نامهرسان سابق از بالای پلکان دید که در کوچه باز شد. سر و کله موروان در چهارچوب رنگ و رو رفته در پیدا شد و به نظر میرسید که شانههایش اندکی فرو افتاده بود و سرش را زیر انداخته، گویی که بسیار خسته یا بسیار کسل بود. اما این جز یک احساس غلط، بیش نبود: موروان هرگز نه خسته میشد و نه کسل؛ یک شعلة سرد بود همیشه به یک اندازه، او چنین بود؛ این دولتی که از هوادارانش: مردانگی، تصمیم و آمادگی دائم و بیهیچ قید و شرط را تقاضا میکرد، او را اینطور بار آورده بود.
با این وجود، زمان درازی نمیگذشت که پیرمرد هر صبح، هنگامی که افراد خانواده گرد میز مینشستند و هر شب پیش از این که از هم جدا شوند تا بروند و بخوابند، این نوجوان چکمهپوش کلاه خود به سر را در آغوش میکشید و همیشه یک نقطه معین چهره او را میبوسید، همان چالة کودکانة او را که هنوز در وسط گونه آن را حفظ کرده بود (این را دیگر نتوانسته بودند که از او بگیرند!) و کودک میگذاشت او را ببوسند و با بازیگوشی دستهایی که او را تنگ میفشرد، با شدت و قوت تکان میداد.
اما، چند سال با شتاب گذشت و آن کودک به این جوانک خشن و بدخو بدل شده بود که نه مهر و محبت را تحمل میکرد و نه توجه و دلسوزی را، و اگر به سخن گفتن مجبور میشد تنها از تمرینها و مراسم نظامی که در آن شرکت میجست و از درجهای که به او وعده داده بودند و از آیندة درخشانی که مارشال رئیس جمهور برای افرادش فراهم خواهد کرد (پس از این که کشور را به آنها سپرده بود، دنیا را هم به آنها میسپرد!)، سخن میگفت و همة این سخنان شاعرانه و کم مغز بود و از همان دستورالعملهایی مایه میگرفت که در ورقههای عظیمی که به دیوارهای بناهای دولتی آویخته شده بود،به چشم میخورد و هر روز هم، روزنامهها آن را تکرار میکردند. از تصور آنچه را که او در زیر پردة این حسابگریهای مبهم زمانة خودش و در زیر این مشغلههایی که از ایمان پر طمطراقی سرچشمه میگفت، پنهان میکرد، انسان بر خود میلرزید؛ از فعالیت واقعیاش، هرگز سخن نمیگفت: بیشک، هنوز اندکی از شرم و حیا در او باقی بود... مادر به پدر میگفت:
- اگر او هم، کتک بزند؟ اگر او هم شکنجه و آزار کند؟ آیا چنین چیزی از این بچة من که اینقدر حساس و مهربان بود، امکان دارد؟
بله، چنین چیزی امکان داشت! هنوز پنج سال نگذشته بود که بنا به ارادة ارون و افسرانش همه چیز امکان یافته بود و مردم با ناراحتی باور میکردند که ممکن است سرنوشت ثابت و حساب شدة آنها، همیشه پا بر جا نماند. ایا پیش از این تصور میکردند که روزی بیاید که آدمها را قانونا به جای حیوانات بارکش به کار برند، کتک بزنند، غل و زنجیر کنند، در گوشه خیابانها از پای درآورند، و صدتا صدتا در جلو دکانها به دار بیاویزند؟ آیا مردم هیچ گاه تصور میکردند که سر هیچ و پوچ شلاق بخورند و با دستور صریح و قاطع سوتها، کار کنند و غذا بخورند و به خانههایشان برگردند و بالاخره ناظر و تماشاگر رگبار گلوله باشند و یا ببینند که گلولهای در پشت مردی که دیر کرده است، جا میگیرد و با تشریفات کسی را به دار میآویزند؟
به در تکیه داد و همانجا خود را به دست غم و اندوه سپرد تا پسرش او را نبیند و شاهد سستی و ضعف و غصه پدرش نباشد و خجلت نبرد- موروان واقعا خسته و کوفته به نظر میآمد، گویی که بیمار بود! – پیرمرد حس کرد که چشمانش پر از اشک شده است. خوب! حالا جای رقت قلب است؟ از دورویی و ضعف خودش متنفر شد و خودش را روی صندلی انداخت.
او کم دل و بیغیرت بود؛ آنان که بر بدبختی میگریند، آنان که توی تاریکی دندان قروچه میکنند،همه کم دل و بیغیرتاند. آنها چه کرده بودند، او مخصوصا چه کرده بود تا از این بیآبرویی و نابودی و تباهی و فساد یک ملت مانع گردد؟ هیچ: آنها هیچ اقدامی نکرده بودند. و حتی، همان ابتدا، هنگامی که دستههای ارون اعتصابها را سرکوب کرده بود، آنها تحسین و تمجیدش کرده بودند. دیگر وسیلة حمل و نقل، گاز و برق نبود، آذوقه توی بنادر و انبارها و مزارع انباشته شده بود و زندگی امکان نداشت؛ موقع وخیم و باریکی بود و «کسی» میبایست به این هرج و مرجی که یک حکومت ضعیف و بیحال نمیتوانست از آن جلو بگیرد، پایان دهد؛ ارون، همان «کس» بود...
اما نامهرسان سابق: او همیشه کارمندی شریف و وظیفهشناس بوده، مسلم، از سرنوشتش ناراضی بود، اما کی راضی بوده؟ او هرگز نیندیشیده بود که با عصیان و سرکشی، ممکن است امتیاز به دست آورد: آنچه را که شبها دستور میدهند، با امانت اجراء کنید، هیچ راهی به از این نیست تا نظر مافوقهایتان را به خود متوجه کنید...
با این وجود، مسایلی وجود داشت که اجراء کردنش امکان نداشت: مثلا، خبرچینی کردن؛ ابتدا، آن افسر نفهمیده بود:
«فرزندی در گارد دارید یا نه؟ کارمند هستید یا نه؟»
بله، موروان در گارد خدمت میکرد و او، پدرش از این موضوع خوشحال بود. حتی منتظر نمانده بود که پنج سال پیش او را به این کار وادار کنند. از همان روز نخست نام موروان را ثبت کرده بود. کارمند؟ بله، او کارمند بود، و فداکار – مدالهایی که گرفته بود این نکته را ثابت میکرد- و از خدمت کردن مغرور و سرافراز! اما شغل رسمی خبرچین، نه، او نمیتوانست این گونه مشاغل را بپذیرد، مسلم، برایش افتخاری قائل شده بودند، و این امر او را از خجلت و شرم سرشار میکرد؛ اما این کار واقعا غیر ممکن بود:
- سرکار، من پیر شدهام و قلب سالمی ندارم| باید به خودم برسم و از خودم مواظبت کنم؛ وانگهی....
و افسر با لحنی سرد و خشک از او پرسیده بود:
- وانگهی که چه؟
- سرکار، هیچ، منظورم این است که...
- چه میخواهید بگویید؟ بالاخره حرف بزنید!
- ببخشید، هیچگاه به سیاست علاقه نداشتهام؛ از ان سر در نمیآورم؛ میترسم برای شما مامور بسیار نالایقی باشم؛ آنچه را که اشخاص میگویند، مسلم من میتوانم آن را گوش کنم، اما درک و فهم آن، بسیار دشوار است؛ وانگهی، آنچه را که آنها انجام میدهند، همیشه همان نیست که میگویند؛ و همچنین آنچه را که میگویند، همیشه همان نیست که میاندیشند... آنچه که در مغز یک انسان میگذرد، بسیار پیچیده و مبهم است...
آنها دست از سر او برداشته بودند، اما، سه روز بعد، عذرش را از اداره پست خواسته بودند:
- به علت این که بیمارید...
جای بحث و مشاجره نبود.
آن شب، هنگامی که به خانه برگشته بود، تمثال ارون را از دیوار کنده و با خشم و غیظ و دقت زیر پا له کرده بود، همچنان که هر روز، پیش از این که قدم به خانه بگذارد، در حالی که نامهها در دستش بود، حصیر پای در را لگد کوب میکرد...
موروان، مشتهایش را گره کرده بود، اما جلو خودش را گرفته بود. صبح آن روز، تمثال تازهای از مارشال رئیس جمهور در همان مکان نصب شده بود؛ هنوز هم آنجا بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.