آقای فره پاسبانها را دوست نمیداشت، چه رسد به سربازان گارد که صدمرتبه از پاسبانها بدتر بودند. با این وجود، هنگامی که موروان در لابولنوآر را باز کرد، او با شتاب به جانبش رفت و معصومانه به او سلام داد: دستش صاف و چنهاش کج بود و با تواضع و مهربانی به او لبخند زد. موروان هم به نوبه خود، دستش را بلند کرد و چکمههایش را به هم زد و به طرف میزی رفت و با وقار پشت آن نشست؛ او کجخلق و خسته به نظر میآمد و به اقای فره که از او میپرسید چه میل داد، جواب نداد.
صاحب کافه نگاه اضطرابآلودی به طرف آشپزخانه انداخت که خانم فره از آنجا او را میپایید و تکرار کرد:
- چه چیز خدمتتان بیاورم؟
موروان گویی که از خواب بیدار شده بود به مشتریان اشارهای کرد تا بنشینند و چهرة عبوس خود را به اقای فره متوجه کرد و گفت:
- عرق! آن هم خوبش را! به من نگو که نداری: میدانم که توی کافهات پیدا میشود!
آقای فره رنگش پرید و با اعتراض گفت:
- قسم میخورم...
- بس است! کاری نکن که این سولدونیات را زیر و رو کنم! یالله، بجنب!
- خوب... خوب... عصبانی نشوید...
مرد چاق به طرف آشپزخانه رفت و از روی نیمکتهای مشتریان، بیهوده در طلب نگاه شفقتباری بود: همه سرها را زیر انداخته و نگران بودند که مبادا دقت سرباز گارد را به خود متوجه کنند؛ آیا میدانستند که این جوان نورس چه در سر دارد؟ اما آقای فره، حساب کار خودش را کرده بود! دامی بود که سرباز گارد برایش گسترده بود... از همة اینها گذشته، او بالاخره پلاس خودش را از آب بیرون میکشید! او عرق قاچاقش را بسیار گران میفروخت!
آقای فره بالاخره پیدایش شد و بطری را که ته آن لیکور مرغوبی لپر میخورد به دست داشت؛ او لیوان کوچکی از روی پیشخوان برداشت آهی کشید، نگاهی حسرتبار به آشپزخانه انداخت و به موروان نزدیک شد:
- ها... این را داشتم... این، برای ... میخواهم بگویم... اگر کسی .... بیماری...
- احمق، از تو چیزی نپرسیدم! این را آنجا بگذار و بنشین: با تو حرف دارم.
آقای فره دوباره آه کشید، اما این بار با آرامش خاطر بود؛ گونههایش رنگ عادی خود را بازیافت، قدبرافراشت، و بیاراده موهای تنگ خود را مرتب کرد و پس از این که دستهای زمخت خود را با پیشبندش پاک کرد، روبروی سرباز گارد. نشست. سرباز به طرف او خم شد و آهسته گفت:
- گوش کن!
آقای فره هم به به نوبه خودش به طرف او خم شد. سرش را خیلی نزدیک برد. او اشتباه میکرد که دربارة این افراد بدقضاوت میکرد یا بدشان را میگفت! وانگهی، این جوانک فهم و شعور داشت... یک موج حقشناسی از قلبش برخاست و چهرة جوان را که ناشیانه در هم شده بود، فرا گرفت، مطمئنا حرف یکدیگر را میفهمیدند...
درست در همین لحظه، در کافه با خشونت باز شد و مارکوف پا به درون گذاشت. او آشفته و سراسیمه به نظر میآمد؛ لنگه در شیشه را با سر و صدا پشت سر خود بست، دو قدم لرزان و نامطمئن جلو گذاشت و سرجایش میخکوب شد:
ناگهان به وجود یک سرباز گارد پی برده بود. قد برافراشت، پاشنههای پا را به هم کوفت، ناشیانه سلام داد و ناگهان چشمش از حدقه درآمد: موروان را شناخته بود. خواست قدمی به جانب موروان بردارد، اما سرباز گارد چنان با خشونت به او نگریست که او پس پس رفت و به پیشخوان تکیه داد.
آقای فره با بیحوصلگی میخواست به سرباز گارد خدمتی بکند و داستان اسفانگیز عرق را از یادش ببرد و پرسید:
- چه کار داشتید؟
سرباز گارد اندکی به پیشانی کودکانهاش گره انداخت و جواب داد:
- الان!
او لیوانش را پر کرد، به یک جرعه نوشید، پاهایش را از هم باز کرد و یک پاکت سیگار از جیب نیمتنهی نظامیاش درآورد.
آقای فره گویی کبریتی آماده داشت و شعلة آتش از نوک انگشتان خمیدهاش زبانه کشید و گفت:
- اجازه میدهید؟
آقای فره امید داشت که مرد جوان به او سیگاری تعارف کند. او جرات این را داشت که چنین امیدی داشته باشد. اما نه: موروان دوباره پاکت را توی جیب گذاشت...
صاحب کافه با خودش گفت:
- جلو مشتریان، او نمیخواهد خود را سبک کند.
موروان با بیحوصلگی دستش را روی میز کوبید:
- خوب! چه میخواهی؟ برو به کارت برس! صدایت میزنم...
- درست است، پیشخدمت بیرون رفته...
آقای فره حس کرد که خشم و غضب سراسر وجودش را فرا میگیرد؛ با شتاب برخاست و به طرف پیشخوان رفت. چشمان مارکوف، چشمان او را میجست. فره چنان وانمود کرد که ملتفت نمیشود و بیاینکه نگاهش کند با لحنی قاطع به او پیشنهاد کرد:
- سفید؟ قرمز؟ یک لیوان؟ یک گیلاس؟
پیرمرد بیدرنگ آهسته گفت:
- فرق نمیکند! بله ... یک گیلاس شراب سفید- میخواستم با شما حرف بزنم.
صاحب کافه با جنجال و هیاهو گفت:
- شما میخواستید با من حرف بزنید؟ خوب، بگویید، چه حرفی داشتید؟
مارکوف سرخ و آشفته و پریشان شد، احمقانه شکلک درآورد و با اشارة سر، سرباز گارد را که روی صندلی پت و پهن شده بود محتاطانه نشان داد. اما اقای فره چنان وانمود کرد که از این ادا و شکلک چیزی درک نمیکند: این پیرخرف با این ادا و اطوارهایش هر چه رشتهام پنبه میکند... فره نیشخند زد و گفت:
- خوب که چی؟ چرا میترسی؟
- میخواستم بگویم... میخواستم به شما بگویم... اما نه: بعد راجع به آن با شما صحبت میکنم؛ راستی – او مصمم شد: - کیفم را اینجا تصادفا جا نگذشتهام؟
بیچارگی و درماندگی چنان در لحن کلامش نهفته بود که صاحب کافه حس کرد که بغض و کینهاش نابود شده است؛ با اشارة سرجواب نفی داد و این بار ملایم و آرام پرسید:
- توش خیلی پول بود؟
پیرمرد آهی کشید و گفت:
- کاش مسألة پول بود!
صدای آمرانة موروان به گوش رسید:
- خوب! چرا معطلی!
آقای فره که از جا پریده بود، آهسته گفت:
- بابا مارکوف، ببخشید.
مارکوف با فروتنی لبخندی زد و پولش را پرداخت و برگشت، خود را آماده کرد تا به طرف سرباز گارد برود، اما به این اکتفا کرد که به او سلام دهد، با ناشیگری دستش را دراز کرد، بعد در زیر بار سنگین نگاههای محیلانة مشتریان، عقب گرد کرد و از کافه بیرون رفت.
حالا، آقای فره روبروی سرباز گارد نشسته بود؛ او به طرف سرباز خم شده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت هشتم مطالعه نمایید.