Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت بیست و یکم

لبخند خونین - قسمت بیست و یکم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

... هشت روز است که نبرد ادامه دارد. روز جمعه گذشته آغاز شد. شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه سپری گشت و باز جمعه فرا رسید و گذشت اما پیکار هنوز ادامه دارد. هر دو ارتش، صد‌ها هزار نفر مردم، روبروی یکدیگر ایستاده‌اند و بی‌هیچ عقب‌نشینی گلوله‌های غران را به جانب یکدیگر شلیک می‌کنند. از غرش سلاح‌ها، از نوسان و ارتعاش دائم هوا آسمان می‌لرزد و ابرهای سیاه و مهیبی بر فراز سرشان جمع می‌شود اما آن‌ها در برابر یکدیگر صف بسته بی‌ذره‌ای عقب‌نشینی سرگرم قتل و کشتارند. اگر آدمی سه شب متوالی نخوابد بیمار می‌شود و حافظه‌اش تیره و تار می‌گردد- یک هفته است که اینان چشم بر هم نگذاشته‌اند. همه دیوانه‌اند به این جهت است که احساس درد نمی‌کنند، به این جهت است که عقب‌نشینی نمی‌کنند و تا وقتی یکدیگر را تا آخرین نفر نکشته‌اند از پیکار دست نمی‌کشند. می‌گویند که مهمات برخی از قسمت‌ها تمام شد ولی در آنجا مردم با سنگ و مشت پیکار می‌کردند و چون سگان با دندان یکدیگر را می‌جویدند. اگر از این مردم کسانی باقی بمانند و به خانه‌های خود باز گردند دندانشان بسان دندان گرگ خواهد بود. اما هیچ یک از آنان باز نخواهد گشت زیرا عقلشان زایل گشته است و یکدیگر را تا اخرین نفر خواهند کشت. آن‌ها دیوانه‌اند. همه چیز در سرشان زیر و زبر شده است و هیچ نمی‌فهمند: اگر آنان را ناگهان به سرعت عقب گرد بدهند... به تصور اینکه دشمن را ضربت می‌زنند به جانب افراد خود تیراندازی می‌کنند.

شایعات عجیب... شایعات عجیبی که مردم رنگ باخته از ترس نجوا کنان به یکدیگر می‌گویند برادر، برادر! گوش بده که از خنده خونین چه حکایت می‌کنند گویا دسته‌های اشباح، سپاه سایه‌ها که از هر لحاظ بزندگان شبیه‌اند ظاهر گشته‌اند، شب‌ها که مردم دیوانه دقیقه‌ای به وادی فراموشی خواب فرو می‌روند یا در بحبوحه نبرد روزانه که روشنترین روز‌ها به صورت شبحی در می‌آید ناگهان آن‌ها پدیدار می‌شوند و با توپ‌های شبح نمای خود تیراندازی می‌کنند هوا را با غرش خیالی پر می‌سازند و مردم زنده اما دیوانه که از ظهور ناگهانی آنان مبهوت و متحیر می‌شوند تا آستانه مرگ با این دشمن خیالی پیکار می‌کنند و از ترس عقل خود را از دست می‌دهند، در یک آن پیر و فرتوت می‌شوند و می‌میرند. اشباح ناگهان، همچنان که ظاهر شده‌اند، ناپدید می‌گردند و آنگاه سکوت و آرامش فرا می‌رسد و روی زمین اجساد تازه و زشت می‌غلتد... چه کسی آنان را کشته است؟ برادر، راستی تو میدانی که قاتل‌ آن‌ها کیست؟

چون در فاصله دو پیکار آرامشی برقرار می‌شود، با آنکه دشمن از اینجا بسیار دور است، ناگهان در دل شب تاریک صدای شلیک بیم زده و تنهایی برمی‌خیزد. و همه از جا می‌جهند و به تاریکی شلیک می‌کنند، مدت‌ها- ساعت‌های متوالی به تاریکی خاموش و گنگ تیراندازی می‌کنند. چه کسی را در میان ظلمت می‌بیند؟

چه موجود وحشت‌انگیزی هیکل خاموش خود را که از نفسش وحشت و جنون می‌ترواد به آنان می‌ماند؟ برادر، تو میدانی، من هم میدانم اما مردم هنوز نمی‌دانند لیکن رفته‌رفته احساس می‌کنند و رنگ پریده می‌پرسند: چرا اینقدر دیوانه زیاد شده است.

پیشتر هرگز این اندازه دیوانه نبوده است؟

با رنگ پریده می‌گویند:

- آخر پیشتر هرگز این اندازه دیوانه نبوده است:

به خود اطمینان می‌دهند که وضع امروز مثل پیشتر است و این اعمال زور ستمگری بر عقل و منطق از حدود فهم قاصر آن‌ها خارج است.

آرام و مطمئن می‌گویند:

- آخر مردم از اول دنیا تاکنون همیشه جنگ می‌کردند:

ولی هرگز چنین وضعی وجود نداشت؟

جنگ قانون زندگی است.

اما خود رنگ می‌بازند، اما خود با چشم دنبال پزشک می‌گردند و خود شتابان فریاد می‌کشند:

- آب، زودتر یک استکان آب!

این مردم با میل و رغبت حاضرند تن به سفاهت و بلاهت در دهند ولی ندانند که چگونه عقل و منطقشان در حال تزلزل و نوسان است و چگونه فهم و خردشان در مبارزه‌ای که از عهده توانایی و قدرت آنان بیرون است رنجور و بیمار می‌شود. در این روز‌ها که پیوسته مردم زنده به اجساد بی‌جان مبدل می‌شدند، من هیچ جا نمی‌توانستم آرام و قرار پیدا کنم و پیوسته میان مردم می‌دویدم و این گفتگو‌ها را بسیار می‌شنیدم و این چهره‌ها را که به تبسم تظاهر می‌کرد و اطمینان می‌داد که جنگ دور است و به آنان ارتباطی ندارد بسیار می‌دیدم اما بیشتر با وحشت به جا و آشکار و اشک‌های تلخ یأس‌آمیز و فریاد‌های خشم آگین نومیدی روبرو می‌شدم و این در آن هنگامی بود که عقل و خرد بزرگ با تمام نیروی خود از نهاد آدمی آخرین تضرع و باز پسین لعن و نفرین را بیرون می‌کشید که:

- پس چه وقت این جنگ جنون‌آمیز به پایان می‌رسد!

در خانه برخی از آشنایان که مدت‌ها، شاید چند سال،‌ نزد آنان نرفته بودم ناگهان با افسر دیوانه‌ای که از میدان جنگ بازگشته بود مصادف شدم. او رفیق دوران تحصیل من بود اما من او را نشناختم. حتی مادرش که او را زاییده و بزرگ کرده بود در نخستین برخورد نتوانست وی را بشناسد.

اگر یک سال در گور خفته بود بی‌شک هنگام مراجعت بیشتر از امروز به دوران گذشته‌اش شباهت داشت مویش سپید و رنگش به کلی پریده بود. خطوط صورتش زیاد تغییر نکرده بود. اما پیوسته خاموش بود و به چیزی گوش می‌داد و در نتیجه این عادت در چهره‌اش آثار مهیب آنچنان دوری و بیگانگی از همه کس نقش بسته بود که گفتگوی با وی وحشت داشت، خویشاوندانش علت زائل گشتن عقل وی را چنین بیان می‌کردند او در میان قوای ذخیره ایستاده بود که هنگ مجاور به حمله با سر نیزه پرداخت. افراد می‌دویدند و با چنان صدای رسا هورا می‌کشیدند که فریادشان تقریبا صدای شلیک تیر‌ها را خاموش می‌کرد. ناگهان تیراندازی قطع شد و ناگهان صدای هورا قطع شد و ناگهان سکوت گور برقرار گشت... آن‌ها رسیدند و جنگ با سر نیزه آغاز شد و عقل او تاب این سکوت را نیاورد.

اینک هنگامی که در حضور وی سخن می‌گویید هیاهو می‌کنید و فریاد می‌کشید. او به دقت گوش می‌دهد و در حال انتظار است اما کافیست که دقیقه‌ای خاموشی حکمفرما شود به جانب دیوار می‌دود و با حالتی که به صرع شباهت دارد خود را به اطراف می‌زند. خویشاوندان بسیار دارد که به نوبت نزد او می‌آیند و با همهمه و هیاهو گرد او جمع می‌شوند اما شب‌های دراز و خاموش باقی می‌ماند.

آنگاه پدرش که او نیز پیر و فرتوت گشته و اندکی دیوانه است کار را به دست می‌گیرد ساعت بزرگی را که با صدای رسا تیک‌تیک می‌کند و در اوقات مختلف تقریبا بلاانقطاع زنگ می‌زند به دیوار اتاقش آویخته است و اینک چرخی را ساخته که مدام از آن صدای تق‌تق برمی‌خیزد.

هیچ یک از افراد خانواده از بهبود او قطع امید نکرده است زیرا فقط بیست و هفت سال از سنش می‌گذرد، حتی اینک در خانه آنان شادی و سرور دیده می‌شود.

لباس بسیار تمیز غیرنظامی به وی می‌پوشانند، او با موهای سپید و صورت هنوز جوان و قیافه اندیشناک و دقیق و اصیل و حرکات آهسته و خسته خود حتی زیبا جلوه می‌کند.

چون داستان وی را از سر تا بن برای من حکایت کردند به وی نزدیک شدم و دستش را، دست رنگ باخته و پژمرده‌اش را که دیگر برای فرود آوردن ضربت بالا نمی‌رود، بوسیدم.

هیچکس از این عمل تعجب نکرد. فقط خواهر جوانش تنها با چشم‌های خود به من لبخند زد و بعد چنان از من پذیرایی کرد که گویی من نامزد او هستم و مرا بیش از همه چیز جهان دوست دارد. به حدی از من مراقبت می‌کرد که نزدیک بود وصف اتاق‌های تاریک و تهی خود را که من در آن‌ها بدتر از تنها بودم برایش نقل کنم- ای دل پست که هرگز امید را از دست نمی‌دهی!

... وضعی پیش آمد که ما تنها ماندیم.

او با مهربانی گفت:

- راستی چقدر رنگ شما پریده و دور چشمتان کبود شده آیا بیمارید؟ دلتان به حال برادرم می‌سوزد؟

- دلم به حال همه کس می‌سوزد. اندکی هم بیمارم.

- می‌دانم. چرا دست او را بوسیدید. آن‌ها معنی این کار شما را نفهمیدند. برای اینکه او دیوانه است دستش را بوسیدید؟

- آری، برای آن که او دیوانه است.

به اندیشه رفت و به برادرش شباهت پیدا کرد. فقط بسیار جوان بود.

ایستاد و سرخ شد اما چشمش را فرو نینداخت و گفت:

- آیا به من... آیا به من اجازه می‌دهید که دست شما را ببوسم؟

من در برابر او به زانو افتادم و گفتم:

- مرا تقدیس کنید.

اندکی رنگ باخت، به کناری رفت و تنها با لب‌ها آهسته گفت:

- من ایمان ندارم.

- من هم ایمان ندارم.

لحظه‌ای دستش با سرم تماس پیدا کرد ولی این لحظه به سرعت گذشت.

به من گفت:

- میدانی که من به آنجا خواهم رفت.

- برو. اما تاب نخواهی آورد.

- نمی‌دانم. اما آن‌ها مانند برادرم، مانند تو به من احتیاج دارند. آن‌ها گناهی ندارند. تو به یاد من خواهی بود؟

- آری. تو چطور؟

- من هم به یاد تو خواهم بود. خداحافظ!

- خداحافظ تا ابد!

من آرام شدم و گفتی وحشتناک‌ترین چیزی را که در مرگ و جنون وجود دارد پشت سرگذاشته بودم نفسی به راحت کشیدم. خود وارد شدم و اتاق کار برادرم را گشودم و مدت مدیدی پشت میز تحریر او نشستم و چون نیمه‌های شب ناگهان گویی از ضربتی بیدار شدم و صدای خش‌خش قلم خشک را روی کاغذ شنیدم به وحشت نیافتادم و تقریبا با لبخندی اندیشیدم:

«کار کن، برادر، کار کن! قلم تو خشک نیست بلکه با خون زنده انسانی آغشته است بگذار برگ‌های کاغذ تو نانوشته و تهی نماند اما با تهی بودن شوم خود بیش از تمام نوشته‌های خردمندترین مردان درباره جنگ و منطق سخن می‌گوید، کار کن، برادر، کار کن!»

... امروز در روزنامه خواندم که پیکار ادامه دارد و باز اضطراب وحشت‌انگیز و احساس چیزی که بر مغزم سقوط می‌کرد بر من چیره شد. جنگ می‌آید، نزدیک می‌شود- دیگر در آستان این اتاق‌های خالی و روشن است. دختر عزیزم، به یاد من باش عقلم رفته‌رفته زایل می‌گردد. سی هزار کشته،‌ سی‌هزار کشته...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1545
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895597