قسمت دوم
صدای صندلی از توی آشپزخانه برخاست: پیرها هنوز نخوابیده بودند. در این دل شب جز کمین نشستن چه کاری داشتند؟
چند لحظه پیش، هنگامی که موروان از پلکان بالا میامد که به اتاقش برود، مادرش، سفیدرو و پف کرده، خودش را آماده میکرد تا در راه او قرار گیرد و او را لمس کند و بکوشد تا در آغوشش گیرد و یک بار دیگر زیاد نوشیدن و شب زندهداریش را سرزنش کند. مادر با کمرویی اما با سماجت خرد کننده و چاپلوسانه و خشمگین این وظیفه خود را انجام میداد.
آنگاه، موروان از میان درباز پدرش را میدید که با سرسختی روی کلکسیون تمبرش خم شده و ذره بین را به دست گرفته، اما گوش به زنگ است و آماده تا اگر موروان چنین مینمود که حوصله گوش دادن دارد، آنگاه آه و نالههایش را به نقهای پیرزن بیفزاید. تا کی او را چون بچه ولگردی تصور میکنند؟ از خشم بر خود لرزید و پی در پی سه پیاله شراب ریخت و پشت هم به یک جرعه آنها را نوشید. تقریبا بیدرنگ، گرمایی که کلهاش را فرا گرفته و منبسط کرده بود، افزایش یافت و چشمانش چنان سنگین شد که پلکهایش را به هم فشرد، گویی میترسید که مردمکهای چشمانش به کف اتاق درغلتند. اما با شتاب پلکها را از هم گشود، زیرا که امواج ظلمت وجودش را بیهنگام فرا میگرفت و خود را در برابر آن تنها مییافت.
با دقت از تهوعش جلوگیری کرد و دوباره یک نوع ثبات و پایداری بر پیشانیش پدیدار شد و آنگاه نفسی عمیق کشید، آروغ زد و لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش بست نیشخندی بود انباشته از کینه و نفرت. در این خانه بیریخت و بیقواره، از همه چیز نفرت داشت، حتی از پدرش این پیرمرد خرف و گول! – که بیست سال خرج موروان را داده بود و از این نکته بر خود میبالید. از همه چیز نفرت داشت:
و بیش از همه از وجود این دو عنتر جا سنگین و یاوهگو که در این هنگام، توی آشپزخانه خود را گرم میکردند و زیر چشمی به پاندول ساعت دیواری نگاه میکردند.
- خدایا، پول این زغال را من میدهم!
مخصوصا از پدرش نفرت داشت، زیرا او را میدید که وقیحانه از وسایل راحت و آسایشی که برایش فراهم میکرد، استفاده میکند و از آن بهره میبرد و در عین حال پیوسته از وضع بد زمانه مینالد و از وفور و فراوانی روزگار گذشته یاد میکند.
چنان مینمود که پیرمرد از آن وفور و فروانی بهره برده بود! گویی که در سراسر زندگیش هیچ گاه یک کارمند مطیع و کم درآمد، نبوده است!
حتی وظیفهشناسی و کفایت و استعداد محقرانه پدرش، موروان را خشمگین میکرد: این پیرمرد خرف لباس نامه رسانیش را با چنان نخوت و غروری میپوشید گویی که سرهنگی لباس نظامیش را پوشیده است.
پیرزن میگفت:
- موروان، عاقل باش، پدرت را بد خواب نکن! بیچاره: از صبح تا به حال پنج ساعت سر پا ایستاده!
موروان به این موضوع که پدرش پنج ساعت سر پا ایستاده بود، میخندید! کی او را مجبور میکرد؟ او که یک نامه رسان بیش نبود! نامه رسان... نامه رسان ... تمام رفقایش توی دبیرستان، موروان را مسخره میکردند، چون که پدرش نامه رسان بود:
- میدانید، آن پیرمرد سبیلو، آن که نامهها را میآورد، آن که مثل اردک راه میرود و جعبهای روی شکمش آویزان است، خوب! او پدر موروان است! هه، موروان هه، نامهرسان!
این اسم روی او باقیمانده بود؛ جز به این نام، صدایش نمیکردند...
دوباره از آشپزخانه صدای صندلی برخاست. بالاخره آنها قصد داشتند که بروند بالا و بخوابند؟ اما نه: توی اتاق غذا خوری که با خست و لئامت روشن شده بود، دوباره سکوت، سنگین و گرم فرو میافتاد.
صبح همین روز، یک بار دیگر، بحث در گرفته بود نامهرسان سابق تند و جویده گفته بود:
- بالاخره، آنها هم مثل ما آدماند! حیوان که نیستند!
آیا قصدش از آدم، ولگردانی بودند که دیروز له و لوردهشان کرده بودند و برای عبرت دیگران آنها را به پایههای چراغ آویخته بودند؟ و موروان هم به وظیفه خود عمل کرده بود و از بالای مهتابی که موضع گرفته بود با ده تیرش آنها را به گلوله بسته بود! هر گلولهاش به هدف میخورد آنها چارهای جز تسلیم نداشتند! مارشال راه آشتی را تا پایان پیموده بود: که آنان اسلحهها را تسلیم کنند و به سرکار خود برگردند و در این صورت تنها محرکان و رهبران تنبیه خواهند شد. به جای اینکار، آن ها در کوچههای تنگ و پر پیچ و خمشان سنگر بسته بودند و گمان میکردند که کسی نمیتواند آنها را از آنجا براند. چه احمقهایی! آنها سقف و بمب اشکاور و نردبان و فشفشه را از یاد برده بودند! آه! چه هرج و مرج و آشفتگی درست و حسابی را به چشم خود دیده بودند! همین که نخستین گلولهها از آسمان شلیک شده بود، آنها تفنگهایشان را رها کرده و بیهدف بنای دویدن را گذاشته بودند. اگر به خانه برمیگشتند، از پنجره زیر شیروانی، بمبهایی به سرسرای پلکان انداخته میشد و جلو پای آنها میترکید و به سرفه و استفراغ میافتادند و با چشمان اشک آلود مجبور میشدند دوباره از خانه خارج شوند و آنگاه برای کباب شدن حاضر و آماده بودند ... همین که فشفشه پرتاب شده بود، لنبر کسانی که میگریختند و با ضجه و ناله خود را روی زمین میکشیدند،آتش گرفته بود. با این ترتیب یک صد نفر را مانند ساس خرد و نابود و خفه کرده و سوزانیده بودند... چه عمل درخشانی!
باز یک پیالة دیگر نوشید... موروان پس از این که پیاله را خالی کرد، لبة آن را مکید، او برای تفنن و تفریح خاطر این کار را میکرد نه به خاطر شکمبارگی؛ او دیگر درست نمیدانست که چه میکند و در انتظار چیست، اما از این که در این مکان گرم نشسته بود و شکمش سیر و فکرش باز بود و آخرین قطرههای شراب را مینوشید، احساس خوشی و لذت میکرد... و ناگهان احساسی که از گذاشتن لبهایش بر شیشه ولرم به او دست داد، او را به یاد بوسة لزج پدرش انداخت که زمانی پیش از این، هنگام شب، پس از اینکه نامهرسان آخرین لقمه را میبلعید آن را بر پیشانیاش میپچسبانید و آنگاه آشپزخانه را ترک میکرد تا برود بخوابد. آنگاه پیرزن اضطرارا میگفت:
- شوهر بیچارهام حق داری، تو باید فردا صبح ساعت پنج از خواب برخیزی!
یک موج تازه تنفر سراسر وجودش را فرا گرفت: او با خشونت پیاله را روی مشمع گذاشت و یک مرتبه از جا پرید. اما جار، گلهای مصنوعی، قفسه و میز همه بنای چرخیدن را گذاشتند و او میبایست دوباره مینشست تا بر کف متحرک اتاق در نغلتد.
در این لحظه، به نظرش رسید که در آن دور دست، صدای باز شدن در آشپزخانه را میشنود و سپس صدای بسته شدنش را و آنگاه کلید چراغ زده شد و بالاخره صدای پاهای سنگین پدر و مادرش را توی پلکان شنید که بالاخره تصمیم گرفته بودند که به اتاقشان بروند. چندان زود نبود! ارنج پایش را به میز تکیه داد و سرش را روی کف دستهایش انداخت و دوباره رشته خیالات خود را از سر گرفت.
بچه میاندیشید؟ آه! بله، این پیرمرد خرف بود که هم اکنون از این «سرخها» شکایت میکرد و گله داشت! به خودش برمیخورد چون که فرزندش در گارد خدمت میکرد و از انجا امرار معاش مینمود! اگر در واحد او پی ببرند که موروان چنین پدری دارد، چه خواهد شد؟ همة این پیرها کم حوصلهاند. همه را باید کشت! مثلا همین پیرمرد کودن امروزی با آن لبهای کلفت و قلم خودنویسها و آن زگیل پرمویش- و او گمان میکرد که زگیلاش را کسی نمیبیند!- که میگفت اوراق هویتش را گم کرده ... او – راق- هو- یتاش- را گم- کرده!!!
موروان میکوشید خودش را گرم کند، اما خستگی او را از پای در آورده بود و او را به یک توده سیال و سنگین بدل کرده بود. او تنها یک فکر داشت و بس: خوابیدن!
با زحمت با کمک نرده از پلکان بالا رفت، به لبة پلکان تکیه میداد و ناسزا میگفت. هنگامی که سینهاش به چهار چوبة در اتاقش تصادف کرد و صدای جرینگ درجة سرجوخگیاش برخاست، یک شادی واقعی وجودش را فرا گرفت.
با این صدای هیجان بخش بود که احساس شعف بسیار کرد و به خواب رفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت دهم مطالعه نمایید.