... اینها سپاهیان ما بودند. در میان آن هرجومرج و آشفتگی که در ماه اخیر میان هر دو ارتش، ارتش ما و ارتش دشمن، وجود داشت مطمئن بودیم که دشمن، مخصوصا سپاه چهارم آن، به سوی ما حرکت میکند. همه چیز برای حمله آماده بود که ناگهان یکی با دوربین لباسهای رسمی آرتش ما را آشکارا تشخیص داد و پس از ده دقیقه حدس او به یقین آرام بخش و سعادت آمیز مبدل گشت. اینها سپاهیان ما بودند و ظاهرا میدانستند که ما از آنها هستیم زیرا با ارامش کامل به سوی ما حرکت میکردند و در حرکت مطمئن و آرامشان همان لبخند سعادت بخش ناگهانی که بر لب ما نقش بسته بود احساس میشد.
اما وقتی تیراندازی به سوی ما آغاز شد مدتی نمیتوانستیم مفهوم این اقدام را دریابیم و حتی زیر رگبار گلوله و نارنجک که بر سرما ریخت و یک باره صدها نفر را از پای درآورد هنوز تبسمی بر لب داشتیم. یک نفر فریاد کشید که ما اشتباه کردهایم و آن وقت همه متوجه شدیم که این ارتش دشمن است و شکل لباس رسمی آنها مانند لباس رسمی سپاهیان ما نیست و بیدرنگ به سوی آنها شلیک کردیم. شاید در حدود پانزده دقیقه از این پیکار عجیب گذشته بود که هر دو پای من خرد و خمیر شد و هنگامی به هوش آمدم که پاهایم را در بیمارستان صحرایی قطع کرده بودند.
پرسیدم که پایان آن پیکار چه بود؟ البته جواب آرامکننده و نامربوطی به من دادند ولی من از فحوای آن دریافتم که ارتش ما شکست خورده است. با وجود آن که پاهای خود را از دست دادم خرسند بودم که اینک مرا به خانه میفرستند و در هر حال زندهام و مدتها، زنده خواهم بود. یک هفته بعد، از جزئیاتی خبردار شدم که دوباره تردید و وحشت تازه و بیسابقهای در دلم افکند.
آری، ظاهرا آنها سپاهیان ما بودند و نارنجکی که یکی از سربازان ما از توپ ما پرتاب کرده پاهای مرا خرد و متلاشی ساخت هیچکس نمیتوانست بگوید که این تصادف چگونه روی داد. حادثهای به وقوع پیوست که چشمها را تیره و تار ساخت و دو هنگ از یک ارتش که به فاصله یک کیلومتر در برابر هم صفآرایی کرده بودند. به تصور اینکه با دشمن مواجه شدهاند یک ساعت تمام یکدیگر را نابود و منهدم کردند. همه از این حادثه با بیمیلی و تاسف یاد میکردند و از همه شگفتانگیزتر اینکه ظاهرا بسیاری از کسانی که راجع به آن سخن میگفتند به اشتباه و خطای خود اعتراف نمیکردند. اما نه، حقیقت این بود که به این اشتباه و خطا اعتراف میکردند ولی معتقد بودند که این واقعه در آغاز کار خطا و اشتباه نبوده است زیرا در آن موقع با دشمنی که در آن وضع آشفته در محلی مخفی شده بود و آتش گلولههای خود را به سر و روی آنان میریخت سر و کار داشتهاند.
عدهای هم با صراحت بیشتر در این باب اظهارنظر میکردند و توضیحات دقیقی میدادند که به نظرشان صحیح و روشن و باور کردنی بود. من هنوز نمیتوانم با اطمینان کامل بگویم که چگونه این خطای عجیب روی داد، زیرا نخست با وضوح کامل لباس رسمی و سرخ رنگ سپاهیان خود و سپس لباس رسمی و نارنجی رنگ سپاهیان دشمن را دیدم. در هر حال به زودی همه این حادثه را به دست فراموشی سپردند، چنان ان را فراموش کردند که درباره آن مانند یک پیکار حقیقی گفتگو میکردند و با صداقت کامل نامههایی به این مفهوم مینوشتند و برای خویشاوندان خود میفرستادند. من یکی از این نامهها را در خانه مطالعه کردم.
مناسبات دیگران نسبت زخمیهای این جنگ ابتدا اندکی عجیب بود- گویی به حال ما کمتر از زخمیان پیکارهای دیگر دلسوزی میکردند اما به زودی این وضع تغییر یافت. فقط حوادث جدیدی شبیه آنچه گفته شد و این شایعه که در ارتش دشمن دو گروهان هنگام شب با هم تصادم کرده و در یک جنگ تن به تن یکدیگر را تا آخرین نفر کشتهاند به من حق میداد فکر کنم که در آنجا اشتباه و خطایی رخ داده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت دهم مطالعه نمایید.