Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

لبخند خونین - قسمت شانزدهم

لبخند خونین - قسمت شانزدهم

نویسنده : لئونید آندره‌یف
ترجمه: مهندس کاظم انصاری

... اسیران گروهی از مردم لرزان وحشت‌زده... هنگامی که آنان را از واگن پیاده می‌کردند، جمعیت می‌غرید، مانند سگ عظیم و کینه‌توز و خشمناکی که زنجیرش کوتاه و نااستوار باشد می‌غرید و ساکت شد و به دشواری نفس کشید. اسرا دست در جیب کرده در حالی که لبخند تملق بر لبان رنگ پریده‌شان نقش بسته بود به صورت دسته متراکمی می‌رفتند.

چنان پا برمی‌داشتند. که گویی الساعه باید از پشت چوب دست بلندی زیر زانوانشان بخورد. اما یکی از آن‌ها آرام و جدی و بدون لبخند، جدا از دیگران، می‌رفت چون نگاه من با چشمان سیاه او مصادف شد نفرت آشکار و بی‌پرده را در آن خواندم.

آشکارا دیدم که مرا تحقیر می‌کند و انتظار هر عملی را از من دارد و چنانچه الساعه او را که بی‌سلاح است بکشم نه فریاد می‌کشد و نه به دفاع و نجات خود می‌پردازد.

انتظار انجام هر عملی را از من دارد.

با جمعیت دویدم تا یک بار دیگر به چشم‌های او نگاه کنم اما اسرا وارد خانه‌ای شدند و من موفق به دیدن او نشدم. رفقای خود را پیش انداخت و خود آخر از همه وارد خانه شد هنگام ورود به خانه بار دیگر به من نگریست. در آن موقع من در چشم‌های سیاه و درشت و بی‌مردمکش چنان رنج و شکنجه و ترس و جنون عمیقی را خواندم که گفتی بدبخت‌ترین و سیه روزترین مردم جهان را می‌دیدم.

از نگهبان اسیران پرسیدم:

- این مرد چشم درشت کیست؟

- یک افسر دیوانه. بسیاری از آن‌ها دیوانه‌اند.

- نامش چیست؟

- همیشه خاموش است. اسمش را نمی‌گوید- همزنجیرانش هم او را نمی‌شناسند... مثل این که راه خود را گم کرده و به اشتباه میان آن‌ها افتاده است یک بار می‌خواست خودکشی کند ولی از طناب‌دار نجاتش دادند. چه می‌شود کرد؟

نگهبان دستی تکان داد و پشت در مخفی شد.

اینک شب‌ها در اندیشه او هستم. این مرد نگون بخت در میان دشمنانی که آنان را حاضر به ارتکاب هر عملی می‌‌دانند تنهاست.

حتی همزنجیرانش او را نمی‌شناسند. او خاموش است و با شکیبایی چشم به راه لحظه‌ای است که بتواند برای همیشه این جهان را ترک گوید. باور نمی‌کنم که او دیوانه باشد، ترسو و بد دل هم نیست: زیرا تنها او در میان این گروه لرزان و بیمناک که ظاهرا خود را در میان آن‌ها بیگانه می‌شمارد شایستگی و لیاقت خود را حفظ کرده است. راستی چه اندیشه‌ای دارد؟ چه یأس و نومیدی عمیقی باید بر روان و دل این مرد که حتی در آستانه مرگ نیز نمی‌خواهد نام خود را بگوید سایه افکنده است؟ چرا باید نام خود را بگوید؟

او رابطه خود را با مردم و زندگی قطع کرده است، به ارزش واقعی ان‌ها پی برده است، و هیچکس، از آشنا و بیگانه، هر قدر فریاد بکشند و خشمگین شوند و تهدید کنند، توجهی ندارد. در جواب تحقیقات من گفتند که او در پیکار وحشتناک آخر در کشتارگاهی که ده‌ها هزار تن به خاک هلاک افتادند اسیر شده است. وقتی خواستند او را بگیرند بی‌هیچ مقاومت تسلیم شد. به سببی نامعلوم اسلحه نداشت و چون سربازی، بی‌آنکه به این مطلب توجهی کند، با شمشیر بر سر وی نواخت از جا برنخاست و دستش را برای دفاع بالا نیاورد. اما متاسفانه زخمش سبک بود.

شاید هم به راستی دیوانه باشد؟ سرباز نگهبان می‌گفت: بسیاری از ایشان چنین‌اند...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در لبخند خونین - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1358
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23037279