مارکوف، چند سال پیش، زمانی که پی برده بود که در روز دو بار هم به ساعتش نگاه نمیکند، در حالی که مردم دور و بر او همیشه آن را به دست داشتند،دیگر ساعت را کنار گذاشت. امروز اگر ساعت میداشت بسیار خوشنود میشد، مسلم زمان با این شتاب نمیگذشت! آنگاه دست کم به اوضاع و احوال و واقعیت پی میبرد، حال ان که اکنون توی این اتاق بیاثاث و پنجره که روشنایی با آن در آویخته بود با رقت و استحاله و خلاء آشکار این محیط. یکسان و همانند میشد.
حالا، به آنجا رسیده بود که آرزو داشت واقعهای اتفاق بیفتد- موشی از سوراخ بیرون آید، صدای خش خشی از سقف برخیزد، چراغ برق چشمک بزند- تا سکون و سکوتی را که پیرمرد کثیف او را در آن فرو برده بود، در هم شکند؛ هر اتفاقی که بود اهمیت نداشت: اندکی زندگی، یک قطره خون در این قرابه پر از آب بیرنگ و در این نیستی را آرزو میکرد...
نخستین بار پس از بیداریش (اما چند ساعت خوابیده بود؟) به بلندگو و چشم نامرئی اندیشید؛ بیشک، همچنین یک میکروفون در زیر نقاشی صیقلی دیوارها پنهان شده بود؟ وسوسه شدیدی داشت تا به جنب و جوش درآید، فریاد بکشد. به هر کار پوچ، بیهوده دست زند تا دوباره آن صدا را بشنود ... اما دل آن را نداشت و همچنان روی زمین نشست، پشتش به تیغه بود و سرش روی سینه خم شده بود تا از سوزش توان فرسای روشنایی لامپ برق و همچنین از چنگ نگاه بیننده نامرئی، بگریزد. خستگیش به همان اندازه پیش از خوابیدن بود،نه کمتر شده بود و نه زیادتر و گرسنگیش هم همان مقدار باقیمانده بود:حیوان بزرگی در سراسر وجودش، خفته بود، اما در این لحظه چنگالش را نشان نمیداد و تنها به دهان درههای خاموش اکتفا میکرد.
بیشک چند ساعتی بیش نگذشته بود که به این بازداشتگاه قدم گذاشته بود. در اینجا که منتظرش بودند، بیاینکه خودش بداند و اکنون پیش از اینکه اوراق تازه را به دستش بدهند. او را به محک بلاها میآزمودند. فقط چند ساعت خوابیده بود و با این وجود به نظرش میآمد که خوابش چند روز طول کشیده بود. اکنون آن اتاقک زیر شیروانی. خیابان پر هیاهو و پر زرق و برق پلهای کوچک روی رودخانه و زنان رختشوی و حتی این امیدی که در همین اتاق وجودش را نوازش داده بود، از او فرسنگها فاصله داشت... با این وجودش را نوازش داده بود، از او فرسنگها فاصله داشت... با این وجود «آن صدا» نوید نداده بود؟... در هر صورت بهتر آن است که اوقات «آن صدا» را تلخ نکند:داشت که یک حرکت خشمگین با یک آه او را کسل و مشمئز کند.
با وجود همه اینها. دست آخر از جا برخاست. یک قدم مردد برداشت و سپس یکی دیگر. بالاخره کاملا حق داشت که قدم بزند! بنابراین در طول و عرض اتاق به قدم زدن پرداخت. صحرا میبایست این سمت میبود- نه، شاید این طرف است. مگر اینکه ... چطور بداند؟ چرا توی دیوارها پنجره تعبیه نکردهاند! آنجا روبروی خودش. پنجرهای را تصور کرد و در میان چارچوب پریده رنگ آن، منظره خیابان لوسترال را میدید که در دریای سبز مزارع فرو میرود و خیابان همچنان ادامه مییافت و در آن دور دست به یک نقطه حنایی میرسید، جنگلی بود که تصور میشد پر از حیوانات و زمزمههاست و دو طرف آن را درخشندگی آهن سفید فرسوده فرا گرفته بود: بیشک، باتلاق بود، محتملا سربازان آرون، دشمنان خودشان را مجبور کرده بودند تا به آنجا پناه برند، و چندی پیش فهمیده بودند که آنان تا نفر آخر در آن باتلاقها فرو رفته و نابود شدهاند.
اما، بیشک، در این لحظه، نه دیگر درخشش آهن سفید وجود دارد و نه شاخ و برگ قرمز، نه علف سبز و نه چیز دیگر... شب است؛ بله، باید شب باشد و جز چند شعله گمگشته در دشت و چند درخت شبح آسا و اگر به جانب شهر رو کنیم، هزاران هزار ستاره، چیز دیگری نمیبینیم. صدای نفیر خاموشی شب برنخاسته باشد؟ در این زندان، هیچ صدایی رخنه نمیکند؛ امکان داشت که در آنجا، طنین سوت، نفیر دلخراش مرگآور خود را، برآورده باشد، اما او در این باره چیزی نمیداند؛ او از دنیا هیچ خبر ندارد و تنها خیال است، خیال ... زیرا، آنها فقط جلو خیال را نمیتوانند بگیرند.
اما ناگهان صدای کلیدی که در قفل میچرخید، طنین میافکند. مارکوف با شتاب جلو میرود؛ اگر در یک لته دستگیره داشت. آن را از جا میکند! چقدر این در دیر باز میشود! بالاخره باز میشود و سر و کله پیرمرد ریزه در آستانه در پدیدار میگردد؛ چهرهاش همچنان دلنشین نیست، لباسش هم مانند دیشب (دیشب؟) کثیف است، اما مارکوف او را استقبال میکند.
- خواهش میکنم، از این طرف بیایید.
مارکوف به دنبال دربان تا هشتی میرود و بعد با او به راهروی دیگر قدم میگذارد. نه اثاث دارد و نه پنجره؛ فقط، جابجا، حبابهای پرنور و دو طرف آن درهای نمرهدار است که از پشت آنها صدای ماشین تحریر شنیده میشود.
کنجکاوی، بیصبری و دلهره بر خستگی مارکوف چیره میشود؛ او آرزو میکند که پیرمرد ریزه، تندتر قدم بردارد، اما او با قدمهای شمرده و آهستگی خشمآور، راه میرود و سرپاییهای نمدیش را به دنبال میکشد و قیافه در همش به مارکوف اجازه و جرات نمیدهد که از او سئوالاتی بکند.
آیا دربان قصد دارد مدت درازی با این وضع راه برود؟ در انتهای راهرو، یک راهرو دیگر است و سپس یکی دیگر، بعد یک پلکان و طبقه اول و دوم و همچنان راهرو است که باید بگذرند، همه مانند هم و به همان ترتیب خلوت و خالی که در زیر بار روشنایی سرد و چندشآور خمیده بودند.
بالاخره پیرمرد ریزه جلو دری میایستد و مارکوف نمره 666 را بیاراده روی آن میخواند. چطور؟ اینقدر اتاق توی این بنا وجود دارد؟ در صورتی که، از بیرون خانهای متوسط به نظر میآمد نه یک سربازخانه! او قسم نمیخورد، اما حتی به نظرش رسیده بود که یک طبقه بیشتر ندارد...
دربان به واسطه بالا رفتن از پلکان از پای در آمده است. یک لحظه جلو در نفس تازه میکند. مارکوف از بیصبری بر خود میلرزد. پیرمرد که گویی فکرش را حدس زده است به او میگوید:
- آقای مارکوف، ناراحت نباشید!
لحنش مودب است، اما از چشمان ریزهاش چه پرتو محیلانهای ساطع است!
بالاخره در میزند؛ صدای دوری جواب میدهد: داخل شوید: در آهسته باز میشود و آنها وارد میشوند، مارکوف با اشاره همراهش اول قدم به درون میگذارد. در خود به خود به روی آنها بسته میشود.
اتاق بزرگ است و دراز؛ جز یک تمثال عظیم مارشال رئیس جمهور روی دیوارها چیزی دیده نمیشود و دیوارها لخت و هر دو طرف تمثال پنجرههائیست که با پردههای مخمل سیاه ضخیم با دقت مسدود شده است. زیر تمثال ارون، مردی در لباس گارد، پشت میزی که از پروندهها انباشته شده، نشسته است؛ یک، دو، سه دستگاه تلفن و یک دستگاه که دکمههای رنگارنگ دارد، در دسترسش قرار گرفتهاند. جلو میز، یک صندلی راحت چرمی است؛ دیگر چیزی وجود ندارد؛ به سقف یک چراغ برق آویزان است.
همین که مارکوف وارد شد، با تمام قوا پاشنهها را به هم کوفت، دستش را بلند کرد و چانهاش را جلو برد و بیاحساس شگفتی افسر را دید که از پشت میز قدراست کرد تا سلامش را جواب دهد.
- شب بخیر، آقای مارکوف، معذرت میخواهم که شما را اینقدر معطل کردم. وای! ما خیلی گرفتاریم...
مارکوف گیج و سرگشته است: چطور، با این لحن است که با او سخن میگویند؟ او به پیرمرد رو میکند تا با اشاره چشم از او بپرسد (باید اشتباه کرده باشد؟) اما پیرمرد ناپدید شده است.
افسر ادامه میدهد:
- خواهش میکنم بفرمایید بنشینید- و منتظر ماند تا مارکوف بنشیند- آه!
او هم به نوبه خودش روی لبه صندلی مجلل مینشیند او مردی است چهل ساله، قوی، با نشاط و اندکی شکم گنده با موهای سفید صافش با یک خط از وسط باز شده از چهره گردش که دو نقطه سیاه سبیل بر آن دیده میشود، ساده لوحی فراوان خوانده میشود؛ پیراهنش بسیار سفید است و یک زنجیر درشت طلا روی مچش میدرخشد؛ روی شانهاش یراق طلایی فرماندهی گروهان نصب شده است. مارکوف آغاز سخن میکند:
- اما... افسر با لبخند مهرامیزی بیدرنگ سخنش را میبرد:
- میدانم، میدانم... که اینطور، آقای مارکوف، شما اوراقتان را گم کردهاید و دوباره میخواهید تهیه کنید؟
لحنش دلنشین است، بیاندازه دلنشین؛ خوب، این موضوع به نحوی خوب پایان مییابد! ما اینک دوباره به قلمرو انسانی قدم گذاشتهایم! هیچ چیز سادهتر از این نیست که انسان اینجا روی این صندلی راحت بنشیند و با یک کارمند مهربان و مودب سخن گوید. اینها همه تشریفات است، چیزی جز تشریفات نیست!
- آقای مارکوف، سیگار میکشید؟
افسر از بالای میز قوطی سیگار چرمی فلسدار را برابر او میگیرد؛ مارکوف سیگاری برمیدارد و بیدرنگ آن را با شعلهای که افروخته شده است، آتش میزند. او نمیداند که وحشتهای گذشتهاش و بهت و حیرت از آنها را در همان دیروز (دیروز یا امروز صبح؟) هنگامی که رفته بود به آنها بگوید که اوراقش را گم کرده است، به چه چیز حمل کند، و با ناراحتی و غیظ چهره پف آلود لورا را که میکوشید خودش را بر افکار او تحمیل کند، از خود دور میکند. باری، همه اینها پوچ و بیهوده بود! مردی که زنجیر طلا دارد باوقار و سنگینی سخن از سر میگیرد:
- هر چند که مردم خلاف این را عقیده دارند، آقای مارکوف ما وحشی و خشن نیستیم! شما بدون اوراق، بدون برگ جیره نمیتوانید زندگی کنید؛ شما نمیتوانید زندگی کنید و از همین هنگام دیگر زندگی نمیکنید...
مارکوف سر را زیر میافکند، دلش بر حال زار خودش میسوزد و نسبت به افسر احساس حقشناسی میکند، اما چانهاش با یقه کتش تماس مییابد و صدای خفیف زیری برمی خیزد و چقدر به جا بود اگر میتوانست ریشش را بتراشد. افسر که فکر میکند مارکوف دقت نمیکند، با شدت تکرار میکند:
- شما دیگر زندگی نمیکنید و میخواهم بگویم. که شما دیگر برای هیچکس وجود ندارید. جز برای ما که میدانیم چه هستید و که هستید. آقای مارکوف ما حافظه شگفتی داریم! اما ما هم دارای احساس هستیم و نمیگذاریم مانند سگی از گرسنگی سقط شوید، اگر وضع شخصی و هویت خود را هر چه زودتر روشن نکنید- بیهیچ شک و تردید آنچه که باید اتفاق خواهد افتاد.
مارکوف سیگار خاموش را له میکند و میپرسد:
- چه باید بکنم؟
مسلم لحن افسر همچنان مهربان و سخنانش نوید بخش است؛ اما معلوم نیست که چه تهدیدی در زیر این سخنانی که اندکی بر روی کلماتش تکیه میکند، نهفته است. افسر جواب میدهد:
- من صلاحیت ندارم که به شما بگویم؛ در حقیقت، در این خصوص هیچ چیز نمیدانم؛ من فقط وظیفه دارم پروندهای برای شما تشکیل دهم. قبلا، افراد من راجع به این پرونده کار میکردند؛ این داستان سر دراز دارد، بسیار دراز! شما خودتان میبایست درخواست میکردید تا مدارک و اسناد را گرد آورند؛ من درست نمیدانم چه مدارک و اسنادی، این کار در صلاحیت فرمانده است؛ تنها او میتواند به شما توضیح بدهد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.