Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت سیزدهم

اوراق هویت - قسمت سیزدهم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

به هر نقشه‌ای که مراجعه کرد خیابان «لوسترال» را نیافت.

با این وجود، پس از این که مدت درازی توی شهر، سرگردان گشت، نخستین پاسبانی که تصمیم گرفت از او سئوال کند، بیدرنگ آنجا را به او نشان داد.- باید سرتاسر بولوار تراس Thrace را طی کنی، راست و مستقیم تا انتهای حومه شهر؛ دست چپ آخرین ساختمان، مواظب باش اشتباه نکنی.

مارکوف اندیشید: «جالبست»: این محله را بسیار خوب می‌شناخت؛ سابق، آن آهن فروش در این محله یک انبار داشت؛ حتی اغلب برایش اتفاق می‌افتاد که برای گردش و پرسه زدن به آنجا برود؛ بالاخره، هرگز چنین اسمی را ندیده بود: «لوسترال»، روی پلاکی نوشته شده؛ می‌بایست یک خط سیر تازه‌ای باشد.

او راه رفت، زمان درازی راه رفت؛ این حومه زیبای شهر، که در نقاط بیشماری یک رودخانه کوچک جابجا آن را می‌برید، امروز به نظرش بی‌انتها می‌آمد. توانایی‌اش را از دست داده بود. هر چند، امروز صبح هنگامی که امر بر پشتش به ان‌ها بود، لورا چند تکه کارت جیره بندی به او داده بود، اما او جرات نکرده بود بدکان نانوایی قدم بگذارد: از او شناسنامه‌اش را می‌خواستند، او می‌بایست دروغ می‌گفت که توی خانه جا گذاشته است و خانه‌اش بسیار نزدیک است و الان می‌رود و برمی‌گردد؛ او دستپاچه می‌شد، نانوا حرفش را باور نمی‌کرد به گارد با تلفن خبر می‌داد... این تصورات چنان او را به وحشت انداخته بود که ناگهان تکه‌های کارت را در ته جیبش مچاله کرده و با ترس و لرز و دزدکی، به رودخانه انداخته بود. با این وجود،‌ دیگر گرسنگی او را آزار نمی‌داد و جای آن‌ را سستی جهنمی گرفته بود و خودش را مانند یک تکه ابر حالی و سبک می‌یافت؛ هر قدم که برمی‌داشت، به نظرش می‌رسید که زانوهایش در زیر بدنش خم می‌شود، مانند بالونی که ناگهان بادش خالی گردد.

اما می‌بایست، می‌رفت. و سرشار از امید، می‌رفت.

«یالله، پیرخر، یک قدم دیگر بردار!»

پس از اینکه از زمین‌های متروکی که با سیم‌های زنگ زده آن‌ها را محصول کرده بودند و از کلبه‌های بیقواره‌ای که دود باریکی از آن‌ها برمی‌خواست گذشت، درست در انتهای حومه شهر خیابانی به نام لوسترال یافت؛ بیشتر به طرح اولیه یک خیابان شباهت داشت: پیاده‌رو‌ها را مشخص و تیرک‌هایی برای جریان برق نصب کرده بودند، اما هیچ بنایی هنوز در امتداد این جاده نوزاد که یک راست به مزارع می‌رسید و بالاخره به دریای گزنه و آت و آشغال‌های گوناگون پایان می‌یافت- ساخته نشده بود.

هیچ بنایی نبود، جز ویلای بیقواره‌ای که رنگ خاکستری داشت و کنار سواره‌رو ساخته شده بود.

مارکوف، مردد و حیران،‌ نزدیک شد. نه پرچمی بالای عمارت بود و نه پلاکی داشت، هیچ چیز نشان نمی‌داد که اینجا یک ساختمان دولتی است. حتی امکان داشت که انسان در مسکونی بودن این بنا هم شک کند: یک راه پر از گودال‌های آب، بنا را دربر می‌گرفت و به یک حیاط بزرگ منتهی می‌شد که از چپر‌های بوته خار احاطه شده و پر از مرغدان‌های خالی و لانه‌های ویران بود؛ تمام پنجره‌ها بسته بود و پیچک‌هایی که زمستان، لخت و عریانشان کرده بود، در تمام شکاف‌ها و درز‌ها فرو رفته بودند؛ این نکته، فرسودگی بنا و متروک بودنش را نشان می‌داد.

مارکوف یک لحظه مردد ماند،‌بعد تصمیم گرفت از پلکان جلو عمارت بالا رود، اما به محض این که تکمه زنگ را فشار داد، با کمال شگفتی صدای شدید زنگ را از فضای خانه شنید و در باز شد و مردی در برابر او ظاهر شد.

او پیرمرد ریزه رنگ پریده‌ای بود که کله‌ای طاس و سبیل دراز و افتاده و چشمانی ریز داشت که در میان چین و چروک فرو رفته بود، یکدست لباس خاکستری رنگ چرک، اندام نحیفش را می‌پوشانید؛ پاهای بزرگ بیقواره‌ای داشت آن را با دم‌پایی نمدی پوشانیده بود؛ انگشتانش زرد بودند و بوی تعفن توتون از او برمی‌خاست.

مارکوف، اکنون یقین داشت که اشتباه کرده است و زیر لب و جویده پوزش طلبید و خواست عقب گرد کند، اما ناگهان خستگی بر سراسر وجودش سنگینی کرد و جلو آستانه در میخکوب شد، زانوانش بیش از پیش سست شد و بخار سرخ‌رنگی مغزش را فرا گرفت. صدای پیرمرد ریزه او را به هوش آورد و از جا پرید:

- خوب! داخل شوید. منتظر چه هستید؟

پیرمرد ریزه خشمگین به نظر می‌آمد هنگامی که از راهرو که به طرز وحشتناکی روشن بود- عبور می‌کردند، مارکوف نتوانست با او سخنی بگوید.

این بنا بسیار بزرگ بود، بزرگتر از آنچه که از خارج جلوه می‌کرد. و یک سازمان دولتی را در خود جا داده بود؛ و این نکته از برهنگی دیوار‌ها و از سادگی اثاثه‌اش، پدیدار بود؛ نه تابلویی وجود داشت و نه صندلی، اما کف راهرو با دقت واکس خورده بود و دیوار‌ها که رنگ خاکستری روشن داشت، در فواصل معین در‌های بلوطی نمره‌دار در آن تعبیه شده بود و آن‌ها هم پاکی و نظافتی که با سر و وضع ریخته و پاشیده دربان مغایرت داشت. در گوشه و کنار، پشت تیغه‌ها صدای تق تق ملایم ماشین تحریر‌ها به گوش می‌رسید، همچون صدای وزوز مداوم حشرات و گاه به گاه صدای دور دست زنگ تلفن شنیده می‌شد.

آن‌ها، بی‌انکه کسی را ملاقات کنند، تا انتهای راهرو که به نظر می‌رسید گرد بنا می‌پیچد، رفتند و به یک هشتی رسیدند که از آنجا مانند اشعه ستارگان، راهرو‌های دیگر جدا می‌شد که همچنان خلوت و خالی بود، اما روشنایی زننده نداشت؛ پیرمرد ریزه توی یکی از آن‌ها فرو رفت و به همراهش اشاره کرد تا او را دنبال کند و تقریبا، بلافاصله جلو دری ایستاد که پلاکی آبی رنگ داشت و نمره 27 روی آن حک شده بود و از جیبش دسته کلیدی بیرون آورد و بی‌معطلی کلیدی را که می‌خواست یافت و در را باز کرد و خود را کنار کشید و با لحنی آمرانه و پر طمطراق گفت:

- داخل شوید، آقای مارکوف: اتاق انتظار است؛ ناراحت نباشید، خانه خودتان است؛ الان برمی‌گردم و دوباره به سراغتان می‌آیم.

حیرت و سرگشتگی، مارکوف را بر جا میخکوب کرد: چطور؟ این مرد اسمش را می‌دانست. خواست این نکته را بپرسد، اما لنگه در بسته شده بود؛ کلید یک بار چرخید، یک بار دیگر،‌طنین صدای فلز و سایش کفش دمپایی به گوش رسید: آن مرد دور شده بود. مارکوف، بی‌حرکت، میان اتاق ایستاد، چشمانش را ابلهانه به یک لکه گل کنار در که بی‌شک اثر کفش خودش بود، دوخته بود- گویی که هیچ موضوعی وجود نداشت تا او را ناراحت کند، جز کثیف کردن کف براق اتاق؛ بعد، موفق شد که گیجی و منگی را از خود دور کند و به اطراف نگریست.

جز یک رادیاتور حرارت مرکزی، اتاق کاملا لخت و برهنه بود و با شعله تحمل ناپذیر یک لامپ بزرگ برق، می‌درخشید و همان نظافت آزار دهنده و مطلقی را که توی راهرو‌ها دیده بود، داشت؛ هیچ منفذی در آن نبود، جز در ورودی.

نبودن منفذ بیش از پیش او را ناامید کرد، بی‌اینکه علتش را بفهمد، و این نکته به او فهمانید که زندانی شده است و بالاخره دچار احساس توان فرسای خفقان شد. چند بار با شدت شش‌هایش را از هوا پر و خالی کرد و از هر طرف با قدم‌های تند و بریده شروع به قدم زدن کرد و چشمانش را به زمین دوخت و به همان اندازه که کفش‌هایش- که هنوز نمناک بود- بر کف بلوطی درخشان اثر مشخصی می‌گذاشت، احساس می‌کرد که سبکتر شده است. اما،‌ ناگهان، این تحریک و تهییج فوق‌العاده‌اش، آرام شد و تمام خستگیش دفعة در پوشش دردناک جسمش فرود آمد و به گوشه‌ای خزید و هق هق گریه را سر داد.

در این هنگام، طنین صدای فلزی بیخ گوشی او برخاست و چرتش را پاره کرد. صدایی که به واسطه خش خش بلندگو، به طرز عجیبی لرزان بود می‌گفت:

- آهای، آقای مارکوف، این گریه و زاری و نومیدی چرا؟ ما هرگز ناراحتی شما را نمی‌خواهیم.

درست، هنگامی که مارکوف، از این سخن پراکنی ناگهانی، وحشتزده از جا برمی‌خواست صدا قطع شد، بعد دوباره شنیده شد:

- ... شاید به طول بینجامد، اما کی مقصر است؟ صبر داشته باشید! آقای مارکوف، جرات داشته باشید...

او روی دیوار،‌منفذی را که صدا از آن منعکس می‌شد، بیهوده جستجو می‌کرد (یک صدای ناشناس بود- صدای دربان نبود) و همچنین سوراخی را که بی‌شک بسیار ریز بود و قاعده می‌بایست او را از آنجا می‌پاییدند نیافت و با شتاب از یافتن آن‌ها دست برداشت و دوباره روی کف اطاق پت و پهن شد. شاید دچار خیال و وهم شده بود؟ خودش را چنان خسته و کوفته می‌یافت که جز بی‌حسی و کرختی جسمانی هر شبه‌اش که با میل و رغبت بی‌اندازه خود را به دست آن می‌سپرد، آرزو و اشتیاقی دیگر نداشت.

با این وجود ذرات جسمش در برابر خواب می‌جنگید، هر چند که روانش با تمام نیرو و قدرت، آن را می‌طلبید، او نمی‌توانست آرزو نکند که این صدای مرموز که در عمق آن دلسوزی و محبت نهفته بود، حقیقی باشد... و بیدرنگ دوباره به این نکته دل بست: مسلم او را مجازات می‌کردند، و با چه وضع شگفتی! و بی‌شک- آن صدا به او گفته بود- رنج‌هایش پایان نمی‌یافت! دست کم به زندگیش قصد نمی‌کردند. برایش کفایت می‌کرد که صبر و حوصله پیش گیرد و خویشتندار باشد و آنگاه این کابوس پایان می‌یافت؛ و او مانند دیگران دوباره یک انسان می‌شد، نه خوشبخت‌تر و نه بدبخت‌تر.از متن کتاب‌های کهنه‌ای که چفت و بست نقره‌ای داشت و در پرورشگاه آن‌ها را ورق می‌زد، یک جمله به یادش می‌آمد: «آنچه که پایان می‌یابد، هیچ چیز برایش طولانی نیست.» این جمله را مدتی دراز مزمزه کرد، مدتی دراز، تا توی خواب، همچون ریشه شیرین یک گیاه.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: سه شنبه 9 بهمن 1397 - 11:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1560

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2750
  • بازدید دیروز: 11054
  • بازدید کل: 23085983