Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت بیستم

لبخند خونین - قسمت بیستم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

... چه رویای بی‌معنی و هراس‌انگیزی! گویی سرپوش استخوانی مغزم را برداشته‌اند و مغز بی‌دفاع و عریان من با اطاعت و حرص تمام وحشت‌های این روز‌های دیوانه و خونین را در خود جذب می‌کند. چون گلوله‌ای به هم پیچیده در بستر دراز کشیده‌ام، ‌بدنم در فضایی به طول دو متر جای دارد اما اندیشه‌ام جهانی را فرا گرفته است. گویی با چشمان تمام ابنای بشر نگاه می‌کنم و با گوش‌های آنان می‌شنوم. با کشتگان می‌میرم و با کسانی که زخمی و فراموش شده‌اند غصه می‌خورم و می‌گریم و هنگامی که از بدنی خون جاری می‌شود. احساس جراحت و درد می‌کنم و شکنجه می‌کشم.

آنچه را در اینجا وجود ندارد و دور است مانند انچه در اینجا وجود دارد و نزدیک است آشکارا می‌بینم شکنجه و عذاب مغز عریان من پایان ندارد.

کودکان، ای کودکان کوچک که هنوز بیگناه و معصومید! من ایشان را در خیابان، هنگامی که به بازی جنگ سرگرم بودند و به دنبال یکدیگر می‌دویدند دیدم. یکی از آن‌ها با صدای ظریف کودکانه می‌گریست و دلم از ترس و نفرت می‌لرزید. به خانه رفتم، شب فرا رسید و این کودکان در رویاهای آتشین که به آتش سوزی نیمه شب شباهت داشت مانند سپاه آدمکشان کوچک در نظرم مجسم گشت چیزی منحوس با شعله سرخ و عظیم می‌سوخت اشباح کودک‌نمای زشتی با سر آدمکشان بزرگسال در میان دود می‌لولیدند. فرز و چابک مانند بز‌های بازیگر به اطراف می‌جستند و چون بیماران به دشواری نفس می‌کشیدند.

دهانشان به پوزه وزغ شباهت داشت و لرزان و وسیع گشوده می‌شد. در پشت پوست شفاف پیکر عریانشان خون سرخ تیره‌ای جاری بود و بازی‌کنان یکدیگر را می‌کشتند. این موجودات از هر چه دیده بودم وحشتناک‌تر می‌نمودند زیرا کوچک بودند و می‌توانستند همه جا نفوذ کنند. از پنجره به خارج نگریستم و یکی از این موجودات کوچک مرا دید، لبخندی زد و با نگاه خواهش کرد در را به رویش بگشایم.

به من گفت:

- می‌خواهم پیش تو بیایم.

جوابش دادم:

- تو مرا خواهی کشت.

تکرار کرد:

- می‌خواهم پیش تو بیایم.

جوابش دادم:

- تو مرا خواهی کشت.

تکرار کرد:

می‌خواهم پیش تو بیایم

و ناگهان به طرز موحشی رنگ باخت و مانند موش، درست مثل موش گرسنه‌ای از دیوار بالا خزید. گاهی به پایین می‌لغزید و جیغ می‌کشید. با چنان سرعت روی دیوار بالا و پایین می‌رفت که من نمی‌توانستم حرکت تند و ناپیوسته او را دنبال کنم.

وحشتزده با خود فکر کردم: «می‌تواند از زیر در داخل شود» گویی اندیشه مرا دریافته باشد باریک و دراز شد و در حالی که انتهای دمش را می‌جنباند شتابان از شکاف تاریک زیر در به داخل خانه خزید. اما من توانستم قبل از ورود او خود را زیر لحاف پنهان کنم می‌شنیدم که چگونه این موجود کوچک محتاطانه با پاهای برهنه و کوچک خود قدم برمی‌دارد و در اتاق‌های تاریک مرا جستجو می‌کند. بسیار آهسته، در حالی که گاهگاه توقف می‌کرد به نزدیک اتاق من رسید و داخل شد. مدتی نه صدای حرکت و نه صدای خش‌خش شنیدم، گفتی هیچکس در کنار تختخواب من نبود گوشه لحاف من زیردستی کوچک آهسته آهسته بلند شد و هوای سرد اتاق به صورت و سینه‌ام خورد. لحاف را محکم نگه داشته بودم اما از تمام جهات از روی من عقب می‌رفت. ناگهان پاهای من چنان سرد شد که گفتی در آب یخ بسته فرو رفته است. اینک پاهای من بی‌دفاع در اتاق سرد قرار داشت و او بدان می‌نگریست.

در حیاط، پشت دیوار، سگ پارس کرد، خاموش شد و به داخل سگ‌دانی رفت. صدای زنجیرش را شنیدم. موجود کوچک به پاهای عریان من می‌نگریست و خاموش بود.

اما من می‌دانستم که او اینجاست، آن ترس و وحشت تحمل‌ناپذیری که مرا چون لاشه‌ای سرد و بی‌حرکت ساخته بود حضور او را خبر می‌داد. اگر می‌توانستم فریاد بکشم با نعره خود شهر را بیدار می‌کردم، تمام جهان را بیدار می‌کردم اما صدا در درونم مرده بود، بی‌حرکت افتاده بودم، تماس دست‌های کوچک و سردی را که در جستجوی گلویم بود بر پیکر خود احساس می‌کردم.

ناله‌کنان گفتم:

- نمی‌توانم:

و آهی عمیق برآوردم لحظه‌ای از خواب بیدار شدم و ظلمت عمیق و مرموز و زنده شب را مشاهده کردم و دوباره ظاهرا به خواب رفتم...

برادرم کنار تختخواب نشسته گفت:

- آرام بگیر!

تختخواب صدا کرد. برادر مرده‌ام بسیار سنگین بود.

- آرام بگیر! این‌ها را در خواب می‌بینی به نظرت رسید که تو در اتاق‌های تاریک که هیچکس در آن‌ها نیست به خواب عمیق رفته‌ای و دارند تو را خفه می‌کنند. حال آنکه من در اتاق کارم نشسته‌ام و می‌نویسم. هیچکس از شما نفهمید که من درباره چه مطلبی می‌نویسم. شما به من می‌خندیدید و مرا دیوانه می‌پنداشتید اما حالا من حقیقت را به تو می‌گویم من راجع به خنده خونین می‌نویسم. تو او را می‌بینی؟

چیزی عظیم و سرخ و خونین بر فراز سرم ایستاده بود و دیوانه‌وار می‌خندید:

- این خندة خونین است وقتی زمین دیوانه می‌شود این طور می‌خندد. تو میدانی که عقل زمین زایل گشته است. روی آن نه گل است و نه سرود، زمین گردو هموار و سرخ و مانند سری شده که پوست آن را کنده باشند تو او را می‌بینی؟

- آری،‌می‌بینم. او می‌خندد.

- ببین، در مغز او چه خبر است. مغز او مانند آتش خونینی سرخ و در هم بر هم و آشفته گشته است.

او فریاد می‌کشید.

- درد دارد دیگر گل و سرود در آن دیده نمی‌شود. اینک بگذار من روی تو دراز بکشم.

- می‌ترسم.

- ما مردگان روی زندگان می‌خوابیم گرمت است؟

- گرم

- حالت خوب است؟

- دارم می‌میرم

- بیدار شو و فریاد بکش بیدار شو و فریاد بکش من می‌روم...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2593
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038514