من سه سال بزرگتر از او بودم اما گویی مرا جوانتر از خود یا حتی کودکی میپندارد، به من لبخند زد و مانند پیرمردی که گرفتار افکار قدیمی و گران است به اندیشه فرو رفت.
شانههایش را بالا انداخته و گفت:
- کجا باید رفت؟ هر روز سر ساعت یک بعد از ظهر روزنامهها مدار جریان برق را وصل میکند و تمام بشریت از اثر آن به ارتعاش میآید. این همزمانی به روز احساسات و اندیشهها و رنجها و وحشتها مرا از تکیهگاه خود محروم میسازد و من به صورت خاشاکی به روی امواج، به صورت غباری در گردباد در میآیم و از زندگی عادی و روزانه جدا میشوم. هر روز صبح لحظهای موحش وجود دارد که طی آن من میان زمین و هوا، بر فراز ورطه سیاه جنون و دیوانگی، معلق میشوم، میدانم که در آن خواهم افتاد و باید در آن بیفتم. برادر! تو هنوز همه چیز را نمیدانی. تو روزنامه نمیخوانی، بسیاری مطالب را از تو مخفی میکنند.
برادر! تو هنوز از همه قضایا خبر نداری...
آنچه میگفت تا حدی مزاج ملال انگیز تلقی میکردم سرنوشت تمام کسانی که به جنون جنگ نزدیک میشدند چنین بود، حرفهای او را به شوخی گرفتم در آن لحظه که آب را به هم میزدم گفتی تمام اتفاقات میدان جنگ را فراموش کرده بودم.
با سبکسری گفتم:
- خوب، بگذار مخفی کنند، اما من باید از وان بیرون بیایم.
برادرم تبسم کرد و خدمتکار را صدا زد. دو نفری مرا از وان بیرون آوردند و لباسم را پوشاندند. سپس چایی معطری در استکان دندانهدار خود نوشیدم و فکر کردم که بدون پا نیز میتوان زندگی کرد. آنگاه مرا به اتاق کار پشت میز تحریرم بردند و من خود را مهیای کار کردم. قبل از جنگ ستون انتقاد ادبیات خارجی روزنامه را مینوشتم اینک روی میز تحریرم تلی از این کتابهای گرامی و زیبا با روکشهای زرد و آبی و قهوهای در دسترس من قرار داشت. شادمانی من به اندازهای عظیم و لذت من به اندازهای عمیق بود که تصمیم به نوشتن نمیگرفتم. فقط کتابها را زیر و رو میکردم یا دست روی آنها کشیده نوازششان میدادم. احساس میکردم که لبخندی، بیشک لبخند را فرو نشانم. چقدر عقل و احساس زیبایی در این کتابها نهفته است.
در راه تجسس و خلق این حروف بسیار ساده و ظریف و حکیمانه و گویا و هماهنگ متحمل چه زحمت دشوار و صرف چه استعداد و ذوق شگرفی شدهاند!
با لحنی جدی و حس احترام به کار و زحمت گفتم:
- حال باید کار کرد.
قلم به دست گرفتم تا عنوان را بنویسم- دستم مانند قورباغهای که پایش به نخی بسته باشد روی صفحه کاغذ بالا و پایین میجست قلم در کاغذ فرو میرفت. خشخش میکرد، بیرون نمیآمد، بیاختیار به کناری میلغزید و خطوط بیشکل و از هم گسسته و کج و معوج و بیمعنی روی کاغذ میکشید.
اما من نه فریاد کشیدم و نه از جای خود جنبیدم- آگاهی به حقیقت وحشتناک مرا به جای خود خشک و منجمد ساخت. دستم روی کاغذ سفیدی که نور خیرهکننده بر آن میتابید در جست و خیز بود و هر یک از انگشتهای آن با چنان وحشت نومیدانه و جنبش جنونآمیز میلرزید که گفتی آنها، این انگشتها هنوز در آنجا، در میدان جنگ، بودند و انعکاس حریق و خون را میدیدند و ناله و ضجههای درد و رنج وصف ناپذیری را میشنیدند. این انگشتها که دیوانهوار میلرزید از من جدا شده و به گوشها و چشمها مبدل گشته بودند. به جای خود خشک شده قدرت فریاد کشیدن و حرکت نداشتم و مراقب رقص عجیب و وحشیانه آنها روی کاغذ پاک و سفید بودم.
خانه آرام و خاموش بود. به تصور این که من کار میکنم، تمام درها را بسته بودند تا با صدای خود مزاحم من نباشند- تنها و محروم از حرکت در اتاق نشسته بودم و مطیعانه تماشا میکردم که چگونه دستهایم میلرزد.
با صدای رسا گفتم:
- اهمیت ندارد! اهمیت ندارد! من تقریر خواهم کرد تا برایم بنویسند. مگر میلتون وقتی اثر خود به نام «بهشت بازگشته» را نوشت کور نبود؟ من میتوانم فکر کنم و اصل مطلب، تمام مطلب همین است.
صدای من در خاموشی و انزوای اتاق مانند صدای دیونهای طنین گرفته و ناخوشی داشت.
خواستم جملهای طولانی و حکیمانه راجع به میلتون نابینا بسازم اما کلمات به هم میپیچید و مانند سطر حروف چاپی که خوب بسته نشده باشد در هم میریخت و چون به انتهای جمله میرسیدم ابتدای آن را فراموش میکردم. آن وقت میخواستم به خاطر آورم که این جمله چگونه شروع شده و به چه سبب من این جمله عجیب و بیمعنی را راجع به میلتون میسازم- اما نمیتوانستم.
پیش خود تکرار میکردم:
- «بهشت بازگشته»، «بهشت بازگشته».
و نمیفهمیدم که معنی آن چیست؟
در آن موقع دریافتم که به طور کلی بسیار فراموشکار و پریشان حواس شدهام و قیافههای آشنایان را با یکدیگر در هم میآمیزم، حتی در گفتگوی ساده کلمات را گم میکنم و گاهی کلمهای را میدانم اما به هیچ وجه نمی توانم مفهوم آن را درک کنم. آن روز را آشکارا در نظر مجسم ساختم: چه روز عجیب و کوتاه و مانند پاهای من بریده بود، چقدر نقاط تهی و مرموز و ساعتهای طولانی بیحواسی یا بیحسی در آن وجود داشت که من به هیچ وجه نمیتوانستم انها را به خاطر آورم.
میخواستم همسرم را صدا بزنم اما نام او را فراموش کرده بودم. این وضع مرا نه متعجب ساخت و نه به وحشت انداخت.
آهسته و آرام گفتم:
- زن!
این کلمه نامربوط که در گفتگوی من با همسرم غیرعادی بود لحظهای به آرامی طنین انداخت سپس به خاموشی گرایید و بیجواب ماند. همهجا خاموش بود، تمام اهل خانه میترسیدند که مبادا با بیاحتیاطی و سر و صدای خود مزاحم کار من بشوند. اتاق من مانند دفتر کار دانشمندی حقیقی خاموش و آرام و راحت و برای تفکر و خلق آثار علمی و هنری بسیار مناسب بود.
دلم گواهی داد: «راستی چقدر نگران آسایش و رفاه من هستند!»
... الهام، الهام مقدس مغز مرا روشن ساخت. خورشید بر مغزم میتابید و اشعه گرم و خلاقه خود را بر تمام جهان میپاشید و گلها و سرورها از آن فرو میریخت.
تمام شب را بدون احساس خستگی مینوشتم و بر بالهای الهامات نیرومند و مقدس نشسته آزادانه جولان میدادم. من وصف گلها و سرودهای بزرگ و جاویدان را نوشتم. گلها و سرودها...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.