... تقریبا همة اسبان و گماشتگان معدوم شدند. در آتشبار هشتم نیز وضع به همین منوال بود. در آتشبار ما، یعنی آتشبار دوازدهم، در آخر روز سوم فقط سه توپ و شش گماشته و یک افسر یعنی من باقی مانده بودیم- بقیه کشته و معدوم شده بودند.
بیست ساعت تمام نخوابیدیم و غذایی به ما نرسید. سه شبانه روز غرش و زوزة اهریمنی چون ابری سیاه و جنونانگیز ما را فرا گرفته بود و از زمین و آسمان و افراد ارتش خود جدا میساخت. ما زنده بودیم اما چون دیوانگان به این سوی و آن سوی میشتافتیم.
مردگان آرام و بیحرکت افتاده بودند ولی ما حرکت میکردیم و کار خود را انجام میدادیم و سخن میگفتیم و گاهی هم میخندیدیم و شبیه به دیوانگان بودیم. حرکات ما نامطمئن و سریع و اوامر و دستورها واضح و روشن بود و اجرای اوامر نیز با دقت انجام میگرفت اما چنانچه ناگهان از هر یک از ما سئوال میشد که تو کیستی، به زحمت میتوانستم در حافظة پریشان خود جواب این سئوال را پیدا کنیم.
مانند عالم رویا تمام چهرهها آشنا به نظر میرسید و آنچه به وقوع میپیوست نیزآشنا و مفهوم و محصول زمان گذشته جلوه میکرد. اما وقتی که میخواستم به قیافهای یا سلاحی توجه کنم یا به صدای غرشی گوش بدهم- تازگی و مرموزی بیپایان آنها مرا مبهوت و متحیر میساخت.
نفهمیدیم شب کی و چگونه فرا رسید. ما هنوز فرصت نکرده بودیم واقعیت آن را دریابیم یا از ورود ناگهانی آن متعجب شویم که دوباره خورشید بالای سر ما میدرخشید. فقط از ویرانی و انهدام آتشبارها متوجه شدیم که جنگ سه شبانه روز است ادامه دارد ولی بیدرنگ این مطلب از یادمان رفت. چنین میپنداشتیم که روز بیاغاز و بیپایانی را میگذرانیم که گاهی تاریک و زمانی روشن است اما پیوسته نامفهوم و کور است.
هیچ یک از ما از مرگ نمیترسید زیرا هیچکس مفهوم مرگ را نمیدانست.
درست به خاطر ندارم که شب سوم بود یا چهارم که دقیقهای در پناهگاه دراز کشیدم و همین که چشم بر هم گذاشتم همان تصویر آشنا و عجیب در نظرم مجسم شد: تکه کاغذ دیواری آبی و تنگ آب و دست نخورده و خاکآلود را روی میز کوچکم در عالم خیال دیدم و به نظرم رسید که در اتاق مجاور همسر و پسرم نشستهاند. اما در این حال فقط روی میز چراغ کوچکی که پرتوافکن سبز داشت میسوخت و معلوم میشد که شامگاهان است این تصویر بیحرکت جلوه میکرد و من مدتی با آرامش بسیار و دقت فوقالعاده تماشا میکردم که چگونه روشنایی چراغ در تنگ بلورین بازی میکرد، به کاغذهای دیواری مینگریستم و با خود فکر میکردم که چرا پسرم هنوز نخوابیده است. شب فرا رسیده و دیگر موقع خفتن اوست. آنگاه دوباره کاغذ دیواری را با نقش امواج و گلهای نقرهای و نردهها و لولهها تماشا کردم- هرگز تصور نمیکردم که اتاق خود را به این خوبی بشناسم. گاهی چشمم را باز میکردم و آسمان سیاه را با حاشیة زیبای آتشینش میدیدم و زمانی چشم به هم میگذاشتم و دوباره خود را به تماشای کاغذ دیواری و تنگ براق سرگرم میکردم و با خود میگفتم که چرا پسرم هنوز بیدار است، دیگر شب فرارسیده و او باید بخوابد. در این میان نارنجکی در نزدیکی من منفجر شد، پای من لرزید و کسی با صدای رسا، رساتر از صدای انفجار، فریاد کشید و من با خود گفتم «کسی کشته شد!» اما از جا برنخاستم و چشم از کاغذهای دیواری آبی و تنگ آب برنداشتم.
این حال دوام نکرد، ناچار برخاستم، به اطراف رفتم، دستور دادم،به قیافهها نگاه کردم، دستگاه نشانهروی را منظم کردم ولی پیوسته در این اندیشه بودم که بچه سبب پسرم نمیخوابد؟ در این باره از توپچی سئوال کردم و او مدتی به تفصیل مطلبی را برای من توضیح داد که ما هر دو بیانکه مفهوم آن را درک کنیم بیاختیار سرمیجنباندیم. او میخندید و ابروی چپش میلرزید و مکارانه به کسی در پشت سر من چشمک میزد. من به عقب نگاه کردم و پشت سر خود فقط پاشنههای پای کسی را دیدم. در این موقع دیگر هوا روشن شده بود که ناگهان باران گرفت. بارانی مانند باران کشور ما- عادیترین قطرات آب- این باران به قدری نابهنگام و بیجا بود و ما همه به اندازهای از رطوبت ترسیدیم که سلاحها را واگذاشتیم و دست از تیراندازی برداشتیم و خود را هر جا که پیش آمد مخفی کردیم، توپچی که با وی گفتگو میکردم زیر ارادة توپ خزید و هر چند ممکن بود که هر لحظه خرد و متلاشی شود در همانجا چمپاتمه زد، فتیله آتش زن فربه بسبی نامعلوم مشغول لخت کردن کشتگان شد و من در اطراف آتشبار میدویدم و چتر یا روپوشی را جستجو میکردم ناگهان در تمام فضای وسیعی که ابر باران ریز فرا گرفته بود سکوت غیرعادی برقرار شد. تنها یک گلوله که گویا از دیگران عقب افتاده بود صغیر زنان منفجر گشت. سپس همهجا آرام شد، به قدری آرام شد که صدای تنفس سنگین فتیله آتشزن چاق و صدای ریزش قطرات باران روی سنگها و توپها شنیده میشد و این صدای تقتق مرتب و یکنواخت که پاییز را به خاطر میاورد و بوی رطوبت زمین و سکوت عمیق لحظهای کابوس خونین و وحشیانه و عجیب را در هم شکست و هنگامی که من به سلاحهای مرطوب و براق از آب مینگریستم این سلاحها به طرز غیرمنتظر و شگفتآور خاطرهای گرامی و آرامبخش را که به دوران کودکی یا زمان نخستین عشق من شباهت داشت به یادم آورد.
اما از فاصله دوری طنین رسای نخستین شلیک برخاست و وافسون و جذبه سکوتی را که فقط یک لحظه طول کشیده بود باطل کرد. مردم با همان شتابی که ناگهان مخفی شده بودند از پناهگاههای خود بیرون آمدند و صدای فریاد فتیله آتشزن فربه بلند شد.
سلاحی به غرش آمد. شلیک سلاح دوم در پی آن برخاست و دوباره مه انبوه خونین دماغهای شکنجه دیده را پر کرد. هیچکس متوجه نشد که چه وقت باران بند آمد. فقط به خاطر دارم که فتیله آتشزن کشته شده بود و از چهرة گوشتی و زرد پژمردهاش قطرات آب فرو میچکید- ظاهرا باران مدت مدیدی میباریده است...
... در برابر من سرباز داوطلب جوانی ایستاده بود و دست راست را به کنار نقاب کلاه گذاشته گزارش میداد که ژنرال خواهش کرده فقط دو ساعت دیگر پایداری و مقاومت کنیم تا نیروی امدادی و واحدهای تقویت برسد. اما من در این اندیشه بودم که چرا پسرم نمیخوابد و بدون توجه جواب دادم که هر قدر میل ژنرال باشد مقاومت خواهیم کرد. در این موقع بسبی چهرة این جوان توجه مرا جلب کرد شاید رنگ باختگی فوقالعاده و بهتآور صورتش توجه مرا به خود معطوف ساخته بود. من چیزی سفیدتر از صورت او ندیده بودم صورت تراشیدهاش حتی از صورت مردگان رنگ باختهتر بود. شاید هنگامی که به واحد ما میآمد بسیار ترسیده و دیگر نتوانسته بود از چنگال این ترس و وحشت بگریزد و اکنون به این جهت دستش را کنار نقاب کلاه نگهداشته بود که با این حرکت عادی ترس جنونآمیز را از خود دور سازد.
به آرنج او دستی زده گفتم:
- مگر شما میترسید؟
آرنجش مثل چوب خشک بود، آرامآرام تبسم میکرد و جوابی نمیداد. بهتر بگویم تنها لبش متبسم بود و چشمش از جوانی و ترس حکایت میکرد.
دوباره با آرامش و گرمی از وی میپرسیدم:
- شما میترسید؟
لبش از هم باز شد و به خود زحمت داد تا کلمهای ادا کند ولی در همان لحظه حادثهای نامفهوم و نفرتانگیز و غیرطبیعی روی داد. باد گرمی به گونه راست من وزید و مرا سخت تکان داد و در مقابل چشمم، در مکان چهره رنگ پریده سرباز چیزی کوتاه و سرخ دیدم که از آن مانند لوله آفتابه خون میریخت و در این چیز سرخ و کوتاه هنوز لبخندی، خندهای که از دهان بیدندان و سرخی بیرون میآمد و به خنده سرخی شباهت داشت، هویدا بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت چهارم مطالعه نمایید.