طبیبی که پای مرا برید پیرمرد خشکیده و لاغری بود که بوی یدوفورم و دود سیگار و اسید کاربونیک میداد و پیدرپی سبیل خاکستری زردفام و تنکش از تبسم میجنبید. چشمها را تنگ کرده به من گفت:
- خوشبختید که به خانه میروید. در اینجا وضع مرتب نیست.
- چطور مرتب نیست؟
- همین طور! وضع مرتب نیست. در دورة ما همه چیز سادهتر بود.
او در آخرین جنگ اروپایی که تقریبا بیست و پیچ سال از آن میگذشت شرکت کرده بود و با خرسندی و رضای خاطر از آن یاد میکرد. اما مقصود از این جنگ را نمیفهمید و شاید از آن میترسید.
آهی کشیده و چنان پک محکمی به سیگار زد که در میان ابری از دود توتون پنهان شد و سپس چهره را در هم کشیده گفت:
- آری، وضع مرتب نیست، من هم اگر میتوانستم از اینجا میرفتم.
پس روی من خم شد و از لای سبیل زرد و دود گرفتهاش گفت:
- به زودی لحظهای فرا میرسد که دیگر هیچکس از اینجا نخواهد رفت. آری، نه من، نه هیچکس!
در چشمهای نزدیک بین و فرتوت وی نگاه ثابت و سنگین و بهتآوری را دیدم، خیزی وحشتناک و تحمل ناپذیر که مانند آوار هزاران عمارت بر مغزم سنگینی کرد، و در حالی که از ترس سراپایم یخ کرده بود آهسته گفتم:
- خنده خونین!
او نخستین کسی بود که گفتة مرا درک کرد و شتابان با حرکت سر تایید کرد و گفت:
- آری، خنده خونین!
پس نزدیک من نشست و در حالی که به اطراف نگاه میکرد و ریش نوک تیز و خاکستریش را چون پیرمردان تندتند میجنباند آهسته گفت:
- چون شما به زودی از اینجا خواهید رفت من میتوانم این مطلب را به شما بگویم. آیا تاکنون نزاع دیوانگان را در تیمارستان دیدهاید؟ نه؟ اما من دیدهام. آنها مثل مردمان سالم نزاع میکنند. میفهمید؟ مثل مردمان سالم!
چند بار این عبارت را با لحن پرمعنی تکرار کرد؛
من نیز بیمناک و آهسته پرسیدم:
- خوب، بعد؟
- هیچ، مثل مردمان سالم!
من گفتم:
- خنده خونین!
- با فشار آب آنها را از هم جدا میکنند.
به شنیدن این سخن به یاد بارانی افتادم که تا آن حد ما را ترسانده بود. خشمناک شده گفتم:
- دکتر، مگر دیوانه شدی؟
- از شما دیوانهتر نیستم. در هر حال دیوانهتر از شما نیستم.
پس با هر دو دست زانوهای تیز و فرتوت خود را گرفت و خندید و همچنان که از بالای شانه زیر چشمی به من نگاه میکرد و هنوز اثرخنده ناگهانی و سنگینی روی لبان خشکش مانده بود چند بار مکارانه به من چشمک زد، گویی تنها من و او از مطلب بسیار مضحکی که هیچکس از آن با خبر نیست اطلاع داریم. سپس با پیروزی و تبختر جادوگری که میخواهد قدرت سحر و افسون خود را نشان دهد دستش را اول بالا برد و بعد آهسته پایین آورد و با دو انگشت قسمتی از لحاف را که اگر پاهای من قطع نشده بود میبایست زیر آن باشد، گرفت و با لحن اسرارآمیزی پرسید:
- آیا شما این مساله را درک میکنید؟
و باز دوباره با همان تبختر و اطوار پرمعنی با دست به تخت خوابهای ردیف شدهای که زخمیها روی آنها دراز کشیده بودند اشاره کرد و گفت:
- آیا میتوانید بگویید که اینها کیستند؟
من گفتم:
- زخمیها! زخمیها!
دکتر به لحنی که گفتی انعکاس گفتة من بود گفت:
- زخمیها! زخمیها! بیدست، بیپا، با شکمهای پارهپاره، سینههای شکسته، چشمهای بیرون آمده. شما این وضع را درک میکنید؟ بسیار خوب! پس بیشک این وضع را هم درک میکنید؟
با چستی و چالاکی که با سن و سالش تناسب نداشت معلق زد و روی دستها ایستاد و پاها را به هوا بلند کرد. روپوش سفیدش پایین افتاد، صورتش را خون گرفت و در حالی که با نگاهی عجیب و وارونه به من خیره شده بود به زحمت این کلمات را بریده بریده گفت:
- این وضع... را هم ... درک میکنید؟
ترسیدم و آهسته گفتم:
- بس است! اگر نه فریاد میکشم.
دکتر وضع طبیعی به خود گرفت و به پا ایستاد و باز کنار تخت خواب من نشست و در حالی که نفس نفس میزد با لحنی آموزنده گفت:
- نه، هیچکس این وضع را نمیفهمد.
از او پرسیدم:
- دیشب باز تیراندازی میکردند.
سرش را به علامت تصدیق حرکت داد و گفت:
- دیشب هم تیراندازی کردند، پریشب هم تیراندازی کردند.
با اندوه و افسردگی گفتم:
- میخواهم به خانه بروم. دکتر عزیز! من میخواهم به خانه بروم. دیگر نمیتوانم در اینجا بمانم. رفتهرفته دیگر باور نمیکنم که خانهای هم وجود دارد و زندگی در آن خانه بسیار خوب و راحت است.
دکتر در اندیشههای خود فرو رفته بود و جواب مرا نداد. بیاختیار به گریه افتادم و گفتم:
- پروردگارا! من پا ندارم. چقدر دوچرخه سواری و راه رفتن و دویدن را دوست داشتم ولی اکنون دیگر پا ندارم. پسرم را روی پای خود میگذاشتم و تاب میدادم و او میخندید اما حالا.. لعنت بر شما باد چرا من اینجا آمدم؟ تازه سی سال از عمر من میگذرد... لعنت بر شما باد!
زار زار میگریستم. پاهای چابک و نیرومند خود را در خاطر مجسم ساخته بودم بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:
- چه کسی پاهای مرا از من گرفت، چه کسی جرات کرد پاهای مرا از من بگیرد؟
دکتر که فکرش جای دیگر بود گفت:
- گوش کنید که دیشب من چه دیدم: سرباز دیوانهای نزد ما آمد. از سربازان دشمن بود. تقریبا لخت و عریان و سراپا مجروح و خسته و چون حیوانی گرسنه بود. مثل ما موهایش بلند شده بود. به وحشیان، به انسان ماقبل تاریخ، به میمونها شباهت داشت. دستها را در هوا حرکت میداد، صورتش را کج و معوج میکرد و دنبال جدال و کشمکش میگشت، غذایی به او دادیم و دوباره او را به میان دشت که از آنجا آمده بود راندیم. کجا میتوان آنها را نگهداشت؟ همه اینها روز و شب با لباس ژنده مانند اشباح شوم روی تپهها به هر سو میروند و مقصد و پناهگاهی ندارند. دستها را به اطراف حرکت میدهند، قهقهه میزنند، فریاد میکشند و آواز میخوانند و وقتی به یکدیگر میرسند کارشان به کشمکش و نزاع میکشد. شاید گاهی هم یکدیگر را ببینند و از کنار هم بگذرند. غذای آنها چیست؟ شاید غذایی نداشته باشند، شاید در کنار حیوانات درنده در کنار این سگان فربه و سیر و هار که شب تا صبح روی تپهها با هم در جنگ و گریزند و زوزه میکشند، مردگان را میخورند. شبها چون پرندگان رمیده یا پروانههای زشت گرد روشنایی جمع میشوند و کافی است در هوای سرد در جایی آتشی افروخته شود نیمساعتی نگذشته دهها شبح ژنده پوش مانند میمونهای سرمازده غوغاکنان از زمین سبز میشوند. گاهی به اشتباه و زمانی خسته و رنجور از فریادهای بیمعنی و ترس آورشان به طرف آنها تیراندازی میکنند...
من گوشهای خود را گرفته فریاد کشیدم:
- میخواهم به خانه بروم!
سخنان جدید و وحشتناک او، گویی از میان پنبهای که در گوش فرو رفته باشد، نامفهوم و خفه به مغز خسته و فرسودهام ضربه میزد.
- ... شمارة آنان بسیار است. در پرتگاهها و تلههایی که برای مردمان تندرست و عاقل نهادهاند و در میان بقایای سیمهای خاردار و سنگرهای ویران شده دستهدسته میمیرند. در پیکاری حقیقی شرکت میکنند و چون قهرمانان، همیشه پیشاپیش دیگران و بیترس و وحشت، میجنگند، اما اغلب اوقات همقطاران و همرزمان خود را میکشند. من از ایشان خوشم میآید.اینک رفته رفته به عالم دیوانگی میروم و به این جهت است که در اینجا نشسته با شما گفتگو میکنم. وقتی که عقل و شعور خود را یک سره از دست دادم به دشت خواهم رفت... به دشت خواهم رفت و اعلامیه صادر خواهم کرد. این دلیران، این پهلوانان را که ترس و وحشت نمیشناسند، گرد خود جمع میکنم و به تمام جهان اعلان جنگ میدهم. چون کاروان شادی با ساز و آواز به شهرها و دهکدهها وارد میشویم. از هر جا که بگذریم همه چیز زیبا خواهد شد، همه مانند آتش به رقص و جست و خیز برمیخیزند. آنان که نمردهاند به ما ملحق میشوند. ارتش دلاور ما چون بهمنی که از کوه فرو میغلتد هر لحظه رو بفزونی میرود. سربازان سلحشور ما سراسر این جهان را پاک و مصفا میکنند. چه کسی گفته که نباید کشت و سوخت و غارت کرد؟...
طبیب دیوانه همچنان فریاد میکشید. که گفتی با فریاد خود درد خفته کسانی را که شکمشان پاره، سینهشان شکسته، چشمشان بیرون آمده و پایشان بریده بود بیدار میکرد. اتاق بیمارستان را نالههای بلند و دلخراش و گریه و زاری فرا گرفت.
از هر سو چهرههای زرد رنگ و رنجور که برخی چشم نداشتند و عدهای چنان زشت و کریهالمنظر بودند که گفتی از جهنم باز گشته بودند. این بیچارگان آزرده دل ناله میکشیدند و گوش میدادند. از میان در گشوده سایه سیاه و مبهمی که جهان را در زیر سلطة خود گرفته بود به درون اتاق مینگریست و پیرمرد دیوانه دستها را از هم باز کرده فریاد میکشید و میگفت:
- چه کسی گفته که نباید کشت و سوخت و غارت کرد؟ ما میکشیم و میسوازنیم و غارت میکنیم. ما گروه شجاعان بیقید و شرط آنچه ببینیم، از عمارات و دانشگاهها و موزهها، ویران میکنیم، ما کودکان خرم و خندان بر روی ویرانهها میرقصیم و من به جهانیان اعلام میکنم که تیمارستان وطن ما است و تمام کسانی را که هنوز عقلشان زایل نشده دشمن خود و دیوانه معرفی میکنم و هنگامی که بزرگ و شکستناپذیر و شادمان و یگانه فرمانروا و مولای جهان بشوم نمیدانید چه قهقهه نشاطانگیزی در زیر گنبد نیلگون عالم منعکس خواهد شد!
سخن او را بریده گفتم:
- خنده خونین! به دادم برسید! دوباره صدای خنده خونین را میشنوم.
طبیب به سایههای زشت و نالان رو کرده گفت:
- دوستان! دوستان آفتاب و مهتاب ما سرخ خواهد شد، پوست درندگان ما سرخ خواهد شد و ما پوست آنچه را که سفید است میکنیم... آیا شما مزة خون را چشیدهاید؟ اندکی چسبناک و کمی گرم است اما سرخ است و خنده خونین نشاطانگیزی دارد!...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.