Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اوراق هویت - قسمت هشتم

اوراق هویت - قسمت هشتم

نوشته:‌ ژان روسلو
ترجمة: دکتر علی‌اصغر خبره‌زاده

سرما زننده بود. مارکوف بارانیش را جمع و جور کرد: حتما می‌بایست آقای مودویی را بیدرنگ می‌دید. توی دکان کیفش را گم کرده بود، بی‌بر و برگرد همانجا گمش کرده بود. بی‌شک هنگامی که خم شده بود تا از زیر کرکرة آهنی رد شود، آن را انداخته بود.

او عجله داشت، تقریبا می‌دوید در عین حال حواسش جمع بود، حالا دیگر وقت آن نبود که از کنار یک سرباز گارد بگذرد و او را نبیند و سلام ندهد.

یک سرباز گارد... چهرة کوچک و در هم موروان جلو چشمش مجسم شد و ناگهان در میان جمعیت سرجایش خشکش زد و قلبش به تپش افتاد: چرا تا به حال به این فکر نیفتاده بود؟ راستی، این مساله مسلم بود: آن مرد تصادفی به لابول نوآر نیامده بود! چند لحظه پیش به او گفته بود:

«ما مراقب توییم!» پس شروع کرده بودند؟ از جان او چه می‌خواستند؟ چه بلایی می‌خواستند به سرش بیاورند؟

با صدایی خفه نالید و پا به دو گذاشت. کاش، دست کم می‌توانست با مترو برود! اما، بدون اوراق، این امر غیرممکن بود او می‌بایست اوراقش را به ماموران ورود و خروج نشان می‌داد و علاوه بر آن می‌بایست ثابت می‌کرد که یک «مصلحت ملی» ایجاب می‌کند که او از راه آهن زیرزمینی استفاده نماید؛ و این مساله با ارائه جواز کار و جواز مسکن میسر می‌شد: پس،‌ دو مدرک دیگر هم لازم داشت! مارکوف این اوراق را داشت، اما آن‌ها هم مانند اوراق دیگر توی کیفش بود...

نفسش بند آمده بود؛ میبایست قدم‌ها را آهسته می‌کرد؛ هیچوقت قلب صحیح و سالم نداشت؛ یک درد جانگاه جگرش را از بالا به پایین در هم می‌فشرد و در سرش صدای پتک آهنگری می‌پیچید.

نزدیک دادگستری بی‌اینکه نگاه کند، بیخیال وارد سواره‌رو شد و می‌بایست از آن می‌گذشت و اتومبیلی که سرباز گاردی در آن با تبختر لم داده بود و مارکوف گمان کرد که موروان است، نزدیک بود او را زیر بگیرد.

موروان را در همه جا می‌دید...

پاسبانی که در چهار راه مامور تنظیم عبور و مرور بود، نمی‌خواست در خدمتگزاری به همقطار مافوق گاردش کوتاهی کرده باشد؛ پشت یقه روپوش مارکوف را گرفت و چنان با شدت او را تکان داد که دندان های پیرمرد به صدا درآمد.

همین که پاسبان سوت زد، او با شتاب شلنگ انداز از سواره رو گذشت، اما با این عجله‌ای که داشت سینه به سینه به یک «آدم بارکش» که در میان خط میخکوب نفس می‌زد، برخورد- انسان‌هایی را که به درشکه‌های کوچک می‌بستند، برای سهولت تلفظ چنین می‌نامیدند: او پوزش خواست و بی‌اراده سر برداشت: مارکوف به یک بار بر حرفه‌ای تنه نزده بود، بلکه به یک زندانی سیاسی که لباس مخصوص قرمز بتن داشت؛ دهانه‌ای که توی دهانش گذاشته بودند، لبانش را بریده بود و بازوانش را به مالبند محکم بسته بودند. گوش‌ها، پشت گردن و گونه‌هایش از ضربات شلاق سیاه و خط خط شده بود. موج رحم و شفقت سراسر وجود مارکوف را دربر گرفت و به چشمان او خیره شد و دوباره پوزش خواست؛ آن مرد بی‌شک می‌خواست به او جواب دهد که «اهمیت ندارد»، که «اصلا مهم نیست» اما دهانه‌ای که محکم به دهانش زده شده بود فقط به او اجازه داد که صدایی خفه از حلقومش درآورد و بعد لب‌های ترک خورده‌اش به لرزش درآمد. سه سرباز گارد نوی درشکه لم داده بودند. آن که افسار به دستش بود شلاق را بلند کرد و به مارکوف خندید؛ قدغن اکید بود و کسی حق نداشت که با زندانیان سیاسی حرف بزند؛ پیرمرد خم شد و ضربه شلاق را رد کرد: این بار، اطمینان یافت که موروان درشکه را هدایت می‌کرد؛ او خطوط کودکانه چهره‌اش را باز شناخت که با یک انقباض دائمی می‌کوشید که مرد جلوه کند، ‌و موهای بلوطی رنگش را که لبه چرمی کلاه نمی‌توانست آن را پنهان دارد و همچنین خنده‌اش را دید...

مارکوف برای این که صدای این خنده را نشنود پا به فرار گذاشت... اما این خنده او را دنبال می‌کرد، و هنگامی که توی کوچه باریکی پیچید و نفس زنان برابر جلوخان سرپوشیده‌ای ایستاد، هنوز صدای خنده را از پشت خود می‌شنید و به نظرش می‌رسید که اگر سربرگرداند، چهره تمسخر آمیز مرد جوان را روبروی خود می‌بیند. با این وجود، اکنون خطر را کمتر حس می‌کرد: او حالا خود را در چند قدمی آقای مودویی خشن و عبوس و به نگاهش که همه چیز با نظم و ترتیب در آن می‌گذشت-  می‌یافت و گویی که از حمایت او اطمینان داشت...

برگشت و آسوده شد: کوچه باریک خلوت بود و هیچکس دنبالش نکرده بود. با قدم‌های محکم یا به درون حیاط گذاشت: قفسه تاجر قلم خودنویس مانند همیشه روشن و درخشان بود.

هنوز دستگیره در را نگرفته بود که ناگهان ملتفت شد: بی‌کلاه، عرق ریزان، واقعا قیافه‌اش قابل رویت نیست؛ آقای مودویی درباره او چه فکر خواهد کرد؟

پیشانی و گونه‌هایش را با دستمال خشک کرد.

آقای مودویی، مانند صبح، پشت پیشخوانش نشسته بود؛ به کاری سرگرم نبود و هر چند که سر را به جانب دربر گردانید، هنگامی که مارکوف را دید، هیچ یک از خطوط چهره‌اش تغییر نکرد.

هر چند که مارکوف به محیط دکان عادت داشت، با این وجود نگران و مشوش شد.

مارکوف به پیشخوان رسیده و نگاهش را به آقای مودویی که تنها سر و شانه‌اش را می‌دید، دوخته بود؛ او نفس می‌زد:

- آن را یافته‌اید؟ تقاضا می‌کنم، به من بدهیدش! کاش می‌دانستید...

او می‌خواست وحشت و هراس خود را بیان کند، و برای تفریح خاطر ارباب آن را با فروتنی و بندگی و با مسخرگی بر زبان آورد. همین الان، وقتی که کیف را به دستش دادند، او با دست محکم به سینه می‌کوبد و با تعجب و شادی می‌گوید:

- باور می‌کردید؟ چه پیر خرفی‌ام!

او به دختران جوان خطاب می‌کند و آن‌ها ناچارند که از این خونسردی و خویشتنداری دست بردارند؛ آنان گردش را می‌گیرند و با ادب و نزاکت مسخره‌اش می‌کنند:

- راستش را بخواهید، پیش از این که آقای مودویی آن را به شما برگرداند، هیچکس حرفی نزد... می‌خواستند ببینند شما بالاخره چه می‌کنید!

اما آقای مودویی به این دلخوشی‌های موهوم او با خشونت پایان داد. نگاه خشمگین‌اش را به مارکوف دوخت و انگشتان خشک‌اش را به هم فشرد و از هم باز کرد و پرسید:

- چه چیز را می‌خواهید که به شما بدهم؟ از چه حرف می‌زنید؟

مارکوف با نومیدی و تعجب گفت:

- اما... فکر می‌کردم، می‌دانید که ... چه بگویم؟ کیف بغلی‌ام را نیافته‌اید؟ هیچکس آن را به شما نداده؟

آقای مودویی با سردی گفت:

- نمی‌دانم، منظورتان چیست. پس کیفتان را گم کرده‌اید؟

مارکوف حس کرد که نفسش تنگ شده و دوباره دانه‌های عرق پیشانی‌اش را پوشانید.

او آب دهانش را با زحمت قورت داد، دست خود را در موهایش فرو برد و زمزمه آهسته‌اش، همچون کسی که نماز می‌خواند، به گوش رسید:

- اوراقم... همه اوراقم توی کیف بود... من حتما می‌بایست... به آن‌ها خیلی احتیاج دارم!

تاجر قلم خودنویس با لبخندی ریشخند آمیز حرف او را برید و گفت:

- اینقدر اهمیت دارد؟ آهای، دختر خانم‌ها، می‌شنوید، بابا مارکوف اوراقش را گم کرده است!

صدای تق‌تق ماشین ایستاد و یک «اوه» سرزنش آمیز از دهان دختران جوان بیرون آمد. مارکوف سربرگردانید: آن‌ها هم روی صندلی‌شان نیز چرخی زده بودند و با چنان حیرت و سرگشتگی به او می‌نگریستند که چشمان عروسک‌وارشان که توی صورت یکسان آنان همه به هم شبیه بود گرد و درشت شده بود. مارکوف نگاهش تیره و تار شد و مژگانش را به هم زد حس کرد که سرخ شده و دستش را به طرف زگیلش برد و با خشم و غضب آن را لمس کرد؛ قلبش به شدت می‌کوفت و دلواپسی و ناراحتی عجیبی را حس می‌کرد، گویی که دود غلیظی از هزاران شکاف ناگهان او را از پای در آورده بود؛ چیزی نمانده بود که این دود غلیظ گرداگرد او را فراگیرد و با او در آمیزد و جاودان او را در هوا مستحیل کند...

پس از یک لحظه با لکنت گفت:

- یعنی چه؟

مسلم، خودش را مقصر می‌دانست؛ او هیچگاه به این اوراقی که با مهرهای رنگارنگ ستاره نشان شده بود و می‌بایست آن‌ها را دائم با خود داشته باشد و سر موعد معین تجدیدشان کند و برای انجام هر کار زندگی به اشخاص مختلف نشانشان دهد، چنانکه باید و شاید توجه نکرده بود.

- خیلی دیر شده بود!

به لزوم مطلق این ورق پاره‌ها که او را موجودی زنده در میان دیگران معرفی می‌کرد، پی نبرده بود.

اما بالاخره... او پیر بود، در این دوران وانفسا، روزگاری طولانی نزیسته بود...

او از دورانی بود که مردم حق داشتند فراموش کنند، گم کنند و ببخشایند! آیا به کمکش نمی‌آمدند؟

آیا این زنان ابله نمی‌خواستند که از ورانداز کردنش دست بردارند؟ خوب، حالا پچ‌پچ می‌کنند و به هم چشمک می‌زنند و اشاره می‌کنند و همه راجع به اوست...

گ‌رررر.... صدای زنگ تلفون ناگهان رشته افکارش را از هم گسیخت.

بیدرنگ، مارکوف فهمید که مکالمه تلفنی راجع به اوست. با این وجود از جواب‌های کوتاه‌ آقای مودویی این نکته استنباط نمی‌شد.

- بله... نه... مطمئنا...

اما او به این موضوع یقین داشت: طرف مکالمه یک سرباز گارد بود... موروان... که درباره او اطلاعاتی می‌خواست و اکنون که از حضور او در اینجا اطمینان می‌یافت، از رفتار خویش نگران می‌شد... لرزه به اندامش افتاد، این لرزش از او قوی‌تر بود و نمی‌توانست جلو آن را بگیرد.

ناگهان فکر عجیبی در ذهنش رسوخ کرد: پس آقای مودویی تلفون داشت؟ چیز عجیبی است!

مارکوف هرگز تصور نکرده بود که ممکن است بین دنیای خارج و این دکان ارتباطی برقرار باشد.

آقای مودویی دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و با بی‌حوصلگی فریاد کشید.

- بالاخره ساکت می‌شوید یا نه؟

آقای مودویی به مخاطب دور خود (جز موروان، کسی دیگر نمی‌توانست باشد) می‌گفت:

- مسلما، می‌توانید به من اطمینان کنید، مسلما، مسلما، خدا حـ - ا – فظ ... خداحافظ... خداحافظ...

او گوشی را گذاشت.

مارکوف پیش رفت، لب‌هایش از سئوالی که نمی‌توانست از آن بیرون آید، می‌سوخت.

بازرگان، قلم خودنویس گفت:

- هنوز شما اینجایید؟

و سرش را به طرف زمزمه بینوای مارکوف پیش برد و با یک تشنج عصبی فریاد کشید:

- چه می‌گویید؟

بالاخره مارکوف موفق شد بگوید:

- این ... راجع به من بود... نیست؟

آقای مودویی گویی که چیزی نشنیده بود، گفت:

- مشغول کار شوید! دختر خانم‌ها، مشغول شوید!

ماشین‌ها در پشت پیرمرد با شدت به صدا درآمدند. آقای مودویی دیگر به او نگاه نمی‌کرد؛ او دوباره حالت خونسردی و بیخیالی خود را به دست آورده بود؛ وقتی که مارکوف میدان مبارزه را خالی کرد و تصمیم گرفت پشت کند. آقای مودویی نه حرکتی کرد و نه کلمه‌ای بر زبان راند.

مارکوف بیرون که آمد فکر کرد که به آقای مودویی نگفته است که سربازان گارد قلم خودنویس‌ها را از او دزدیده‌اند. اما برگشتن دوباره برابر آقای مودویی ایستادن،‌فوق طاقتش بود و بی‌اینکه به این دکان درخشان که هرگز دیگر به آنجا پا نگذاشت؛ آخرین نگاه را بیفکند از آنجا دور شد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اوراق هویت - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 43 - شهریور سال 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 4 بهمن 1397 - 15:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1725

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1174
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23073353