همچنان میرفتیم. تقریبا در همان لحظه بدو مجروح برخوردیم که یکی روی خط افتاده بود و دیگری از ته گودال آبرو ناله میکشید. وقتی آنان را جمع کردند دکتر، لرزان از خشم و غضب، به من گفت:
- خوب، میبینید؟
و رویش را برگرداند. پس از چند قدم با مجروحی که جراحت سبکی داشت و با یک دست دست دیگرش را نگهداشته بود و به تنهایی میرفت مصادف شدیم. با سر خمیده یک راست به سوی ما میآمد. از سر راهش کنار رفتیم و به وی راه دادیم اما گویی ما را ندیده باشد توجهی به ما نکرد.
در کنار لوکوموتیو لحظهای ایستاد، قطار را دور زد و در امتداد واگنها حرکت کرد.
دکتر فریاد کشید:
- بهتر است سوار شوی!
اما او جواب نداد.
اینها اولین دسته کشتگان و مجروحان بودند که ما را به وحشت انداختند.
رفتهرفته شمارة آنان روی خط و در اطراف آن زیاد میشد و تمام میشد و تمام دشت که در روشنایی سرخ و خاموش حریقها غوطهور بود مثل موجود زندهای به جنبش آمد، آتش فریادها و ضجهها و نفرینها و دشنامها و نالههای رسا مشتعل گشت. این برآمدگیهای سیاه به حرکت آمدند و مثل خرچنگهای خواب آلوده که از خورجین بیرون افتاده باشند با دست و پای باز و منظرهای شگفتانگیز که حرکات متناوب و سکون سنگینشان به زحمت به حرکت و سکون انسان شباهت داشت میخزیدند. عدهای بیصدا و صبور بودند. دیگران ناله میکشیدند، فریاد میزدند، دشنام میدادند و از ما که برای نجاتشان آمده بودیم چنان نفرت داشتند که گویی مسبب ایجاد این شب خونین و مسئول مرگ و میر و تنهایی ایشان در میان این ظلمت و سرما ما هستیم. در واگنها دیگر جا نبود. سراپای ما از خون تر شده بود، پنداشتی مدت مدیدی زیر باران خون ایستادهایم.
هنوز زخمیان را میاوردند و هنوز دشت جان گرفته مانند پیشتر در جنب جوش بود... برخی روی زمین میخزیدند، دیگران لرزان و افتان و خیزان به سوی قطار میآمدند.
در این میان سربازی به سوی ما دوید چهرهاش متلاشی شده و تنها چشمانش که برق وحشتناک وحشیانهای داشت سالم بود، مثل کسی که از حمام در آمده باشد تقریبا لخت و برهنه بود. مشتی به سینه من زد و مرا از مقابل خود دور کرد و چون دکتر را شناخت شتابان با دست چپ به سینه او چنگ انداخت و فریاد کشید:
- من پوزهات را خرد میکنم.
مدتی دکتر را تکان داده غضبآلود فحش میداد و میگفت:
- من پوزهات را خرد میکنم. پست فطرت:
دکتر خود را از چنگ او رها ساخت و با صدای گرفتهای فریاد کشید:
- ولگرد! تو را تسلیم دادگاه میکنم! به زندان میفرستم! تو مزاحم کار من هستی! ولگرد، حیوان!
سرباز و دکتر را از هم جدا کردند. اما مدتی سرباز فریاد میکشید.
- پست فطرت! پوزهات را خرد میکنم!
دیگر تاب و توانم به آخر رسیده بود. ناچار برای استراحت و کشیدن سیگار به کناری رفتم. خونی که به دستم خشک شده بود مانند دستکش سیاهی جلوه میکرد. انگشتهایم به زحمت خم میشد و سیگار و کبریت را نمیتوانست نگه دارد. دود سیگار در نظرم عجیب و تازه بود و طعم خاصی داشت که هرگز، چه پیش از آن چه پس از آن، چنان طعمی را در دود سیگار احساس نکردم. در این حال دانشجوی پزشکیار به جانب من آمد. گرچه فقط چند دقیقهای از آشنایی من با او میگذشت با این حال به نظرم رسید که چند سال پیش او را دیدهام. به هیچ وجه نمیتوانستم به خاطر بیاورم که او را در کجا دیدهام. مثل سربازی که قدم آهسته میرود پاها را محکم به زمین میزد و از بالای سر من به نقطه دوری مینگریست.
با آرامش کامل گفت:
- آنها خوابیدند.
تصور کردم که این ملامت متوجه من است. برآشفتم و گفتم:
- فراموش کردهاید که ده روز هم مثل شیر جنگیدهاند.
همچنان که از بالای سر من به نقطه دوری نگاه میکرد گفت:
- آنها خوابیدهاند.
پس به طرف من خم شد و در حالی که با انگشت تهدیدم میکرد با همان آهنگ خشک و سنگین گفت:
- به شما میگویم، به شما میگویم.
- چه؟
بیشتر به سوی من خم شد و در حالی که با انگشت تهدیدم میکرد اندیشهاش را که تازه به پایان رسیده بود بیان داشت:
- به شما میگویم، به شما میگویم تا این خبر را به آنها برسانید
همچنان که با خشونت به من مینگریست و با انگشت تهدیدم میکرد طپانچهاش را درآورد و تیری به شقیقه خود زد. اما این حادثه به هیچ وجه باعث وحشت و تعجب من نشد. سیگار را به دست چپ خود دادم و با انگشت زخم او را معاینه کردم و به طرف واگنها رفتم و به دکتر گفتم:
- دانشجو با گلولهای خود را مجروح کرد ولی ظاهرا هنوز زنده است.
دکتر به موهایش چنگ انداخت و نالهکنان گفت:
- بر شیطان لعنت!... دیگر در واگن چا نداریم و حالا این یکی هم خودش را مجروح کرده است. به شما قول شرف میدهم که...
پس فریاد خشمناک و تهدیداوری برآورد:
- من هم خودم را میکشم! آری! و از شما خواهش میکنم که پیاده بروید. برای شما جا نیست. اگر میل دارید میتوانید شکایت کنید.
در حالی که پیوسته فریاد میکشید از من روی برگرداند و من به طرف شخص دیگری که در همین وقت خود را با تیر زده بود رفتم. او هم پزشکیار و ظاهرا دانشجو بود. ایستاده پیشانیش را به دیوار واگن تکیه داده بود و شانهاش از هقهق گریه میلرزید. دستی به شانه لرزانش زده گفتم:
- بس است!
اما او به جانب من برنگشت، جواب مرا نداد، گریه میکرد. پشت سرش مانند آن دانشجوی دیگر جوان و وحشتناک بود. مانند مستی که حال تهوع دارد ایستاده و گردنش خونآلود بود. شاید گردنش را میان دستها گرفته بود.
مضطربانه گفتم:
- خوب؟
بیحال و بیاختیار از واگن دور شد و سر را فرو انداخته چون پیری فرتوت و خمیده به مکانی در تاریکی، دور از همة ما رفت. نمیدانم بچه سبب دنبال او رفتم هر دو مدتی در گوشهای دور از واگنها، قدم زدیم. ظاهرا او میگریست. من نیز غمگین شدم و دلم میخواست گریه کنم.
ایستاده فریاد کشیدم:
- بایستید!
اما او با قدمهای سنگین و دشوار و پشت خمیده و شانه باریک مانند پیران راه میرفت و پای خود را به زمین میکشید. به زودی در مه سرخ فام که نورانی به نظر میرسید اما هیچ چیز را روشن نمیکرد ناپدید شد. من تنها ماندم. در سمت چپ، دور از من چند نقطه روشن و کمرنگ به نوسان آمد. قطار رفت و من در میان مردگان و محتضران تنها ماندم.
چند نفرشان در اینجا مانده بودند؟ در کنار من همه چیز بیحرکت و مرده بود اما در آن دورها تمام دشت مانند موجود زندهای میجنبید- یا شاید به سبب تنهایی چنین به نظرم جلوه میکرد.
اما نالهها خاموش نمیشد. نالههای خسته و نومیدانه که به گریه کودکان یا زوزه هزاران توله سگ آواره و سرما زده شباهت داشت از زمین برمیخاست و مانند سوزن تیز و بیانتها و بسیار سردی به مغزم فرو میرفت و آهسته به جلو و عقب کشیده میشد، به جلو و عقب...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت نهم مطالعه نمایید.