... در وان آب گرم نشسته بودم و برادرم ناراحت در اتاق کوچک میچرخید، مینشست، باز برمیخاست، صابون و لیف را برمیداشت، مقابل چشمهای نزدیکبینش میگرفت و دوباره سر جایش میگذاشت پس روی دیوار ایستاده بود و در حالی که انگشتش را به داخل گچبری فرو میکرد با حرارت گفت:
- خودت قضاوت کن: آخر ممکن نیست بدون مجازات دهها و صدها سال رحم و شفقت و عقل و منطق را تعلیم داد. ممکن است بیرحم و شقی شد، احساسات و عواطف را از دست داد، مانند سلاخها یا برخی پزشکان یا نظامیان به دیدن خون و اشک و رنج و شکنجه مردمان عادت کرد. اما چگونه ممکن است پس از معرفت به حقیقت از آن رو گرداند؟ به عقیده من این کار امکانپذیر نیست. از کودکی به من یاد دادهاند که حیوانات را نیازارم، مهربان و دلسوز باشم. تمام کتابهایی که مطالعه کردهام نیز همین مطلب را به من آموختهاند و دلم به حال کسانی که در جنگ ملعون شما رنج میبرند بینهایت میسوزد. اما زمانی فرا میرسد که من نیز رفتهرفته به تمام این مرگها و شکنجهها و خونها خو میگیرم هماکنون احساس میکنم که در زندگی روزانه حساسیت و ترحم کمتری دارم و فقط در برابر تاثرات شدید عکسالعمل نشان میدهم لیکن با واقعیت جنگ نمیتوانم خو بگیرم، عقل من از درک و توضیح آنچه اساسا جنون و دیوانگی است امتناع میکند. میلیونها نفر مردم در یک مکان جمع میشوند و در حالی که میکوشند صحت اعمال خود را به ثبوت رسانند یکدیگر را میکشند. همه به یک اندازه تیرهبختند و همه به یک اندازه متالماند- این چیست، مگر دیوانگی نیست؟
آنگاه به سوی من برگشت و چشمهای نزدیک بین و اندکی ساده لوح خود را پرسان به من دوخت.
من در حالی که با آب بازی میکردم شادمان گفتم:
- خنده خونین!
برادرم با اطمینان و اعتماد دستش را روی شانه من گذاشت و گفتی از رطوبت و برهنگی آن ترسیده باشد فوری دست خود را عقب کشید و گفت:
- راستش را بخواهی، بسیار بیمناکم که بمبادا عقلم زائل شود. مفهوم حادثهای را که به وقوع میپیوندد را نمیتوانم درک کنم. و این مساله وحشتناک است. کاش یک نفر میتوانست برای من توضیح دهد، اما هیچکس نمیتواند. تو که در جنگ بوده و آن را دیدهای برای من توضیح بده!
در حالی که دستم را به میان آب فرو میکردم مزاحکنان جواب دادم:
- برو گمشو!
برادرم اندوهناک گفت:
- تو هم مانند دیگرانی. هیچکس قادر نیست به من یاری کند. بسیار وحشتناک است. من رفتهرفته دیگر حق را از باطل و صواب را از ناصواب تشخیص نمیدهم، تدریجا درک نمیکنم که چه چیز منطقی و عقلانی و چه چیزی جنون و دیوانگی است. اگر الساعه گلوی تو را بگیرم و نخست آهسته و ملایم، گویی نوازشت میدهم و سپس محکمتر فشار دهم و خفهات کنم- چه خواهد شد؟
- تو مهمل میگویی. هیچکس چنین کاری نمیکند.
برادرم دست سردش را به هم سایید، لبخند ملایمی زد و ادامه داد:
- وقتی تو هنوز آنجا بودی شبهایی پیش میآمد که تا صبح خوابم نمیبرد، نمیتوانستم بخوابم و آن وقت افکار عجیبی به مغزم میرسید: میخواستم تبر را بردارم و بروم همه را: مادرم و خواهرم و خدمتکار و سگممان را بکشم. البته این فقط اندیشهای بیشتر نبود و من هرگز چنین کاری را نمیکردم.
در حالی که آب را به هم میزدم تبسم کنان گفتم:
- امیدوارم.
- حالا از چاقو و هر چیز تیز و براق میترسم: به نظرم میرسد که اگر چاقو به دست گیرم بیشک شکم کسی را پاره خواهم کرد. راستی اگر چاقو تیز باشد چرا نباید با آن شکم اشخاص را پاره کرد؟
- چه دلیل قانعکنندهای برادر، راستی که آدم عجیبی هستی! شیر آب داغ را کمی باز کن!
برادرم شیر آب را باز کرد و به سخن خود ادامه داد و گفت:
- از جمعیت میترسم. وقتی شبها هیاهو و فریاد رسا در خیابان میشنوم بر خود میلرزم و فکر میکنم که الساعه کشتار و خونریزی شروع میشود... وقتی چند نفر دور هم میایستند و من نمیشنوم که راجع به چه گفتگو میکنند رفته رفته چنین میپندارم که هم اکنون فریاد میکشند و به یکدیگر حمله میکنند و کشتار و خونریزی آغاز میشود.
پس به وضع اسرارآمیزی سر به گوش من آورد و گفت:
- راستی میدانی که روزنامهها پر از اخبار آدمکشی... آدمکشیهای عجیب است، این ادعا که بسیاری مردم سبب بسیاری عقل و خرد است ادعای بیهوده و مهملی است بشریت فقط یک عقل و منطق دارد و آن هم رفته رفته به تیرگی میگراید. دستت را به سرم بگذار و ببین چقدر گرم است. مثل اینکه درون آن آتشی روشن شده است اما گاهی سرد میشود و همه چیز در ان منجمد میگردد و میبندد و به یخ وحشتناک و سخت مبدل میشود. مثل این است که دارم دیوانه میشوم. برادر، نخند! دارم دیوانه میشوم... دیگر ساعت چهار است و وقت آن رسیده که تو از وان بیرون بیایی.
- کمی صبر کن، یک دقیقه دیگر!
بسیار خوشم میآمد که باز هم در وان بنشینم و بیآنکه فکر کنم که برادرم چه میگوید فقط به صدای آشنای او گوش بدهم و اشیای آشنا و ساده و عادی را ببینم: از تماشای شیر مسی که اندکی به سبزی گراییده بود، از تماشای دیوارها با تصویرهای آشنا و وسایل عکاسی که در قفسهها مرتب چیده شده بود مسرور میگشتم به خود میگفتم که دوباره عکاسی میکنم، از مناظر ساده و آرام و از پسرم هنگامی که راه میرود، زمانی که میخندد وقتی که بازی میکند عکس میگیرم. با آن که پا ندارم میتوانم این کار را انجام بدهم دوباره راجع به کتابهای حکیمانه،راجع به موقعیتهای جدید اندیشههای بشری، راجع به زیباییهای جهان مقاله مینویسم.
در حالی که آب را به هم میزدم خندیدم:
- هو- هو- هو!
برادرم بیمناک و رنگ باخته گفت:
- تو را چه میشود؟
- هیچ! خوشحالم که در خانه هستم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.