مارکوف توی رختخوابش از این دنده به آن دنده میغلتید و موفق نمیشد که به خواب رود. مدت درازی میگذشت که نفیر سوت که تاق فولادینش را بر بالای شهر تاریک گسترده بود، خیابانها را خلوت و سوت و کور کرده بود و دیر به دیر جز صدای حرکت اتومبیل دولتی یا صدای پای شتابزده یک «زندانی سیاسی» که توی مالبند چهار نعل میتاخت صدایی دیگر به گوش نمیرسید؛ گاهی هم، صدای گلولهای از اعماق تاریکی برمیخاست، گویی نبض شب بود که میجهید: یک بیاحتیاط دیر کرده بود و مردی که توی یک کلاه فرنگی کشیک میداد او را به جای هدف گرفته بود.
- خدای مهربان، کاری کن که گلوله به این مرد نخورد تا در پناه دیوار بتواند خودش را به خانه برساند و پیش زن و فرزندانش برود!
باز هم بیشتر تعجب میکرد که برای این آدم فراری ناشناس یک رحم و شفقت واقعی تند و توجیه ناکردنی در خود حس میکرد و موج تفکرات دلفکاری که وجودش را در هم میفشرد تا این اندازه منقلب و پریشانش کرده است:
آن آدم که بر اثر رگبار مسلسل دو نیم شده بود، دل و رودهاش را جمع و جور میکرد و در یک برکهای که ماه بر آن تابیده بود، به زانو در میآمد و چهار دست و پا خود را در پناه جلوخانی میکشید و همانجا جان میداد و دیگر صدایش در نمیآمد؛ یا این که، با یک جست ناگهانی، موفق میشد که قد راست کند و تا جلو در خانة خود بدود و آنجا روی زمین در غلتد؛ آنگاه زنش با شنیدن سر و صدا میدوید و چراغ لرزان و کم نوری در دست داشت (همین که اعلام خاموشی میشد، جریان برق را قطع میکردند) و جسم محتضر او را در آغوش میکشید ...
با عصبانیت غلتی زد؛ از فنر تختخواب صدایی برخاست، بعد وزش سخت باد از یک جای سقف تکة حلبی را بلند کرد و چوبهای کرم خورده چوب بست به ناله درآمد. پانزده سال میگذشت که در این اتاقک زندگی میکرد! پانزده سال بود که در شبهای طوفانی صدای تکان خوردن این تکه حلبی را در آن بالا و صدای دلخراش تیرها را که چون بدنة کشتی ناله میکرد، میشنید! و اکنون، او پیر شده بود، پیری که به زودی میترکشید، در همینجا، توی همین رختخواب با همین وضع که روزگار درازی میگذشت که از آن لذت میبرد: پاهای باز، دستهای متصل، با صدای غیظآور این فلز و با این تیرهای پوسیده که وزش باد هر روز آنها را سستتر میکرد، اما محکم بودند و باز هم مدت درازی محکم میماندند...
و ناگهان قطعه شعری به یادش آمد که چند ماه پیش، هنگامی که یک مجله کهنه را توی یک دکان کتابفروشی ورق میزد، آن را خوانده بود، فقط چهار مصرع بود که بیدرنگ بر سطح نرم و صاف مغزش نقش بسته بود:
«سراسر زندگی سرگردان بودم
در میان زندگیهای ساده
من آهنگ دلنشین، روزان را دوست دارم
که به رویاها، مانده است»
او هم در سراسر زندگیاش اندیشه و خودش را از یاد برده بود و هیچگاه نفهمیده بود که خواب بوده است یا بیدار. و در تمام این ادوار- اکنون شصت و چهار سال میگذشت!- ای خدای مهربان آیا چنین چیزی امکان داشت؟ - او جز ول گشتن و خوابیدن و انتظار کشیدن، کاری دیگر نکرده بود...
و هیچ چیز اتفاق نیفتاده بود؛ و هیچ چیز اتفاق نمیافتاد؛ جز مرگ؛ اکنون مرگ، دیگر دیر نمیکرد. در این اجتماعی که هر عمل زندگی، فصلی حساب شده را که دقت و صراحت میلیمتر داشت میگشود، ایا بدون اوراق و بدون برگ جیرة چه کسی میتوانست امید داشته باشد که زنده بماند؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.