... مانند مار میپیچیدند. او میدید که چگونه سیمی که خارهای آن لباسها را پاره میکرد و به بدنها فرو میرفت و سربازان با فریاد جنونآمیز گرد خود میچرخیدند. دو نفر سرباز، دیگری را در حال مرگ به دنبال خود میکشیدند، آنگاه یکی از ایشان زنده ماند و مردهها را رها کرد. اولی لغزید، چرخید، روی دومی افتاد و هر دو روی او افتادند و ناگهان همه بیحرکت به جای ماندند. او میگفت که تنها در کنار این مانع بیش از دو هزار نفر به قتل رسیدند. هنگامی که ایشان سیم خاردار را میبریدند و در پیچ و تابهای مار مانند آن گرفتار میشدند، باران گلوله و رگبار توپ بر سرشان پی در پی فرو ریخت. او با اطمینان میگفت که این صحنه سخت رعبانگیز بود و چنانچه نمیدانستند به کدام سمت باید گریخت این حمله با فراری که بسیار وحشتناک میشد پایان مییافت. اما وجود ده یا دوازده ردیف سیمهای خاردار و به هم پیوسته و مبارزه با آنها و وجود خندقهای پیچ در پیچی که به تلة گرگ شباهت داشت و نیزههای بسیاری در آن تعبیه شده بود چنان سرها را به دوران میانداخت که به هیچ وجه جهتیابی امکان نداشت، عدهای شاید به سبب ضعف بینایی به میان گودالهای عمیق قیف مانند میافتادند و با شکم به سر نیزههای تیز آویخته تاب میخوردند و مانند رقاصان خیمهشببازی به رقص در میآمدند، دیگران روی ایشان میافتادند و به زودی تمام گودال تا لبة آن به تلی از اجساد خونآلود جاندار و بیجان مبدل میگشت. از همه جا و مخصوصا از طرف پایین دستها پیش میآمد و انگشتها با تشنج جمع شده همه چیز را میگرفت. هر کس در این دام میافتاد دیگر نمیتوانست از آن بیرون بیاید. صدها انگشت محکم و نابینا مانند چنگالهای خرچنگ در پای او فرو میرفت و به جامهاش چنگ میانداخت و او را به دنبال خود میکشید، یا به چشمهایش فرو میرفت و یا گلویش را میگرفت و میفشرد و خفهاش میکرد. بسیاری چون مستان یک راست به سوی سیمهای خاردار میدویدند، به آن میآویختند و آنقدر فریاد میکشیدند تا گلولهای به زندگیشان خاتمه میداد به طور کلی همه کس در نظرش مست جلوه میکرد. برخی از این دسته دشنامهای زشت میدادند، بعضی دیگر هم وقتی سیم به دست یا پایشان میپیچید قهقههای میزدند و همانجا جان میسپردند، او خود نیز با انکه از صبح آن روز هیچ نخورده و هیچ نیاشامیده بود حالت بسیار عجیبی داشت سرش گیج میرفت ترس و وحشتش در بعضی از دقایق به شادمانی وحشیانه مبدل میگشت. وقتی هم کسی در کنارش شروع به خواندن آواز میکرد او دنبال آن آهنگ را میگرفت در کنارش شروع به خواندن آواز میکرد او دنبال آن آهنگ را میگرفت و به زودی آواز گروهی بسیار دوستانهای به وجود میآمد. او به یاد نداشت که چه آوازی خوانده میشد اما میدانست که آهنگ رقص بسیار نشاطانگیزی را میخواندند. آری، ایشان آوازی میخواندند در حالی که پیرامونشان همهجا از سرخی خون رنگین بود. حتی آسمان سرخ شده بود. تصور میرفت که در عالم فاجعهای در حال وقوع است و رنگها به طرز عجیبی تغییر میکند و محو میگردد. رنگهای آبی و سبز و دیگر رنگهای معمولی و دلپسند از بین میرود و خورشید به رنگ سرخ آتش افروختهای میدرخشد.
من گفتم:
- خنده سرخ!
اما او سخن مرا نفهمید.
آری، ایشان قهقهه میزدند، یک بار به تو گفتم که مانند مستان قهقهه میزدند شاید میرقصیدند، یا دست کم میتوان گفت که حرکت آن سه تن به رقص شباهت داشت. او خوب به خاطر داشت که وقتی سینهاش را با گلوله سوراخ کردند و او به زمین افتاد باز قبل از بیهوشی اندکی پاها را میجنباند، مثل اینکه رقص کسی را تقلید میکرد. آری، این حمله حالت عجیبی در او به وجود آورده بود، هم از آن سخت میترسید و هم آرزو داشت بار دیگر در چنان حملهای شرکت کند.
من از وی پرسیدم:
- میخواهی باز گلولهای به سینهات بخورد؟
- خوب، هر دفعه که گلوله به آدم نمیخورد. رفیق، دریافت نشان شجاعت هم در کار است.
به پشت دراز کشیده بود رنگ چهرهاش زرد بود و با بینی کشیده و گونههای برآمده و چشمهای فرو رفته به مردهای شباهت داشت اما در آرزوی دریافت نشان بود. جراحتش به چرک نشسته بود، تبش شدید بود، شاید سه روز دیگر او را به حفرهای میان مردگان میانداختند ولی او به پشت افتاده بود و تبسم خیالانگیز و رویایی بر لب داشت و از نشان شجاعت سخن میگفت.
من پرسیدم:
- برای مادرت تلگراف زدی؟
بیمناک اما جدی و کینهتورانه نگاهی به من کرد و جواب نداد. مدتی خاموش نشستم و به صدای ناله و و هذیان مجروحان گوش دادم وقتی که از جا برخاستم با دست سوزان خود که هنوز نیرومند بود دست مرا فشرد و چشمهای گود افتادهاش را پریشان و اندوهناک به من دوخت.
همچنان که دست مرا نگه داشت بود ترسناک و مصرانه پرسید:
- این چیست، ها؟ این چیست؟
- چه؟
- روی هم رفته ... همه اینها ... آخر مادرم در انتظار من است من نمیتونم... وطن! مگر میتوان بوی فهماند و برایش توضیح داد که وطن چیست؟
من جواب دادم:
- خنده سرخ!
- آخ، تو دائم شوخی میکنی اما من جدی حرف میزنم. باید توضیح داد اما مگر میتوان برای او توضیح داد؟ کاش تو میدانستی که او چه نامهّهایی مینویسد! چه چیزها مینویسد! اما تو نمیدانی، کلماتش تیره و غمآلود است. اما راستی ت...
پس با کنجکاوی به سر من نگاه کرد، با انگشت به آن زد و با تبسم بیجایی گفت:
- راستی متوجه شدی که موهای سرت ریخته؟
- اینجا آینه نیست.
- در اینجا بسیاری از مردم مویشان سپیده شده و ریخته است. گوش بده، یک آیینه به من بده! احساس میکنم که چگونه از سرم موی سفید بیرون میآید. آیینه بده!
هذیان او شروع شد، گریه میکرد و فریاد میکشید. من از بهداری بیرون رفتم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت پنجم مطالعه نمایید.