاثرات بیارزش است و ساخته و پرداخته دیوانهای که عقل و منطق را از دست داده نیست. کلاغ قارقار میکند برادرم کجاست؟
او مهربان و اصیل بود و به هیچ کس کینهتوزی و دشمنی نمیکرد. اینک او کجاست؟ آدمکشهای ملعون! من از شما میپرسم: در پیشگاه تمام جهانیان از شما میپرسم! آدمکشان ملعون، ای کلاغهایی که بر فراز شهرهای ویران ما پرواز میکنید، درندگان ضعیفالعقل نگونبخت! شما درندهاید! چرا برادر مرا کشتید؟ اگر چهره آدمی داشتید به روی شما سیلی میزدم اما شما چهره آدمی ندارید بلکه صورت کریه و منحوس شما به پوزه درندگان شباهت دارد شما تظاهر به آدمیت میکنید اما زیر دستکشهای شما جنگال و در زیر کلاه شما جمجمه پهن درندگان را میبینم. در پس سخنان خردمندانه شما بیخردی پنهان است.
با تمام نیروی رنجش و اندوه و با تمام قدرت افکار تحقیر شدهام شما،درندگان نگونبخت و ضعیفالنفس را لعن و نفرین میکنم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت بیست و سوم مطالعه نمایید.