Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت پانزدهم

لبخند خونین - قسمت پانزدهم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

تمام افراد خانواده ما به دهکده نزد خویشاوندان رفتند و من در این خانه، در این گوشه انزوا که برادرم علاقه بسیاری به آن داشت، تنها ماندم. خدمتکاران اخراج شده بودند، گاهی دربان خانه مجاور صبح‌ها برای گرم کردن بخاری می‌آمد و در مواقع دیگر من تنها بودم و مانند مگسی که میان دوقاب پنجره محبوس شده باشد- به همه طرف می‌دویدم و دم به دم خود را به سدی شفاف اما شکست ناپذیر می‌زدم. احساس می‌کنم و حتی به یقین می‌دانم که از این خانه نباید خارج شوم.

اینک که تنها هستم جنگ کاملا مرا زیر سلطه اهریمنی خود گرفته و چون رازی نامفهوم، چون روح موحشی که قدرت درک واقعیت آن را ندارم در برابرم ایستاده است به آن سیما‌های گوناگونی مانند اسکلت پیری سوار بر مادیان و سایه‌ای بی‌شکل که در میان ابرهای سیاه پدید می‌آید و بی‌صدا زمین را در آغوش خود می‌گیرد، می‌دهم لیکن هیچ یک از این سیما‌ها پاسخگوی احساسات من نیست و آن وحشت سدر همیشگی و گیج‌کننده را که بر من چیره شده است مجسم نمی‌سازد.

من جنگ را درک نمی‌کنم و باید مانند برادرم و صد‌ها نفر دیگر که از آنجا باز می‌گردند دیوانه شوم. این مساله مرا به وحشت نمی‌اندازد ابتلا به جنون مانند کشته شدن نگهبانی در محل خدمت در نظرم شرافتمندانه است. اما انتظار، اما این نزدیکی آهسته و حتمی جنون، این احساس تصادم با چیز عظیمی که در فضا سقوط می‌کند، این درد تحمل ناپذیر که اندیشه را از هم می‌گسلد...

قلم من منجمد شده و مرده است و دیگر بارقه‌ای از حیات در آن وجود ندارد اما اندیشه‌ام هنوز زنده است و ستیزه می‌کند، دلم به حال او، به حال اندیشه بیچاره‌ام که زمانی مانند سامسون نیرومند بود و اینک چون کودکی ضعیف و بی‌دفاع است می‌سوزد. دقایقی پیش می‌آید که دیگر تاب تحمل شکنجه این بند آهنینی که مغزم را می‌فشارد ندارم. دلم می‌خواهد به خیابان، به میدان پر از جمعیت بشتابم و فریاد بکشم.

- بیدرنگ جنگ را قطع کنید یا ...

اما کدام «یا»؟ مگر کلمه‌ای وجود دارد که بتواند آنان را به سر عقل بیاورد، مگر کلمه‌ای پیدا می‌شود که نتوان کلمه مطنطن و دروغ دیگری در مقابل آن یافت؟ یا در مقابل ایشان باید به زانو افتاد و گریست؟ اما مگر اشک و ناله صد‌ها هزار تن از مردم جهان در دل سنگ آن‌ها اثر دارد؟ یا در مقابل چشمشان خود را بکشم؟ خود را بکشم! هر روز هزاران نفر می‌‌میرند. مگر مرگ آن‌ها کوچکترین اثری دارد؟

هنگامی که تا این حد عجز و ناتوانی خویش را احساس می‌کنم هاری، هاری جنگ که از آن نفرت دارم، بر من مستولی می‌گردد. دلم می‌خواهد مانند آن دکتر که پای برادرم را برید خانه‌های ایشان را با گنجینه‌هایشان،‌با زنان و کودکانشان آتش بزنم، آبی را که می‌آشامند زهراگین کنم. تمام مردگان را از گور‌هایشان بیرون آورم و این اجساد هول انگیز را در خانه‌های ناپاک ایشان، در بستر‌های خوابشان بیفکنم. بگذار همچنان که در آغوش زنان و معشوقه‌های خود می‌خوابند با این اجساد همبستر شوند!

آه، اگر شیطان بودم تمام ترس و وحشتی که از دم‌آتشین جهنم برمی‌خیزد به زمین آن‌ها می‌آوردم، فرمانروای خواب ایشان می‌شدم و چون تبسم کنان بیدار می‌شدند و اطفال خود را نوازش می‌کردند، با هیکل سیاه و کریه و سهمگین خود در برابرشان می‌ایستادم...

آری، دارم دیوانه می‌شوم اما ای کاش زودتر، ای کاش زودتر به وادی جنون می‌رسیدم...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2590
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038511