Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت دوازدهم

اوراق هویت - قسمت دوازدهم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

پیرمرد به امر بری که در دفاتر خودش غرق شده بود، گفت:

- آقا...

..... ناگهان سربرداشت و غرید:

- آقا! اینجا آقایی وجود ندارد!

او یک آژان جوان مرتب و منظم و سرخ و سفید بود و دندان‌های سفید، و چشمان درشت آبی داشت که تقریبا به سرش پیوسته بود و از تمام وجودش پشتکار و رضایت از خویشتن خوانده می‌شد، گفت:

- مرا، آقای آژان صدا کن.

و بعد با نیشخند افزود:

- این، توی کدام طویله بزرگ شده؟

مارکوف گفت:

- آقای آژان...

اما آن دیگر، دوباره سخنش را برید:

- و سلام دادنت چه شد؟ هان؟، نه،: این کثافت را خوب تماشا کنید!

مارکوف با لکنت زبان گفت:

- ببخشید، خیلی دستپاچه و دلواپسم!

و آرام دست‌هایش را بلند کرد.

امر بر که مردی خونسرد بود از این رفع تکلیف خوشنود شد؛ بی‌اینکه از جا برخیزد- واقعا مردی خونسرد بود!- بی‌ایمان و اعتقاد قلبی او هم به نوبة خودش سلام داد و با بی‌میلی نگاهی به تمثال ارون انداخت،‌ بعد آرنج‌هایش را روی میز و چانه‌اش را روی دست‌هایش گذاشت و با مهربانی و لطف ناگهانی از پیرمرد پرسید:

- چرا اینطور نگران و دستپاچه‌ای؟

مارکوف شروع کرد:

- من...

امر بر حرف او را برید:

- به، خیلی دستپاچه‌ای! اول اوراق هویت‌ات را نشان بده که هستی؟ یالله، زود نشان بده...

- آقای آژان، درست برای همین است که اینجا آمده‌آم، می‌خواهم بگویم... برای اوراق اینجا آمده‌ام... گوش کنید: آن‌ها را گم کرده‌ام.

امر بر فریاد کشید:

- چطور؟

او از جا پریده و چشمانش از حدقه درآمده بود و دهانش می‌لرزید؛ اما بیدرنگ بر چهرة بچه‌گانه‌اش شک و سوء ظن جانشین تعجب و تحیر شد: این حادثه بسیار غیرعادی بود! از زمانی که ارون به قدرت رسیده بود، هرگز هرگز، هیچکس اوراق هویت‌اش را گم نکرده بود...

مردم خودشان سخت مواظب بودند، معلوم نبود که چطور، اما سخت مواظب بودند. شاید اوراق هویت‌شان را حتی به پوست بدنشان می‌دوختند؟ در هر صورت، می‌توانستند که هرآن، آن‌ها را به هر کس که می‌خواهد باشد،‌با یک حرکت غیرارادی ارائه دهند.

و همیشه می‌دانستند که به چه کسی آن را نشان دهند.

- چه گفتید؟

این آدم خرف فراموش کرده بود که باو تو خطاب کند...

تکرار کرد:

- چه گفتی؟

مارکوف نمی‌دانست چه حالتی به خود گیرد. مسلم، کنایه و رمزی به کار نبرده بود؛ او منتظر بود که او را همچون عامل رسوایی و گناه به شمار آورند؛ اما پیش خودش فکر کرده بود که پلیس قاعده می‌بایست عادت می‌داشت و اغلب برایش اتفاق می‌افتاد که کسی کیفش را گم کند و در این گونه موارد،‌می‌بایست قانونی وجود می‌داشت... و اکنون این آژان جوان او را همچون پدیدة تازه‌ای تلقی می‌کرد و ناگهان در این سالنی که کف چوبی متعفن داشت،‌ سکوتی حادثه را حکمفرما شد...

او به ترتیب به چهره‌هایی که به جانبش برگشته بود،‌ نگریست و جز وحشت و اضطراب، چیزی درک نکرد؛ جزئی‌ترین بارقة دلسوزی پدیدار نبود. چرا، با این وجود، آنجا، روی نیمکت زن چاق بزک کرده‌ای نشسته بود که با رحم و شفقت وراندازش کرد؛ مارکوف قیافه دلچسبی نداشت، اما حتی به نظرش رسید که اشک در چشمان آن زن حلقه زده است؛ این نکته حالش را به جا آورد، و به او قوت قلب داد، و بی‌لکنت زبان ماجرا را آن طور که باید و شاید دوباره به پاسبان گفت، افسوس!

- و کارت جیره‌ام... و ورقه‌هایم! بله، همه این‌ها توی کیفم بود، با اوراق هویتم. از آن پس،‌دیگر نتوانستم چیزی بخرم. و هیچ چیز نخورده‌ام. فقط یک گردة نان که برایم باقی مانده بود...

زنی که روی نیمکت نشسته بود، بله می‌بایست خودش می‌بود صدای نالة طولانیش از پشت مارکوف برخاست؛ از دهان از آن‌ها و ان مرد ولگرد با هم، از تعجب و شگفتی فریاد «اوه!» بیرون آمد؛ امر بر، لبخندش را قطع کرد، دهان را باز نمود و ابروان را بالا کشید و چنان به مارکوف نگریست که گویی به یک مرده می‌نگرد. صدای زنگ تلفون به موقع، ناراحتی عمومی را پایان داد. دوباره جنب و جوش در دفتر کشیک شروع شد امر بر هم  خونسردیش را دوباره به دست آورد و امیدوار شد که در یکی از دفاترش که انباشته از راه حل‌های تمام مشکلات است، بتوانند جوابی را که این مرد دنبالش می‌گشت- و اکنون در حالی که بارانی کثیفش را دستمالی و مچاله می‌کرد، با نگاه استرحام آمیز آن را طلب می‌نمود، بیابد.

با دلسوزی گفت:

- برو بنشین؛ ببینم چه کار می‌توانم برایت بکنم.

مارکوف حس کرد که تپش قلبش آرام شد؛ او ناگهان به فکر شمایل افتاد.

- برای چه؟- و آنچه که از آن باقیمانده بود؛ با رقت قلب شدیدی تشکر کرد، برگشت و در حالی که سرخ شده بود و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد با قد خمیده بالاخره نشست، و آنگاه در کنار خود لورا را شناخت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: دوشنبه 8 بهمن 1397 - 11:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1464

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2230
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23074409