... این عمل بر خلاف وجدان بود و نقض قانون به شمار میرفت تمام جهانیان به صلیب سرخ بسان یکی از مقدسات احترام میگذارند. ایشان میدیدند که این قطار حامل سرباز نیست بلکه مجروحینی را میبرد که بیازار و ناتوانند. بنابراین میبایست راننده لوکوموتیو را از وجود مینی که میان ریلها گذاشته بود قبل از وقوع سانحه وحشتناک خبردار کنند. آخر آن مردم تیرهبخت دیگر به تدریج خانههای خود را در عالم رویا میدیدند...
... دور سماور، دور سماوری که مثل لوکوموتیو از آن بخار برمیخاست و حتی لوله چراغ را هم اندکی مهآلود میساخت نشسته بودیم.
... بخار با این شدت از سماور خارج میشد. داخل فنجانها سفید و بیرون انها آبی بود. این فنجانهای بسیار زیبا هدیه روز عروسی ما بود. خواهر زنم به ما هدید داد. راستی او زنی بسیار خوب و مهربان بود!
در حالیکه با قاشق نقرهای چایی را برای آب کردن قند آن به هم میزدم مضطربانه پرسیدم:
- آیا همه صحیح و سالمند؟
همسرم پریشان حال گفت:
- یکیش را شکستهاند!
شیر سماور را باز نگه داشته بود و آب جوش روشن و پاک از آن فرو میریخت.
من خندیدم.
برادرم پرسید:
- چرا میخندی؟
- هیچ! یک بار دیگر مرا به دفتر کارم ببرید برای این قهرمانان زحمت بکشید! شما در غیاب من خیلی بیکار بودید. اما حالا دیگر تنبلی بس است، من شما را به کار میکشم. و با آهنگ مزاحآمیزی تصنیف: «دوستان! شجاعانه به جنگ دشمن برویم!...» را خواندم.
همه متوجه مزاح من شدند و تبسم کردند، فقط همسرم سرش را بلند نکرد. با حوله تمیز و گلدوزی شده فنجانها را پاک میکرد. دوباره در دفتر کارم کاغذهای آبی دیواری و چراغی را که نورافکن سبز داشت و میز کوچکی که روی آن تنگ آب بود دیدم. فقط روی تنگ کمی غبار نشسته بود. پس با خوشحالی دستور دادم:
- از این تنگ برای من آب بریزید!
- تو همین حالا چاپی خوردی.
- اهمیت ندارد، اهمیت ندارد، بریز:
پس به همسرم گفتم:
- تو هم پسر کوچکمان را بردار و برو کمی در آن اتاق بنشین خواهش میکنم.
با لذت جرعه جرعه آب میخوردم. همسرم با پسر کوچکمان در اتاق مجاور نشسته بود و من ایشان را نمیدیدم.
- بسیار خوب، حال بیایید. اینجا! اما چرا بچه تا این وقت بیدار مانده و هنوز نخوابیده است؟
- از مراجعت تو خوشحال است. عزیزم! برو پیش پدرت!
اما کودک به گریه افتاد و خود را میان پاهای مادرش پنهان کرد.
من با تعجب پرسیدم:
- چرا گریه میکند؟
پس به اطراف خود نگاه کردم و گفتم:
- چرا شما اینقدر رنگتان پریده و خاموشید و مانند سایه دنبال من حرکت میکنید؟
برادرم بلند بلند خندید و گفت:
- ما خاموش نیستیم.
خواهرم تکرار کرد:
- ما پیدرپی حرف میزنیم.
مادرم گفت:
- من میروم شام تهیه کنم.
و با عجله از اتاق خارج شد.
من با اطمینان گفتم:
- نه، شما خاموش هستید! از اول صبح حتی یک کلمه حرف نزدید فقط من پرگویی میکنم و میخندم و خوشحالم. مگر از دیدن من خوشحال نشدید؟ چرا همه از نگاه کردن به من اجتناب میکنید، مگر من خیلی تغییر کردهام؟ راست است، بسیار تغییر کردهام؛ در این خانه اصلا آیینه نیست. چرا آیینهها را جمع کردید؟ یک آیینه به من بدهید!
همسرم جواب داد:
- الان آینه میآورم.
اما مدتی گذشت و مراجعت نکرد و خدمتکار آینه را برای من آورد. به آینه نگاه کردم. در ایستگاه راهاهن قیافه خود را در آینه واگن دیده بودم. قیافهام تغییر نکرده بود، فقط کمی پیرتر به نظر میرسید. ظاهرا خویشاوندانم به سبب نامعلومی انتظار داشتند که من فریاد بکشم و از هوش بروم و چون با آرامی پرسیدم:
- چه چیز فوقالعادهای در صورت من است؟
بسیار خوشحال شدند.
خواهرم که پیدرپی بلندتر میخندید شتابان از اتاق بیرون رفت و برادرم با لحنی مطمئن و آرام گفت:
- نه، چندان تغییر نکردی، فقط سرت کمی طاس شده.
با بیاعتنایی گفتم:
- خدا را شکر کن که سرم به جای خودش باقیست. اما چرا همه از من میگریزند: گاهی این میرود و گاهی آن یکی. مرا یک دفعه دیگر در اتاقها بگردان، چه صندلی راحتی! هیچ صدا ندارد. چند خریدی؟ من دیگر از خرج مضایقه نمیکنم. برای خودم پای مصنوعی خوب هم میخرم... دوچرخه!
دوچرخه من که هنوز نو بود و فقط لاستیکش باد نداشت به دیوار آویزان بود.
روی لاستیک چرخ عقب تکه گلی، یادگار آخرین روز دوچرخه سواریم خشک شده بود.
برادرم ساکت بود و صندلی را حرکت نمیداد. من این سکوت و تردید و تزلزل را درک کردم و دلتنگ و عبوس گفتم:
- از هنگ ما فقط چهار افسر زنده ماندهاند. من بسیار خوشبختم... این دوچرخه را برای خود بردار، همین فردا بردار!
برادرم مطیعانه سرش را حرکت داده گفت:
- خوب، برمیدارم، آری تو خوشبختی، نصف اهالی شهر ما عزا دارند. اما پا... راستی این...
- البته! اما من که قاصد و مامور پست نیستم
برادرم ناگهان حرف مرا بریده پرسید:
- راستی سرت چرا میلرزد؟
- چیزی نیست. طبیب میگفت که این هم از بین میرود.
- دستهات هم میلرزد!
- راست است، دستم هم میلرزد. اما همه اینها از بین میرود. خواهش میکنم مرا راه ببر. از توقف در یکجا بیزار شدهام.
عدم ناراضی بودن بستگانم مرا ناراحت و دلتنگ کرده بود. اما وقتی که رختخواب مرا، همان رختخوابی که چهار سال پیش در موقع عروسی خریده بودم آماده میساختند دوباره خوشحال شدم. ملحفههای سفید را گشودند و بالشها را با دست صاف کردند و لحاف را برگرداندند. این تشریفات جالب را تماشا میکردم و از خنده اشک در چشمم حلقه شده بود.
پس به همسرم گفتم:
- حالا لباس مرا در بیار و مرا بخوابان. راستی چه خوب است!
- عزیزم! الان!
- زودتر!
- عزیزم الان.
- پس چرا معطلی؟
- عزیزم؛ الان!
همسرم کنار میز آرایش پشت سر من ایستاده بود و من به زحمت سرم را چرخاندم تا او را ببینم.
ناگهان فریادی کشید. فریادش به فریاد سربازان در میدان جنگ شباهت داشت.
از او پرسید:
- چه شده؟
به طرف من دوید، مرا در آغوش گرفت، کنارم ایستاد، سرش را میان پاهای بریدهام پنهان کرد.
پس با وحشت سر را عقب برد و دوباره پیش آورد و محل بریده را بوسید و با گریه گفت:
- تو چه بودی؟ آخر سی سال که بیشتر از عمر تو نگذشته است! خوشگل و جوان بودی. این چه حالتی است؟ راستی بشر چقدر بیرحم است! این جنگ برای چیست؟ چه کسی به آن احتیاج دارد؟ نازنینم، همسر بیچارهام، عزیزم، عزیز...
در این موقع همه اهل خانه، از مادر و خواهر و دایه، فریادکنان دویدند و همه به گریه افتادند هر یک حرفی میزد، خود را کنار پاهای من میانداخت و زارزار میگریست. برادرم با رنگ پریده و فک لرزان در آستانه در ایستاده بود و فریاد میکشید:
- من در اینجا دیوانه خواهم شد، دیوانه خواهم شد!
اما مادرم کنار صندلی خزید، دیگر فریاد نمیکشید، فقط سینهاش خشخش میکرد و سرش را به صندلی میزد. تختخواب تمیز با بالشهای پف کرده و لحاف لبه برگشته، همان تختخوابی که چهار سال قبل از عروسی خریده بودم در مقابلم پهن بود...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.