هراسان به صفوف بیپایان و خیالی که میلرزد و میجنبد مینگرم. از وضع و حال خود میدانم که الساعه به بیماری آفتابزدگی دچار خواهم شد اما مانند لحظات رویا که مرگ فقط مرحلهای در میان مناظر عجیب و آشفته به نظر میرسد آرام در انتظار آن هستم.
میبینم که چگونه سربازی از جمعیت جدا شده مصمم به سوی ما میآید. دقیقهای در خندق از نظر ناپدید میشود و چون از خندق بیرون میخزد دوباره به سوی ما به راه میافتد، قدمهایش سست و لرزان است و چنین مینماید که کوشش و تقلای او برای جمع کردن پیکر بیحال و از هم در رفتهاش به آخرین مرحله رسیده است. چنان مستقیم به جانب من میآید که در میان خواب سنگینی که مغزم را بیحال و کرخ کرده به وحشت افتاده میپرسم:
- چه میخواهی؟
گویی او در انتظار این کلمه بوده است توقف میکند و با پیکر عظیم و ریش انبوه و یقة پاره میایستد.
تفنگ ندارد، شلوارش فقط به یک دکمه بند است و از میان شکاف آن بدن سفیدش دیده میشود. دست و پایش از اختیار و اراده او بیرون رفته است و هر چه میکوشد که خود را حفظ کند نمیتواند. دستها را جمع میکند اما فوری به حال اول برمیگردد.
به او میگویم:
- چه میخواهی؟ بهتر است بنشینی!
اما او میایستد، میخواهد سخن بگوید اما نمیتواند، خاموش است و مرا نگاه میکند. من بیاختیار از روی سنگ برمیخیزم و در حالی که تلوتلو میخورم به چشم او مینگرم و در اعماق آن وحشت و جنون را میخوانم. مردمک چشم همه تنگ شده- اما مردمک چشم این سرباز باز شده و تمام چشمش را فرا گرفته است: چه دریای آتشی را باید از میان این پنجرههای عظیم و سیاه مشاهده کند! شاید... به نظرم رسید که شاید در نگاه او فقط مرگ وجود داشت اما نه، من اشتباه نمیکنم:
در این مردمکهای سیاه و عمیق که مانند مردمک چشم پرندگان با حلقههای باریک و نارنجی احاطه شده بود چیزی بیش از مرگ و بیش از ترس از مرگ وجود داشت.
من به عقب رفته فریاد کشیدم.
- برو! از اینجا برو!
گفتی فقط در انتظار این کلمه بود. بیصدا روی من افتاد و با جثه عظیم و از هم در رفته خود مرا از پای افکند. با زحمت پای خود را که زیر پیکرش گیر کرده بود آزاد کردم، روی پا جستم و خواستم به جایی دور از مردم، به فضای دور و آفتابی و لرزان و تهی از مردم بگریزم ولی ناگهان از سمت چپ، از فراز تپهها صدای شلیک تیری و در پی آن بیدرنگ شلیک دو تیر دیگر مانند انعکاس صدا بلند شد در جایی بر فراز سرم نارنجکی صفیر زنان و زوزهکشان عبور کرد.
ما را محاصره کردند.
دیگر حرارت کشنده و ترس و خستگی وجود ندارد. افکار من روشن شده و تصوراتم آشکار و واضح است. چون نفسزنان به جانب صفوفی که سرگرم تیراندازی هستند میدوم چهرههای درخشان و شادمانی را میبینم و صداهایی را که در عین گرفتگی رساست و فرمانها و مزاحها نباشد بیفروغ و خاموش شده است دوباره نارنجکی چون عجوزهای جادوگر جیغ میکشد و هوا را میشکافد.
من نزدیک شدم.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در لبخند خونین - قسمت سوم مطالعه نمایید.